سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

منو جون پناهِ خـــــــودت کن بــــــــرو؛بزار پای این آرزوم واســـــــــــــتم

به هر کی بهم گفت ازت رد شده قسم می خورم من خودم خواستم

من از زخـــــــــــــم هایی که خوردم پـرم؛تو باید از این پـله بالا بــــــری

               تو بالا نری من زمین می خورمگل تقدیم شما

 

 

منو رها کن برو

 


دلم،گلم،حرمت نگه دار... کاین اشک ها خونبهای عمرِ رفته ی من است...!

 

سلام عزیزان چطّورین؟من که ای... شکر! یاد یاس افتادم تو آهنگ آمین:هر کی بپرسه چطوری یه جواب دکوری...شکر یعنی داغونی یعنی از حقیقت ها در میری...! ولی من هیچوقت از حقیقت در نرفتم و بیشتر سعی کردم با تک تک خواسته هاش کنار بیام و نه ظلم کنم نه زیر ظلم برم؛این روزا حالم خیلی خوبه البته مونده از واژه ی خوب چی ها منظورت باشه!!! شب یلدا تون مبارک باشه و اربعین حسینی هم پیشاپیش تسلیت...یه چند روزیه مشغول تدوین و میکس کلیپی هستم که با دکلمه و صدای خودم ضبط شده با تکنوازی پیانو که اسم متنم هستش"سوی طوفان با بادبانی شکسته" که قراره در برنامه ی فرش سپید از شبکه ی دوم سیما که طرفدارای نوجوان زیادی هم پیدا کرده پخش بشه واسه من یه افتخاره بزرگی به حساب میآد چون نوشته هام دیگه دارن عمومیت پیدا میکنن و از انزوا دیگه خبری نیس؛ و از طرف دیگه هم قراره متن هامو به برنامه ی رادیو هفت از شبکه ی آموزش بفرستم و به امید خدا بعد از مهرماه باهاشون همکاری کنم... چرا بعد از مهر؟؟ خب شرایط تست جذب نویسنده واسه این برنامه از 18سال تا 30 سال هستش که با گذشت مهرماه من 18سالم کامل میشه؛گام بلند و ارزشمندی هستش که تو18سالگی با بزرگانِ رادیو هفت هم قلم بشم ولی مطمئنم که از پسش بر میآم چون به قول فلورانس(استاد دانشگاه نیویورک که کتابش همیشه دستمه حتی تو زنگ تفریح مدرسه!!! یه کتاب نارنجی رنگ که واقعا دیدگاهت رو به زندگی کلا عوض میکنه) : این ضمیر ناخود آگاه هستش همیشه نا ممکن هارو برای تو ممکن میکنه پس هرگز ازش غافل نشو هم میتواند به سعادت برساندت و هم خوار و ذلیلت کند...! و تو نوشته های اخیرِ کتابم به کلمات،بیشتر نغمه آوایی و حس آمیزی دادم تا به هدف و سمت و سوی برنامه رادیو هفت بیاد ... این ایام شب های من خلاصه میشه تو برنامه ی رادیو هفت و صدای شاهین شرافتی و قصه های امیرعلی نبویان و ازون طرف هم رادیو جوان اینجا شب نیستدوست داشتن با صدای حمید محمدی و کیوان جووووون و سید علی ضیاجوووون که البته سید علی نامردی کرده و خیلی کم میاد بخاطر صبح بیدار شدنش واسه برنامه ی ویتامین3. به هرحال این روزا که همه تو کلاس ماشالله از وی چت و تانگو و فلان حرف میزنن(خداییش جیگرم حال اومد وقتی وی چت فیلتر شد ولی کاش از بعد تیرماه فیلتر نباشه!!!!پوزخند)منم میام و با کلمات فلورانس به زندگی امیدوار میشم چون واقعا اگه نبودش افسرده میشدم؛ من همیشه کتاب فلسفی و سیاسی ادبی میخونم ولی اینبار مجبور بودم روانکاوی و فلورانس بخونم...! این متن زیر یکی از متن های کتابم هستش که واقعا با تمام وجود عااااااااشقشم چون یکی از صادقانه ترین متن هامه؛این متن به احتمال زیاد تا بهمن ماه تو وبم خواهد ماند و آپ نخواهم نکرد چون این یه ماه واسم خیلی حیاتیه و حوصله ی کافی نت اومدن ندارم... و ازونجایی که صبح ها قبل از مدرسه گوشیه مامانم رو دزدکی ورمیداشتم و میومدم به کامنت ها جواب میدادم که اونم دیگه نمیام پس هروقت شد به کامنت ها جواب میدم هرطور شده فقط نظرتون در مورد متنم خیلی برام مهمه... ممنونخدانگهدار

 

دوراهی

 

تقدیم به تک تک شب هام...لحظاتی که واسه تقرّب به خدام لازممه...

