بعضي ازمردم چقدر مهربانند ,ديدند کفش ندارم برايم پاپوش دوختند , ديدند
سرما ميخورم سرم کلاه گذاشتند و چون برايم تنگ بود کلاه گشادتري و ديدند هوا
گرم شد , پس کلاهم را برداشتند و چون ديدند لباسم کهنه و پاره است به من
وصله چسباندند و چون از رفتارم فهميدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم
را رسيدند . خواستم در اين مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه
بساز . روزگار جالبيست، مرغمان تخم نمي گذارد ولي هر روز گاومان مي زايد!