سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

این دو بیت رو تقدیم میکنم به تبریزی های عزیزدوست داشتن:

 

اِی هَله دَه سینهَ سی قان تبریزیم        ترَ یُنجا یِیب حَقّین آلان تبریزیم

سیلکـَلـَنیب زَنجیری   قیر   بیرداها       مـیدانا آصلان گیمی گیر بیر داها

                                                                          "دکتر زینالی"
............


سلام عزیزان عید غدیر خم عید ولایت بلندمرتبه ترین مرد دو عالم رو تبریک میگم

تا جایی که من میدونم ، این عید واسه سادات ارزش داره و تو این روز واسه سیّد ها

ارزش قائل اند و ازشون تقدیر میکنن، و من یکی از هزاران سادات ایران ام، ولی اکثر

اطرافیان و دوستانم اطلاع ندارن یعنی خودم نخواستم که بهشون بگم حتی از رو

شناسنامه م هم پیشوند سیّد رو ورداشتن و سیّد شایان دیگه ننوشته، حتی خیلی از

دوستانم نمیدونن مکّه رفتم و حاجی ام چون معتقدم اعتقادات یک فرد به خودش

مربوطه و به احدالنّاسی ربطی نداره؛ برای مثال: با دوستم سهند 6سال هستش که

دوستم ولی تا پری روز نمیدونست که مکّه رفته م وقتی فهمید داشت از تعجب شاخ

درمیاورد... به امید روزی که معیار دین داری ، تسبیح و ریش نباشه...اصلا!

واقعیتش من قبلا ها از خونواده های شهدا متنفر بودم و معتقد بودم که حقشون نیست که واسه کنکور سهمیه داشته باشن حقشون نیس بهشون در بعضی مواقع تسهیلات قائل بشن؛ولی از وقتی سفر کردم به مناطق جنگی شلمچه و خرمشهر و زندگینامه ی شهید محمد جواد تندگویان رو خوندم و سریالش رو هم دیدم و سریال زندگینامه ی شهید عباس بابایی رو دیدم کلا یه آدم دیگه شدم کلا دیدگاهم فرق کرده چون به این نتیجه رسیدم که شهدا بخاطر وطن خودشون ناموس خودشون خاک خودشون مشتاقانه رفتند، نه بخاطر رهنمود های فلان شخص نه بخاطر منفعت خودشون نه بخاطر رفاه خونوادشون ؛ فقط بخاطر نام مقدّس: ایـــــــــراندوست داشتن.

خب... من دست خودم نیس هروقت با بابا بزرگم بابت وطن پرستی بحث میکنیم وقتی به عدالت کوروش ، شجاعت کاوه ، سختی های لطفعلی خان زند، رشادت ها و خیانت دیدن از نزدیک ترین کسان بابک خرمدین ، ایثار گری های عباس میرزا  ، وطن پرستی های امیرکبیر ، اهداف بزرگ دکتر مصدق ، صادقانه ها و عارفانه ها و سیاست نامه های استاد شریعتی ، شکنجه های شهید تندگویان ، جسارت های شهید بابایی ، دلنوشته ها و شعرهای پر معنای استاد حسین پناهی گریه م میگیره...

همون حسین پناهی که به حدی محدود بود که به قول خودش: 20 سال مثل بهلول داننده (دانشمندی که همه فکر میکردن احمق هستش) در فیلم های مختلف نقش آدمای خنگ و ساده و چوپان و دلقک و ... بازی میکرد ولی توی همه ی فیلم هاش یه دردی یه حرفی نهفته بود، اگه به همه ی دیالوگ ها و کاراکترهاش دقت کنین منظورم رو میفهمین.همون استادی که اکثر اشعارش رو قبل از مرگش پنهون کرده  بود و همه فکر میکردن یه دهاتی احمق هستش اهل توابع شهرستان یاسوج که هیچی نمیفهمه ولی وقتی اشعارش بعد از مرگش پخش شد ، تازه فهمیدن چه گوهری رو از دست دادیم، گوهری که هرگز جزو آدمیزاد حسابش نکردن!!