(قبل از خوندن متن پیشاپیش معذرت میخوام اگه اشتباه تایپی باشه تو متن

چون این کافی نت چسبیده به مسجد محله مون و کافی نت چی میخواست

بره نماز مسجد و کافی نت رو ببنده انصافا ترکیدم ما فوق سرعت نور نوشتم...

ولی من نماز نرفتم چون متنفرم ازینکه کسی رو قبول نداشته باشم و بهش

اقتدا کنم... من اقتدای چشم بسته رو نمیخوام... همین قلمم پیشوای منه!!!)

 

عاشق ترین فارغ...

 

عاشق ترین فارغ


عاشقم من؟ نه... پس چرا چشمانم دوباره گریان هستند؟! بیمارم من؟ نه... پس چرا بغضی به اندازه ی تمام رویاهایم دارم؟؛شاید خود را شناخته ام و بخاطر همین مدام سکوت می کنم و در قبال همه ی بدی ها آرام می مانم؛نمی دانم از روی ضعف این کار ها را در پیش میگیرم یا از روی نگرش بلند... فقط این را خوب می دانم که نمی توانم همچو دیگران زندگی کنم،نمی توانم عاشق شوم یا همچون دیگران تابع شوم بخاطر مصلحت طلبی...! عاشقی برترین نعمت الهی واقع شده ولی افسوس که عشق ارزش چندانی ندارد و این عاشق است که بدان معنا می بخشد بنابراین عشق کاتالیزوری بیش نیست که تورا از منیّت به من واقعی می رساند ولی خود روی خوش به تو نشان نمی دهد و تورا از خودش بیزار می سازد؛سپس تو مدام از عشق می ترسی ازش فرار می کنی،غافل از اینکه اگر عشق نبود تو باز میتاختی و به هر رهگذر یا چیز موقتی دل می بستی و داغون می شدی؛و این گونه می شود که بیدار میشوی از خوابی که خیلی ها سالیان سال اسیرش می شوند؛تو بیداری،می بینی، میفهمی... بدیسان نمی توانی عاشق شوی و اگر هم بشوی نمیتوانی آن را حفظ کنی و این یعنی درد؛ یعنی خواستنه چیزی که نمی توانی آن را بخواهی و حق داشتنه آن را نداری؛ همچنان باز سکوت میکنی،به ذات و سرنوشت خودت اعتراض می کنی که چرا می فهمم؟؟ خب من هم مثل همه حق بر این دارم که عاشق شوم،زندگی کنم و از زندگی لذت ببرم و در پاسخ به این سوالاتِ بی جواب کمی از خانه میزنم بیرون تا همرنگِ جامعه شوم ولی باز وقتی مردم و رفتار و زندگی آنان را که می بینم دوباره این مُهرِ پیشانی ام گوش زد می کند که من درد را فهمیده ام و همچنان باید نفس بکشم بی آن که زندگی بکنم؛و همچنان از عشق بنویسم بی آن که دلداده باشم؛و از درد و فقر بنویسم بی آن که دردمند باشم پس من همچنان باید باشم و باید بنویسم از داشته یا نداشته هایم از کرده یا نکرده هایم تا که شاید روزی به جواب سوالات بیشمارم برسم و شاید روزی فهمیدم که چرا به دنیا پا نهاده ام؛شاید روزی فهمیدم که زندگی برای حال بهتر است یا برای آینده...؟! یعنی چی؟ ولی با وجود این افکارِ گنگ و سر در گمِ بینِ این دالان ها باز در مهمانی ها در جمع حاضر می شوی که سکوت ها و کم حرفی های همیشگی به لحظه ی آغاز فرا خوانده می شوند و در بحث ها شرکت نمی کنی و مدام در درون از خود چرا ها و چگونه ها می پرسی و به نمیدانم ها می رسی و استدلال ها می آوری و در همان لحظه به سخنان دیگران گوش می دهی بی آن که اندیشه ای در آن داشته باشی... تو خود را شناخته ای بنابراین زبانِ حرف زدن با دیگران در تو نیست و سرانجام پناه می آوری به کاغذ سفید که پر از شعرهای نا نوشته و حرف های ناگفته می باشد زیرا که اوست تورا می فهمد و یاورت می شود؛ تو می نویسی گریه می کنی و خودت را خالی می کنی از بغض و تحقیر می شوی بخاطر فهمیدنت و شعرهایی که با هر طلوعِ خورشید به انتشار کبریت می رسند ولی باز می نویسی و با تک تک کلماتت بارها متولّد می شوی و میمیری و اینگونه می شود که به خود باوری می رسی که می شود نفس کشید و همزمان زندگی هم کرد؛ می شود زندگی کرد و عاشق هم شد؛ می شود عاشق شد و به فردا نیز امیدوار بود...پس همچنان باید نوشت برای تحقیر شدن ها،نفهمیدن ها،درک نشدن ها و برای فرداها...تبسم

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/28ساعت 6:38 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |


Design By : Pichak