• وبلاگ : پـــرواز بــه يــجــاي ديــگــه
  • يادداشت : عاشـــــــق زندگيمم!
  • نظرات : 3 خصوصي ، 37 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مقدم 
    پسر جواني در کتابخانه از دختري پرسيد:
    «مزاحمتان نمي شوم کنار دست شما بنشينم؟»
    دختر جوان با صداي بلند گفت:
    «نمي خواهم يک شب را باشما بگذرانم»
    تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده
    شده بود نگاه کردند. پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنارميزش به او گفت: «من روانشناسي پژوهش مي کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزي فکر ، گمان کنم شمارا خجالت زده
    کردم درست است؟»
    پسر باصداي بسيار بلند گفت: «200 دلار براي يک شب!!؟
    خيلي زياد است!!!»
    وتمام آناني که در کتابخانه بودند به دختر نگاهي غير عادي کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد« من حقوق ميخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهي را گناهکار جلوه بدهم!!»
    پاسخ

    عاااااااااااالي بود ، فوق العاااااااااااده داداش جاني