پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه
خسته شدم... من از این راه ، ازین حادثه ها خسته شدم سیمای تو را ماه ندارد . . . که ندارد گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟ گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟ گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟ گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟ گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟
از همه مردم و از شهر شما خسته شدم
مُردم از فرط غم و هیچ ندانست کسی
من ازین دوری و این فاصله ها خسته شدم
وای بر من که به دنیای شما آ مده ام
دیگر از زندگی ، از آب و هوا خسته شدم
خنده ها بر لبشان است و خنجر در کف
من ازین حقه و نیرنگ و ریا خسته شدم
با نگاهش همه دنیا به تو می بخشد و لیک
می ستاند همه عمرت ز جفا ، خسته شدم
دردها رانده به این خسته ی تنها و غریب
من ازین اشرف مخلوق خدا خسته شدم
من سراپای وجودم همه ترسید از مرگ
کاش می شد که بمیرم ، به خدا خسته شدم
ژرفای تو را چاه ندارد . . . که ندارد
در حسرت دیدار تو ای برگ شقایق
دل، طاقت یک آه ندارد . . . که ندارد
من گوشه ی چشمت به دو عالم نفروشم
این نازِ ِ نگه، شاه ندارد . . . که ندارد
معشوقه ی من پاک تر از قطره ی باران
و اللهِ که بدخواه ندارد . . . که ندارد
عمری است که سرگشته ی صحرای کویرم
این جاده به تو راه ندارد . . . که ندارد
Design By : Pichak |