طبق معمول بیخیال...دارم هذیون میگم...!

خب... بریم سر مطلب اصلیم، یه مصاحبه ای با یکی از شهدا انجام دادم که خوندنش خالی از لطف نیست...

 

"گل تقدیم شماگل تقدیم شماشهیدان  زنده اند...گل تقدیم شماگل تقدیم شما"

 لاله

به نام خدای شهیدان...

-سلام ، لطفا از خودتون بگین از شخصیت تون ؟

شهید:خب من فرهاد هستم زاده ی شهر اردبیل متولد محله ی قاسمیّه در سال1330 در یک خانواده ی نسبتا مذهبی ؛تحصیلاتم در حد دیپلم هستش ، شخصیتی آرام و بیشتر اهل سکوت.

-چرا سکوت چرا آرام؟

شهید:چون معتقدم اصولا آدمایی که راجب هر چیزی نظر میدن اطلاعاتشون کمه و همیشه در سکوت به خیلی چیزا میرسم

-خب از زمان تون از دولت تون بگو؟

شهید:دولت که چه عرض کنم!؟ این رژیم پهلوی با آبرو و تاریخچه ی ایران داره بازی میکنه؛ مایی که 4000سال بر تمامیه

جهانیان آقایی کردیم حالا داریم نوکریه کارتر و آمریکا رو میکنیم،ولی مطئنم که این روزا به سر میرسه

-تا حال شده به اشتباهاتت بخندی؟

شهید:آره خیلی، چون معتقدم انسان روز به روز تکامل یافته تر میشه و کارهای دیروزش واسش خنده دار میاد

-اصولا بعد از هر باخت و اشتباهی توی زندگی چه کار میکنی؟

شهید:واسه اشتباهاتم  هیچگاه دنبال مقصّر نیستم بلکه بعد از شکستی میرم توی اتاق و درهارو میبندم و 2 یا3 روز بیرون

نمیام و به اشتباهاتم فکر میکنم... چون هیچگاه هیچ اشتباهی اختراع یا کشف نمیشه بلکه ما اشتباهات گذشتگان رو تکرار

میکنیم، پس اگر به اشتباهات خود فکر کنیم هرگز دوباره تکرار نخواهد شد

-نظرتون در مورد آزادی چی هستش؟

شهید:به نظر من آزادی خوبه ولی من دوس دارم مثل قناری تو قفس باشم تا بهتر بخونم...

-چرا قفس؟

شهید:چون آدم تا وقتی حسرت یه چیز رو میکشه اون چیز واسش ارزش داره و تمام افکارش رو تصرّف میکنه ولی وقتی   بهش رسید دیگه از چشماش میوفته

-پس نتیجه میگیریم شما خواهان آزادی نیستی؟

شهید:چرا؟!؟ زندگی بدون هدف ارزشی نداره پس هدف منم آزادی و سربلندی وطنم هستش ولی مقصد مهم نیست این مهم

هستش که ما در طول سفر خیلی چیزارو میفهمیم خیلی چیزا که تا وقتی تو خونه بمونی متوجه اونا نمیشی...

-شرایط ساواک چطوره؟ ازین دولت ساواک و پهلوی میترسی؟

شهید:اگه بگم نمیترسم دروغ گفتم،ولی واسه ی آباد شدن یه گلستان بزرگ ، چیده شدنه یک لاله اهمیتی نداره!!

-تاحال عاشق شدی؟یا اصلا بهش اعتقاد داری؟

شهید:کلمه ی "عشق" مخفف عبارت "علاقه ی شدید قلبی" هستش ولی من عاشق هیچ چیز نیستم جز وطن ، البته همونطور

که تو قرآن فرموده شده :هیچ عشقی جز عشق به خالق وجود ندارد... پس منم عاشق وطنمم چون وطن جزئی از وجود الله

هستش و وطن مقدّس ترین قدّیس برای منه

-این روزا تو مملکتتون چه خبرا هستش؟

شهید:زندگی بسیار سخت شده و همه بر علیه حکومت شاهنشاهی برخواستن و آیت الله خمینی (ره) میخواد برگرده ایران

و مارو از دست حکومت سرکوب گر نجات بده این روزا اکثر نویسندگان و خوانندگان و شاعران رو زندانی میکنن

حتی دکتر شریعتی رو به اروپا تبعید کردن و داریوش اقبالی رو هم زندانی کردن بخاطر آلبوم "فریاد زیر آب" ...

