• وبلاگ : پـــرواز بــه يــجــاي ديــگــه
  • يادداشت : مردمان بي عشق...!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 20 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رعنا 
    من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
    تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
    او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا...
    من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم

    تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
    او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس ميفروخت ...
    معلم گفته بود انشا بنويسيد
    موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت

    من نوشته بودم علم بهتر است
    مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
    تو نوشته بودي علم بهتر است
    شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
    او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود ...
    خودکارش روز قبل تمام شده بود ...


    معلم آن روز او را تنبيه کرد
    بقيه بچه ها به او خنديدند ...
    آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد ...
    هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
    خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
    شايد معلم هم نمي دانست ثروت و علم
    گاهي به هم گره مي خورند
    گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت ...

    من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار
    توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
    تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن
    بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد
    او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش
    بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد


    سال هاي آخر دبيرستان بود
    بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده
    من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
    تو تحصيل در دانشگاه هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
    او اما نه انگيزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار مي گشت