سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

بعد مدت ها متن طولانی نوشتم تصمیم بر این بود که

دیگه هرگز مدل سابق ننویسم اما این متن از ارزشمند ترین

متن هامه و ملزوم به نظرات تون...یا حق (سطحی نخونین)

 

ایمان ِبی عشق اسارت در دیگران است
و عشق بی ایمان ؛اسارت در خود است

دکتر شریعتی

 

عبادت در کویر

 

بنام خدای خوبی... گاهی انقدر نامردی میبینی که نمیشه سر و ته دردت رو تشخیص بدی و طبیعتا سکوت و ناله به خدا؛ازین قبیل دردا میشه به یکی از غروب های نارنجی رنگ این ماه که برا من اتفاق افتاد اشاره کرد؛مثل همیشه شهرمون سرد بود و مردد به اینکه کاپشن وردارم یا چتر یا تی شرت! آخه شهر کوهستانی هر آن ممکنه هواش عوض شه و هرچقدرم آماده باشی باز غافل گیرت میکنه... به هر زحمتی که بود برا هر نوع هوایی وسایل و لباس ورداشتم و به زور تو کوله پشتی آبی رنگم جا کردم؛کوله ی کهنه ای بود اما خب هنوز کارایی و زیباییه خودش رو داشت؛کاپشن بارانی سبز رنگ،چتر مشکی،نقشه راهنما،هدفون و موبایل،سبزیجات مورد علاقم و هویج،تی شرت سبز رنگم که مدتی دست چپم زخم شده بود و خونش روی تی شرت ریخته بود و از بس مامانم شسته بودش که مایل به بنفش شده بود...کل وسایلی بود که تو کوله پشتی آبی کهنه ام جمع کردم. منتظر اذان صبح موندم و بلافاصله بعد طلوع خورشید از خونه زدم بیرون،سر کوچه نرسیده بودم که یهو یادم افتاد نماز صبحم رو فراموش کردم بخونم،چون سجاده ام ته کوله پشتی آبی کهنه ام زیر وسایل قرار داشت ناچار به راه ادامه دادم، بدون اینکه بدونم کجا میرم یا با کی همراه میشم!! به رفیقم میلاد زنگ زدم و اونم خواب آلود جواب داد: چته چه مرگته این موقع صبح؟! تازه یادم افتاد که چه کار بدی کردم و بقیه هنوز خوابن و این من بودم که بی خواب شدم و برا خودم برنامه ریختم،تقصیر بقیه چیه!! گوشی رو قطع کردم و حین اینکه به حماقت خودم میخندیدم زیر آسمون نیلی و سحرگاهی به راهم ادامه دادم هر گام با کوله ای که سنگینی اش هنوز هیچی نشده اول مسیر به راست و چپ خمم میکرد... کمی گذشت و من به دنبال همراه و همسفر... یاد رضا افتادم که سربازه و پنهونی موبایل برده تو پادگان تا با نامزدش حرف بزنه،بهش زنگ زدم و خوشبختانه بیدار بود و گفت 37 شبه که تو سلول انفرادیه بدلیل ترک پستی که بخاطر آفتاب زدگی انجام داده بوده. باز هم شرم کردم پیشنهاد بدم باهام همسفر بشه و اینبارم قطع کردم نا امید و گیج ادامه دادم و ناگهان یاد رفیقم علی افتادم که گفته بود بخاطر خوبیات هر لحظه که حس کردی تنهایی کافیه به یادم باشی تا باهات تماس بگیرم! با اینکه برام خرافات میومد حرفای سابقش اما یه حس تو دلم آرومم کرد و خواستشو انجام دادم اما خبری نشد و یقین پیدا کردم که خرافاتی بیش نبوده. شروع کردم به گشت و گذار درون موبایلم و متوجه پیامی شدم که شب قبل برام فرستاده شده، متن پیام این بود: شایان مدت هاست که منتظرتم بریم بیرون برا گردش و بدون فهمیدنه نظرت منتظرتم پشت کوهی که بعد از کویر قرار گرفته... به دنبال نقشه بودم تا سمت مقصد گام وردارم و یاد لحظه ای افتادم که کنار جوی آب وقتی داشتم موبایلم رو از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام ورمیداشتم نقشه افتاده توی آب ... با کمال افسوس و ناامیدی به راه ادامه دادم... اینبار موبایلم زنگ خورد و دیدم میلاد هستش که از خواب بیدار شده،گفت منتظرتیم بیای بریم گردش و الزاما باید تی شرت بپوشی تا یکدست شیم چون جایی که میریم آروم و خوش آب و هواس و نیازی به وسایل سنگین همیشگیت نیس،با خنده ای معنادار تلفن رو قطع کردم...و ساعت میگذشت و کم کم مردمانی در مسیرم به چشم میخوردند مسیر به مسیر نشانی رو از عابران پرسیدم تا اینکه به کویری که رفیقم علی در یکی از شبها بهم وعده اش رو داده بود رسیدم، کویری به ظاهر زیبا و جذاب اما به تعبیر علی بسیار سوزان و بی رحم،یاد چتری افتادم که میتونست زیر آفتاب کمکم کنه برا نسوختن،از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام در آوردم و بازش کردم و روی سرم گرفتمش اما فراموش کرده بودم که رنگ مشکی گرم ترم میکنه و محیطم رو سوزناک تر... برا سبکی وسایلم چتر رو بستم و همونجا جا گذاشتم و با صورتی سوخته به راه ادامه دادم،چشام دیگه تار میدیدن و از درون داشتن میسوختن چند تایی هویج که به همراه داشتم رو از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام ورداشتم و خوردم و البته سبزی برا رفع تشنگی، پیرهن سفیدم رو از تنم درآوردم و تی شرت سبز مایل به بنفشم رو از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام پیدا کردم و پوشیدم...