-تو توی این اعتراضات نقشی داری؟

شهید:خب ما از طرف جوانان محله قاسمیه بایستی تو میدان "شاپور" قیام کنیم تا یکم به فریاد مردم رسیدگی بشه

-مردم عامّه چطورن؟

شهید: خب... حکومت کردن واسه ی افراد با سواد و تحصیل کرده بسیار سخته واسه همین حکومت شاهنشاهی

سعی کرده که سواد رواج پیدا نکنه... مردم عامّه به قدری ساده باور هستش که این روزا معتقد هستند عکس امام(ره)

روی قرص ماه شب ها میوفته ، این شب ها مردم رو پشت بوم ها میخوابند تا امام (ره) رو حتی واسه یک ثانیه هم که

شده باشه بتونند روی ماه ببینند...

-بالاخره این آرزو ها و چشم انتظاری ها به وقوع پیوست؟

شهید:بعد از اون همه خون دل خوردن بالاخره ناجی و یاورمون از راه رسید و انقلاب شد و همون میدان شاپور که ما

توش قیام بزرگی به پا کرده بودیم میدان "قیام" نام گرفت ، حتی میدان "مجسّمه" که مرکز شهر بود مجسمه ی محمد

رضا شاه رو از بالای میدان پایین کشیدیم و به فرموده ی امام (ره) اون میدان بخاطر رشادت های استاد شریعتی

به نام"میدان دکتر شریعتی" تغییر نام داد... مردم خوشحال بودنند چون به هدفی که محال به نظر میرسید رسیده

بودند

-اون روزا تو چکار می کردی؟

شهید:رفتم توی پایگاه بسیج برای خدمت به ملت عضو شدم و خانوادم یه دختری رو واسم درنظر گرفته بودند

تا باهاش ازدواج کنم و طبق همه ی خونواده های اون مواقع بدونه این که من و دختر مقابل همدیگر رو ببینیم

خونواده ها باهم توافق میکردن و تازه تو روز نامزدی طرف رو میدی!! بالاخره ازدواج کردم و بعد از یک سال

دارای یک فرزند دختر شدم.

-فرزند؟؟!؟ خب... اسمش رو چی گذاشتین ؟

شهید: اسمش رو "ایران" گذاشتم چون اسم تنها عشقم ایران بود ولی روزای سختی بود چون دولت صدّام اعلان

جنگ کرده بود و دوباره زندگی خیلی سخت شده بود، از طرفی میخواستم برم از وطنم دفاع کنم، از طرفی چشمهای

دختر کوچیکم میومد جلو چشمام و وقتی فکر میکردم که بعد از مرگ من یتیم میشه بی پناه و بی تکیه گاه میشه

تنم میلرزید وقتی بیوه شدن همسرم یادم میوفتاد داغون میشدم وقتی گریه های پدر و مادرم یادم میومد...

-بالاخره چی شد ؟ پیش خونوادت موندی تو شهرتون؟

شهید: نه چون نمیتونستم از دست رفتن ذره ذره خاک وطنم رو ببینم؛ دیگه دخترم یک ساله شده بود و هر روز بیشتر از

دیروز بهش وابسته تر میشدم ولی نتونستم خبر شهید شدن یک به یک دوستانم رو نشنیده بگیرم ، با تمام دلبستگی

با تمام امید و آرزو هایی که واسه لحظه لحظه ی آینده ی دخترم داشتم تصمیم گرفتم ازشون دل بکنم...سال 61

درست وقتی 31 سالم بود با تمام ممانعت های همسرم پدرم مادرم و... رفتم و واسه اعزام فرم پر کردم و رسم

عاشقی رو به پای معشوقه ی خودم یعنی وطنم عدا کردم

-چی داری میگی؟؟؟ دخترت مهم بود یا کشورت؟؟ تو نمیرفتی جنگ خب یکی دیگه به جات میرفت!؟

شهید: مسلماً کشورم مهمتر از دخترم هستش...! اگه من و امثال من بخاطر مسائل دنیوی وطنمون رو رها کنیم

در واقع به وجود خودمون خیانت کردیم به خدای خودمون خیانت کردیم

-والله چی بگم؟! انگار مرغ شما یه پا داره...؟!

