وبلاگ :
پـــرواز بــه يــجــاي ديــگــه
يادداشت :
عشق را پنهان بايد کرد...!
نظرات :
0
خصوصي ،
20
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مقدم
داداش عيدشما مباک
قصه ي کوچه عجـيـب است
<\/h2>
مردکِ پَست که عمري نمـکِ حيـدر خورد
نـعــره زد بر سر ِمــادر، به غــرورم برخورد
ايستــادم به نـوکِ پنجـه ي پـا، امّـا حـيــف
دستش از رويِ سرم رد شد و بر مادر خورد
هـرچـه کـردم سپـــر ِ درد و بـلايـش گــردم
نشد اي واي، که سيلي به رُخش آخر خورد
آه زينـب تـو نـديدي! به خــدا مـن ديــدم
مــادرم خورد به ديـوار ولي با سَـــر خورد
سيـلـيِ محـکـمِ او چـشــم مـرا تـار نمـود
مادر از من دو سه تا سيليِ محکم تر خورد
لگـدي خورد به پهـلـوم و نفـس بنــد آمد
مـادر اما لگـدي محکـم و سنـگـيـن تر خورد
حسن از غصه سرش را به زمين زد، غش کرد
بـاز زيـنــب غــم يـک مـرثــيـه ي ديـگــر خــورد
قصه ي کوچه عجـيـب است «مهاجر»، امـّـا
واي از آن لحظـه که زهـرا لگـدي از در خورد
پي نوشت :
بــراي مـصيبـت مـــــادرم زهـــــــرا " آه " بـکـشــيـد . . .
امـام صـادق (ع)
ســـوخـــتـــــــــ ، امـّـــــــا نـَســــــــاخـــتــــــــــ . . .