ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ مقدم 
آسانسور
روزي ، يک پدر روستايي با پسر پانزده ساله اش وارد يک مرکز تجاري ميشوند. پسر متوّجه دو ديوار براق نقره‌اي رنگ ميشود که بشکل کشويي از هم جداشدند و دو باره بهم چسبيدند، از پدر ميپرسد، اين چيست ؟
پدر که در عمرش تا آن موقع آسانسور نديده ميگويد پسرم، من تاکنون چنين چيزي نديدم، ونميدانم.در همين موقع آنها زني بسيار چاق را ميبينند که با صندلي چرخدارش به آن ديوار نقره‌اي نزديک شد و با انگشتش چيزي را روي ديوار فشار داد، و ديوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکي کرد،ديوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائي بر بالاي آسانسور افتاد که ازيک شروع و بتدريج تا سي‌ رفت،هر دو خيلي‌ متعجب تماشا ميکردند که ناگهان ، ديدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسيد به يک، دراين وقت ديوار نقره‌اي باز شد،و آنها حيرت زده ديدند، دختر 24 ساله موطلايي بسيار زيبا و ظريف ، با طنازي از آن اطاقک خارج شد.پدر در حالي که نميتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگي، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بيار اينجا!!!
پاسخ

بعلي جالب بود :-)