شهید: بالاخره اعزام شدم به منطقه جنگی ولی دلم پیش دخترم بود پیش دختری که هر لحظه ممکن بود یتیم

بشه ، دلم واسه همسرم میسوخت که تنهایی بایستی یه دختری رو توی یه کشوری بزرگ کنه که عاقبتش معلوم

نبود... ولی با این وجود باز از رفتن منصرف نشدم، خونوادم رو به امام حسین(ع) سپردم همون حسین که

کل خوانوادش ذره ذره شد پسر 6ماهه ش جلو چشماش شهید شد پسر 17 ساله ش رو جلو چشماش تیکه تیکه

کردن دستان برادرش رو بریدن ولی باز از هدفش دلسرد نشد... حتی وقتی تمام افرادش یک به یک کشته شدن

باز برای خودش برای خدای خودش برای دین خودش برای وطن خودش برای اعتقادات خودش جنگید...

-بگذریم ، تو این دوسال که تو جبهه داری از کشورت دفاع میکنی چه حسّی داری؟

شهید:حس غریبیه ، شب ها خیلی سخت میگذره همیشه آماده باش همیشه تفنگ به دست همیشه مراقب هجوم

دشمن ، حس غریبیه که هر شب وقتی میخوای چشمات رو ببندی وصیتت رو بنویسی و شهادتین ت رو بگی

که شاید فردا شهید بشم...!

-تا حال به خط مقّدم نرفتی؟

شهید: نه چون تردید دارم که از همه ی داشته هام دل بکنم و دل بزنم به دریا ، ولی تصمیم گرفتم تو این دو ماه

آینده که 3سال م واسه خدمت در جبهه تکمیل میشه تو عملیات ها و خط مقدم شرکت کنم

- خب آقا فرهاد این 2 ماه که گفته بودی به اتمام رسید داداش ، باز چته؟

شهید:هیچ ، داشتم کنار تلفن چی ، تلفنی با خونوادم حرف میزدم دخترم 4ساله شده خیلی دلنشین حرف میزد

با اون صدای بچگانه ش اشکامو درآورد کلی تمرین کرده بود که وقتی باهام پشت تلفن حرف میزنه بتونه تا 10 بشماره

تو ذهنش یه شخصیتی ازم ساخته چون رفتارام وقتی یکساله بود یادش نیست و فقط عکس هامو دیده...

ولی دیگه بسّمه تا کی اینجا بمونم ؟! تا کی به فکر دخترم باشم؟! اگه دختر من یدونه دختر باشه، تو شهر های

خرمشهر و آبادان و اهواز و ... هر روز صد ها دختر و پسر کشته میشن پس گناه اونا چیه؟؟! حق اونا چی میشه؟!

پس با فرمانده حرف زدم و فردا بالاخره میرم عملیات ؛ کاش خدا لایقم بدونه واسه شهادت...

-خب فرهاد جان کاش دیشب از خدا یه چیز بهتر خواسته بودی، به آرزوت رسیدی پسر؟

شهید:آره ولی چه چیز بهتر از شهادت؟؟!! از بچگی آرزو داشتم این دینی که به سرزمینم به وطنم داشتم رو

عدا کنم، کاری ندارم کشورم پیروز میشه یا نه ولی لااقل خیالم راحته که من وظیفه م رو در قبال میهن و وطنم انجام رسوندم

-کجا شهید شدی؟ کجا دفن ت کردن ؟

شهید: نمیدونم... یعنی هیشکی نمیدونه پیکر مجروحم کجاست، دلم واسه این آتیش میگیره که دخترم حتی جسد

پدرشم ندید...!! چی بگم آخه خدا کرمتو شکر...

