سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

سلام جریان از جایی شروع میشه که من روز یکشنبه ساعت4و45دقیقه

بایستی میرفتم باشگاه مسابقه فوتبال داشتم، که یهو ساعت4و20دقیقه به ذهنم

زد که یکی از شعرهای شاهین نجفی رو که اسمش"با چشای خیس خندیدن"

هستش متن شعرش رو از یکی از این سایت های کوفتی وردارم و کپی ش

کنم تو مدیریت وبلاگ خودم و پست ش کنم، شعرش رو سریع زدم و رفتم

سراغ بازی فوتبالم و وقتی ساعت 9شب اومدم خونه دیدم واااااااای خدا وبلاگم

مسدود شده، یهو هنگ کردم ، وبلاگی رو که 6ماه هستش با جونه دل درستش

کردم تقریبا 100 مورد توش مطلب گذاشتم و... حالا میدیدم که دارن ازم

میگیرنش، قلبم تند تند میزد و مامانم وقتی حالم رو پرسید بهش چیزی نگفتم

چون نمیخواستم از غلطی که کردم با خبر بشه...

تا شب آروم و قرار نداشتم ساعت 10 و 15بود که هم داشتم تو حیاط رو منقل

کباب میپختم و هم داشتم واسه جناب مهندس فخری (مدیرکل پارسی بلاگ)پیام میذاشتم

و التماس میکردم وبلاگم رو آزاد کنه ولی کارساز نبود... تا ساعت1ونیم بیدار موندم

ولی وا نشد که نشد!!! صبح دوباره اومدم وبلاگ و دیدم که وانشده دیوونه شدم

و دوباره واسه مهندس نظر گذاشتم ولی باز اوضاع فرق نکرد... از نیلوفر(یکی از

کاربران سایت)کمک خواستم ولی به طرفم دستی دراز نشد،تا این که به عطش(عطیه)

اطلاع دادم و اونم بلافاصله اومد و یه تومار نامه ی درازی واسه مهندس فخری

نوشت و ازشون درخواست کرد منو ببخشن ،یه کم تو مغازه کار داشتم و چند

تا جهیزیه و مبلمان بایستی به مشتری ها میدادم بالاخره الان اومدم و دیدم وبم وا شده

واقعا نمیدونم با چه زبونی از مهندس و مخــــــــــــــــصوصـــــــــــــــا از عــــــطیه

تشکر کنم؛ خداییش اگه من جای مهندس فخری بودم صد سال سیاه شخصی

مثل خودمو نمیبخشیدم چون مطلب: با چشای خیس خندیدن خیلی خیلی خیلی ناجور بود

واقعا اینطور مطلبی در مقام و منزلت وبلاگ من نبود، مـــــــــــــــــــــــــهندس بــــــــــــابت همه

چـــــــــــــــــــــــــــــیز مــــــــــــــمنونم... ایشالله طبق روال همیشه با متن های خوبم

جبران کنم... ممنون ازین که بالاخره منو بعد از 24ساعت دوری از وبلاگم، پیشش برگردوندید

این یه روز اندازه ی چندین سال واسم طول کشید...

تو این یه روز که بابام متوجه شده بود وبلاگم توقیف شده اندازه ی 100سال نصیحتم کرد

حتی عمو م هم که معرّف حضور جناب مهندس هستن،2ساعت نصیحتم کرد که چرا این شعر

رو گذاشتی... آره قبول دارم زیادی جو گیر شده بودم و اون شعر رو گذاشته بودم

بدجور وابسته وبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلاگــــــــــــــــــــــــم شدم، مثل پدری

که فرزندش رو بخشی از وجود خودش میدونه ، منم این وبلاگم رو مپاره ی تن خودم میدونم

که ایشالله تصمیم دارم تبدیلش کنم به وبسایت... اگــــــه خدا بخواد


نوشته شده در دوشنبه 91/4/19ساعت 8:19 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |


Design By : Pichak