در بي کران زندگي دو چيز افسونم ميکند
آبي آسماني که ميبينم و ميدانم که نيست.
و خدايي که نميبينم و ميدانم که هست.
هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفاءل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما زياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
ما همه بدهکار دوستت دارم هايي هستيم
که پشت ديوار غرورمان پنهانشان کرديم
تا نشان دهيم مـــــــــنطقي هستيم!!!
يــــــــــــه جــــــور بــــــــاش
يــــــــــه رنــــــــگ بــــــــاش
مثــــــــل خـــــودت بـــــــاش
گرگ با همنوعانش شکار ميکند!
خو ميگيرد ،
زندگي ميکند!
ولي چنان به آنان بي اعتماد است
که شب هنگام خواب با يک چشم باز ميخوابد!!!
شايد گرگ معني رفاقت را خوب درک کرده است...!!!
گرگ ها هرگز گريه نميکنند ... اما وقتي دلتنگ ميشوند
بر فراز بلندترين کوه ها ميروند و دردناک ترين زوزه ها را مي کشند...