حس عجیبی بود نسیم داغ و گرمی که به پوست و موی دستام میخورد،حس بی طرفی اذیتم میکرد اینکه نه سردم بود نه گرمم!! اما صدای جوشش خاک کویر مدام حواسم رو پرت میکرد به ناچار علی رغم میل درونم به دنبال هدفونم گشتم و از درون کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام پیداش کردم،به قدری اذیت میشدم که حاضر شدم صدای طبیعت رو نشنوم و هدفون رو گذاشتم گوشم و وصل کردم به موبایلم و آهنگ همیشگی شروع کرد به خوندن،این بار حس متفاوتی داشتم به همون آهنگ همیشگی که کلمه به کلمه حرف به حرف حفظش بودم... ناخودآگاه چشمام تر شد به یاد دوستانم که خواب رو به من ترجیح دادن، به یاد رضا که بخاطر خودخواهیش و تن دوستیش و فرار از آفتاب حبس شده بود، به یاد پدرم که فکر میکرد هنوز توی اتاقم و روی تختم خوابم تا بیدار شم و دانشگاه برم، به یاد مادرم که فکر میکرد سجاده ام پهن هستش و تنها بیداری ام بخاطر اون بوده،به یاد دختر مورد علاقه ام که خواب بود و داشت خواب خوشبختی و ماه عسل و کودکمون رو میدید!! با گونه های خیس زیر آفتاب سوزان مشغول همین فکر ها بودم که ناگهان کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام بند پاره کرد و افتاد زیر پاهام،خم شدم و از جا دستی بالاییش گرفتم و باز ادامه دادم... به کوهستانی رسیدم که به گمونم علی منتظرم بود،کمی نگذشته بود که اسیر طوفانی خوفناک و سرد و پر از گرد و غبار شدم و مانع دید واضحم میشد،کاپشن سبز بارانی ام رو از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام بیرون کشیدم تا بپوشم که دیدم کلا بی وزن شده،تازه متوجه شدم که کوله پشتی آبی رنگ کهنه دیگه به تنهایی ارزش همراهی ام رو نداره چون دیگه چیزی توش نداره!! اون رو زیر خاک کوهستان دفن کردم تا وقتی برمیگردم به دردم بخوره،کاپشن سبز بارانی ام رو تنم کردم و محکم تر از قبل ادامه دادم،از دور درختانی دیدم و تعجب کردم بعد از کویری سوزناک و کوهستانی سرد ...نخل؟ مگر ممکنه؟ نخلستانی بود زیبا و پر محصول، هدفونم رو از گوشم ورداشتم به هوای شنیدنه صدای طبیعت،صدای ناله ای شنیدم که باد سبب نارسایی اون میشد، نزدیک شدم و از حدود 110 متری چاهی رو دیدم که مردی به ظاهر تنومند سر در آن کرده بود و گریه و ناله میکرد،نزدیک تر که میشدم صدا هم نارسا میشد دوئیدم تا کمکش کنم از پشت سر بغلش کردم و کشیدمش بیرون از چاه تا ببینم چه کسیه؟و با عجیب ترین صحنه ی عمرم مواجه شدم، رفیقم علی بود که قبل از رسیدنم مرده بود، با ناله و گریه التماسش کردم خواهش کردم چشمانش رو باز کنه چون بعد مدتها و سال ها پیداش کرده بودم تا همقدمم بشه،اما دیگه چشماشو بسته بود و تن بی حرکتش در آغوشم،با گونه های خیس تن و لباسش رو گشتم تا ببینم برام یادداشت یا نوشته ای گذاشته یا نه، فرق سرش رو دیدم که با یک ضربه شمشیر درون چاه باز شده بود!! چاه و شمشیر...؟ تناقض باورنکردنی برام بود و به پشت بدنش نگاه کردم که جای 72 نیزه بود... حکایت عجیبی بود عزیزترین رفیقم و این چاه! سرم رو درون اون چاه کردم و چیزی جز آب و تاریکی ندیدم، بیچاره علی معلوم نیس تو این چاه چی میدید که اونطور ناله میکرد؟ اون که ثروت داشت و مشکلی نداش... و مدام این فکرا که علی چش بود،ضربه ها از کجا اومده بود،علی رو روی کولم انداختم چون دیگه کوله پشتی آبی رنگ کهنه ای نبود که مانع راه رفتنم بشه، ناگهان به موبایلم نگاه کردم و دیدم طبق معمول از رو عادت ادامه ی پیام رو نخوندم و ناقص رها کردم... نوشته بود :24شب هستش که عاجزانه منتظرتم روی بلندترین نقطه ی کوهستان، و افسوس ازینکه من 25 مین شب با گونه های خیس علی رو بر دوش داشتم... علی رو قله ی کوهستان دفن کردم و با پاهای عاجز و گونه های خیس و چشمانی بینا تر شده از اشک، سمت شهر و محله و کوچه و خونه م اومدم، بدون کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام...!

 

INSTAGRAM:

shayanzz_calm.world


نوشته شده در سه شنبه 94/4/30ساعت 7:45 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |


Design By : Pichak