کاش بعد از همه دلقک بازيهايم...
کسي مي آمد ماسک را از روي
صورتم بر ميداشت!
ميگفت... حالا از دردهايت بگو...
من گوش ميکنم
وقتي نه دستي براي گرفتن است...
نه آغوشي براي گريه...
و شانه اي براي تکيه...
انتظار نداشته باش
خنده ام واقعي باشد..
اين روزها فقط زنده ام تا ديگران زندگي کنند...
کاش هيچوقت نوشتن را ياد نميگرفتم......
آن وقت به جاي اينکه درد هايم را بنويسم آنها را فرياد ميزدم....
تصوير ذهني تو از من آدمکي است که دهانش را بسته اند و
رد اشک هاي خشک شده روي صورتش مربوط به بغض هاييست که همگي را يکجا خفه کرده
است............
با صورتي که از شدت ناراحتي شبيه به روزنامه مچاله شده.......
و من مدام خفقان ميگيرم که مبادا
خدا بيدار شود و ببيند که بنده اش به چنين روزي افتاده است....
پس من...
با سکوت....