• وبلاگ : پـــرواز بــه يــجــاي ديــگــه
  • يادداشت : واسـه تــو همـــيشه مـيـخنـديـدم...!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • پارسي يار : 2 علاقه ، 1 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مقدم 

    بعضي ازمردم چقدر مهربانند ,ديدند کفش ندارم برايم پاپوش دوختند , ديدند

    سرما ميخورم سرم کلاه گذاشتند و چون برايم تنگ بود کلاه گشادتري و ديدند هوا

    گرم شد , پس کلاهم را برداشتند و چون ديدند لباسم کهنه و پاره است به من

    وصله چسباندند و چون از رفتارم فهميدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم

    را رسيدند . خواستم در اين مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه

    بساز . روزگار جالبيست، مرغمان تخم نمي گذارد ولي هر روز گاومان مي زايد!