ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ مقدم 
سخت ميترسيدم از اينکه :من از نژاد شيشه باشم و شکستني او از نژاد جاده باشد و رفتني
آري روزها گذشت همان شد او رفت من شکستم......
پاسخ

قيدر قارداش،ناراحات اولما :-()
+ مقدم 
داداش جوجه را آخر پائيز مي شمارند.
پرسپوليس هميشه بزرگ هست
چون سلطان علي دايي را داره
دايي بزرگ هست چون همشهري بهترين داداشم شايان خان هست.
پاسخ

دايي همشهريمه سرورمه اسطورمه اما خدام كه نيس!!! من عاشق علي داييم اما علي دايي با بحث تيم پرسپوليس فرق ميكنه ؛اگه قرار بود هر بازيكن خوبي مربي خوبي هم بشه پله بهترين مربي ميشد و مارادونا تو 2010از آلمان 4تا نميخورد و از ميروسلاو كلوزه آبكش نميشد!!!!! ازين طرفم بازيكن مزخرفي به نام مورينيو بعد ها بهترين مربي جهان نميشد!!! نميشه كه به زور مربي خوب شد علم ميخواد دانش ميخواد عرضه ميخواد اين قانون نانوشته ي فوتباله حتي براي عزيزترينم اسوره ام سرورم هم محلي ام :سلطان علي دايي.
+ مقدم 
داداش با اينکه يک پرسپوليسي چند آتشه هستم
ولي از اينکه از باخت اون تو حالت عالي شده بي نهايت خوشحالم
اميدوارم که هميشه شاد باشي
پاسخ

لـــــــــــــــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــگـــــــــــــــــــــــي خخخخخخخخخخخ :-)
+ مقدم 
ارادت به داداش
خوبي و خوشي؟؟؟
خيلي مردي داداش
پاسخ

ممنون لطف داري؛شکر بد نيستم.../ با شکست امشب پرسپوليس عالي شدم تراخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتور :-)
سلام قارداش وبلاگين چووووووووووووووووووووووووووووخ گوزلدي منده باش وووور
پاسخ

مرسي ساغول چشم
+ هستي 
سلام..مثل هميشه جالب وپرمحتوا بود..قسمت چادري ها هم خيلي جالب بودولي چه ميشه کردکه قدرت تغييردادن خيلي چيزارونداريم.ولي خودمونوميتونيم تغييربديم
پاسخ

دقيقا؛ تنها كاري هم كه بايد بكنيم تغيير خودمونه.../ مرسي لطف كردي
+ مقدم 
آسانسور
روزي ، يک پدر روستايي با پسر پانزده ساله اش وارد يک مرکز تجاري ميشوند. پسر متوّجه دو ديوار براق نقره‌اي رنگ ميشود که بشکل کشويي از هم جداشدند و دو باره بهم چسبيدند، از پدر ميپرسد، اين چيست ؟
پدر که در عمرش تا آن موقع آسانسور نديده ميگويد پسرم، من تاکنون چنين چيزي نديدم، ونميدانم.در همين موقع آنها زني بسيار چاق را ميبينند که با صندلي چرخدارش به آن ديوار نقره‌اي نزديک شد و با انگشتش چيزي را روي ديوار فشار داد، و ديوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکي کرد،ديوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائي بر بالاي آسانسور افتاد که ازيک شروع و بتدريج تا سي‌ رفت،هر دو خيلي‌ متعجب تماشا ميکردند که ناگهان ، ديدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسيد به يک، دراين وقت ديوار نقره‌اي باز شد،و آنها حيرت زده ديدند، دختر 24 ساله موطلايي بسيار زيبا و ظريف ، با طنازي از آن اطاقک خارج شد.پدر در حالي که نميتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگي، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بيار اينجا!!!
پاسخ

بعلي جالب بود :-)
ب منم سر بزن لطفن
پاسخ

چشم
+ مقدم 
داداش شايان سلام
خوشحالم که حالت خوب شده و براي اولين بار تو را شاد مي بينم بخدا شاد ميشم. آخه شايد باور نکني که من به وبلاگ تو وابسته شده ام و هر روز بايد چندين بار سر بزنم.
خيلي خيلي دوست دارم نه اينکه به شعار باشه نه بجان مادرم واقعا برام عزيزي. چون يک رنگ هستي و رک
پاسخ

شما لطف داري قارداش