• وبلاگ : پـــرواز بــه يــجــاي ديــگــه
  • يادداشت : يک امشب رو با من سحر کن...!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مقدم 
    آقا اجازه خسته ام از اين همه فريب /
    از هاي و هوي مردم اين شهر نا نجيب

    آقا اجازه پنجره ها سنگ گشته اند /
    ديوارهاي سنگي از کوچه بي نصيب

    آقا اجازه باز به من طعنه مي زنند /
    عاشق نديده هاي پر از نفرت رقيب

    «شيرين»ي وجود مرا «تلخ» مي کنند /
    «فرهاد»هاي کينه پرست پر از فريب . . .
    پاسخ

    و در ادامه:آقا کجايي اينجا خدا خوابه. اينجا شغل مادرامون فلان کارگي شده. آقا اينجا غنچه ها ديگه ميترسند گل وا کنند چرا که قبل از شکوفايي پژمرده ميشن. آقاجان اينجا درختاي بي ارزش مجبورند با کشيدنه آب درختان ديگه محکم بشند و تبديل به درخت گردو... چرا که جز اين چاره اي ندارن و از ته قطع ميشند. ... اينا قسمتي از متنم به نام مونجي از جنس من هستش که قراره تو بخش دوم کتابم به نام واقعيت سراب قرار بگيره. البته اينجا به زبان ساده و گفتاري نوشتم