-خودتو ناراحت نکند بالاخره هیچ کار خدا بی حکمت نیس مگه نه؟

شهید: البته که حکمت خداس وگر نه تا الان دق کرده بودم...! الان 28 سال هستش که نمیدونم جسدم کجاس!!

ازین میسوزم که کسی نیس پیکرم رو به خاک خودم برگردونه... خونواده ای که 28 سال فقط با پلاک من زندگی

میکنن به امید این که شــــــــــــاید یه روز برگردم!؟ تو قیامت نمیدونم چطوری تو چشمای همسرم نگاه کنم من

که تو شب های سخت زندگی ش کنارش نبودم دختری که هیچوقت واسش پدری نکردم... ولی با افتخار میگم

شهیدم یکی از صد ها و هزاران شهید گم نام این سرزمین!!

-به نظرت ارزش داشت...؟؟؟

شهید: واسه وطنم آره ولی واسه ملـــّـتم نه...! چون ملّتی که بدتر از مردم کوفه هستش و باد از هر طرف بوزه

از اون طرف میشن!! قبل از انقلاب مردم میخواستند انقلاب بشه تا به سعادت برسند که انقلاب شد و حالا

همون عده آدما همون جماعت سعی میکنن این حکومت رو سرنگون کنند... پس معلوم میشه که مردم کوفه

با شرف تر از مردم ایران هستند ، هیچ دولتی تو دنیا کامل نیست و هر دولتی اشکالات فراوانی داره ولی

باید مردم با کارای خودشون با پیشرفت های خودشون اول خودشون رو خودساخته کنند بعد بیان درمورد

کشور خودشون نظر بدن

-پس از مردم دل خوشی نداری؟؟

شهید: ببینید به نظر من مهم نیس ایران تو دستای کی اداره بشه ، مهم اینه که آدم تو دودیــّــت ها ستاره میشه

-پس برمیگردیم سر همون حرف اولت که گفتی قناری تو قفس ، بهتر میخونه؟؟

شهید: دقیقا ؛ آره قناری تو قفس بهتر میخونه البته اینو هم باید به یاد داشته باشیم که پرنده ای به نام "لارک"

تو جا و قفس بیگانه اصلا نمیخونه و همیشه گوشه ی قفس منزوی میمونه و صداش درنمیاد تا وقتی که پیش صاحب خودش برگرده

یا اینکه آزاد بشه پس مردم بایدتو کشور خودشون بمونن گر چه محدودیت هایی هم داشته باشن، باید بمونن تا خودشون رو بسازن

و بعد وطنشون رو خودساخته کنند؛ ترک کردن وطن تو این وضعیت ، مثل پاک کردن صورت مسئله هستش وقتی که میبینیم

مسئله یکم پیچیده س...!!

-و حرف آخر...؟؟

شهید: ممنون که بالاخره بعد از 28 سال یادی از منه شهید گم نام کردین ، امیدوارم بعد از این همه سال بازم

به خاک وطنم بازگردم...

چون شهدا زنده هستند تا وقتی که ایران هست...تا وقتی که خدای ایران هست... تا وقتی که گوهر ارزشمندی به نام

"قرآن کریم" تکیه گاه ما هاست...

یه سفارشی هم واسه جوانان وطنم دارم: هیچ چیز در دنیا بهتون وفا نمیکنه حتی

یه روز مثل من از دختر و همسرت جدا میشی ولی فقط یه چیز واسه آدم میمونه که اونم وطــــــــــــــــن هستش

شهدا زنده اند

.

.

.

شهدا زنده اند 2

.........................................................................

 

شکسپیر: در زندگی آموخته ام داشته های خود را بشمارم ، نه نداشته هایم را... سپس برای داشتنه نداشته هایم

تلاش می کنم...

........................................................................

خب... اینم مصاحبه ی من بود ببخشید اگه کسل کننده بود... بخدا مجبور بودم اینطور بنویسم...

من عادت ندارم خودم رو سانسور کنم ولی مجبور بودم... چون نمیخواستم دوباره وبم فیلتر بشه

البته این مصاحبه خیالی بود (بر اساس خوابی که 2هفته پیش تو خواب دیده بودم) آخه اکثر شبها بعد

از خوندن کتاب های استاد شریعتی و استاد پناهی رو تخت دراز میکشم و از ساعت11شب

تا 1 شب تو فکر میرم و به شهدا و اهدافشون و اهداف خودم و اهداف این وبلاگم و حرفای

بزرگان فکر میکنم؛ خیلی سخته حرفایی واسه نوشتن داشته باشی ولی نتونی...!!!

این شب ها فیلم "راستش را بگو" از شبکه 1 هرشب ساعت 22 نگاه میکنم ، سریال بسیار

خوبیه درست افکار من رو اون دانشجویی که پایان نامه نوشته و بخاطر پایان نامه ش

دستگیرش کردن همون کاراکتری که دانیال عبادی (در نقش علیرضا مولایی) بازی کرده

اکثر کتاب هایی که من میخونم رو اون تو فیلم مطالبش رو میگه، به عنوان مثل:

"کتاب عصیان جبران خلیل جبران" سریال راستش را بگو سریال فوق العاده ایه؛ از صدا و سیمای ایران

بعیده که سریال به این خوبی بسازه مخصوصا با بازیه هنرمند مورد علاقه م

دانیال عبادی "دانیال عبادی"

که نمیدونم چرا این دانیال عبادی همیشه منو به یاد  سیّد شهاب الدّین حسینی (معروف به  شهاب حسینی)

سید شهاب الدین حسینی

میندازه، به نظر من یه جورایی تیپ و طرز بازیشون شبیه به هم هستش البته به نظر من...

و ازون جایی که من شـــــــــیفته ی شهاب حسینی ام 6سال پیش به همراه محمدرضا گلزار،

امین حیایی و جمعی از سوپراستاران اون موقع سینما اومده بودن واسه همایش بزرگی که قرار

بود توی مجموعه ی بزرگ تفریحی "شورابیل اردبیل" برگزار بشه... افتخار داشتم توی این همایش بزرگ،

از ساعت 10 شب تا 12 شب کنار شهاب حسینی بشینم و چند تا هم عکس انداختیم؛ تو اون مراسم به عمو پورنگ

به عنوان پدیده ی سال 85-84 جایزه دادن و تقدیر کردن ولی دیگه فردی به نام حسین پناهی نبود که

طبق هر سال تمام جوایز بازیگری رو  دریافت کنه؛ قبل از مرگش خدا خدا میکردم واسه یکی

از همایش های سینماگران بیاد اردبیل و برم از نزدیک ببینمش و دستان هنرمندش رو ببوسم

ولی هیچوقت به آرزوم نرسیدم...استاد مُرد مظلومانه و عارفانه و صادقانه و عاشقانه ... روحش شاد

بیخیال... از بحث دور نشیم؛ خلاصه این سریال فوق العاده رو حتما از دست ندین

من حتی بعضی حرفای اون دانشجو رو تو دفتر  سخنان گوهر بار بزرگان ام یاد داشت میکنم...

چون واقعا حرفای بی نظیریه...

علیرضا مولایی انگار نقش خودم رو بازی کرده، یه جوون که: به تیپش اهمیت قائله ، شوخ طبع هستش

مومن و نماز خون، دل زده از همه ی دخترا، نترس و بی باک ، به کسی باج نمیده ، واسه خریداری قیمت نداره...!!

 ، یکم کلّه شق و اهل ریسک ،واسه اونی که میخواد بنویسه ارزش قائله و حتی  یک جمله

هم بخواد بنویسه سعی میکنه به بهترین نحو و با رعایت تمام اصول ادبی و آرایه ها اونو

بیان کنه... و در آخر : قلم ش فروشی نیست...!!!

موفق و ایران دوست باشین در پناه حق تعالی


نوشته شده در جمعه 91/8/12ساعت 12:30 صبح توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |


Design By : Pichak