پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه
این متن شــخـصی هستش و متقابلا بعد از 3روز بـه قسمت آرشیو دلنوشته های شایان منتقل خواهد شد سلام امیدوارم حالتون خـــــوب باشه؛البته حال . . . (مثل همه ی پست هام این قسمت بالایی توی پرانتز بود) . .
دیروز داشتم دفتر خاطراتم رو ورق میزدم بعد shayan17
که چه عرض کنم... امیدوارم جیبتون پر باشه!!!
اول از همه پیروزی تیم ملی کشورمون رو تبریک
میگم با بازی درخشان همشهری و هم محله ی گلم
عزیز دلم "مجتبی جباری" ایشالله 10روز دیگه همین
موقع جشن صعودمون به جام جهانی رو تو همین وب
بگیریم کنار هم؛ و طبق معمول کاری به کار
دیگر حوادث و مناسبت های امروز ندارم... چون
اگه دهنمو وا کنم کل طایفه م فیلتر میشه!!!
خب طبق معمول بگذریم... بیخیال!!!
.
از چندین ماه؛نوشتنم خیلی فرق کرده اون موقع ها
رمانتیک تر و ژیگول تر مینوشتم و تو دلبرو تر
بودم؛ولی دقیقا چند ماهیه که دفتر خاطراتم رو
نمینویسم چون دیگه خاطره ی شیرینی نمونده...
همه رو سوزوندم تو ذهنم؛دیگه احساسی نمونده.
امروز17 خرداد ماه هستش یعنی ساگرد روزی که
از خونه فرار کردم؛ من کلا 3 بار با بابام دعوای
آنچنانی(در حد المپیک) داشتم که الان باورم نمیشه
اون حرفا و فحش هارو به بابام گفتم!!!
بار اول که 31اردیبهشت پارسال بود شب امتحان
ریاضی دعوا کردم... دومیش 17 خرداد بود سخت
ترین شب عمرم؛بابام از بچگیم تا امروز خداییش
واسم کم نذاشته؛شاید همین الان جیبامو بگردی
از کل سرمایه ی بابای دوستام جیبم پر تره...
ولی آیا همه چی پوله؟ دلخوشی نداشته باشم پول
رو میخوام واسه کجام!!؟؟ منی که هدف از به
دنیا اومدنش فقط و فقط 5 دقیقه شهوت و هوس
لعنتی بود؛ منی که از بچگی غرق در پول بود ولی
دلخوشیش چی بود؟؟ به مشروب خوردنه باباش؟؟
به چی بود؟؟ به فریاد های کشیده شده سر مادرش؟؟
من کارو یا صادق هدایت یا هیچ خر دیگه ای
نیستم که کفرنامه بنویسم؛ولی 17-18ساله نفهمیدم
واسه چی به دنیا اومدم؟! اومدم ببینم و کور باشم؟
بشنوم و کر باشم؟ بفهمم و خر باشم؟؟ نکنه خدا
میخواسته با آفریدنه من خود نمایی کنه؟ نه
مطمئنم خدایی که من میشناسم اینطور نیس... ولی
آخه چرا؟ کاش پول نداشتم کاش شام واسه خوردن
نداشتم کاش مثل بچه های مدارس دولتی انقدر فقیر
بودم که گوشیه نوکیا ساده ی 1100 رفیقم رو میدزدیدم
نه اینکه توی مدرسه ی غیر انتفاعی درس بخونم
که سر کلاس از 20 نفرمون 18 نفر آیفون داره...!! (به معادلی میشه 39 میلیون!!!)
کاش فقر مادی داشتم ولی فقر دلخوشی فقر محبت نداشتم
اینطوریه دیگه به قول بابام: پسرم تو بخور و
خرج کن و کارت به کار دیگرون نباشه... مگه من خرم!؟
پدره احترامش واجب واسش جونمم میدم؛زحمت کشیده
برام نوکریشو میکنم ولی عمرا بذارم احدی به
مامانم توهین کنه... تمام دار و ندارمو میدم تا
اشکای مامانمو نبینم. پارسال 17 خرداد رفته
بودیم عمه اینا رو به مکه بدرقه کنیم ساعت 11
برگشتیم خونه و داشتم بازی آلمان و پرتغال درچارچوب
جام ملت های اروپای 2012 میدیدم خیلی هم حساس بود.
و همزمان به عطیه اس میدادم چون عادت ندارم بین
فامیل گوشی دستم بگیرم واسه همین بلافاصله بعد از
رسیدن به خونه دلم واسه عطی تنگ شده بود بهش اس
دادم... اون موقع ها بهترین روزای زندگیم بود دیگه
اوج رابطه ی منو عطی بود... یهو دیدم یا الله
باز سر و صدا رفت بالا باز بابا و مامان شروع کردن
نیم ساعت خودمو زدم به نشنیدن و هی به عطی اس
میدادم و آه کشان آه کشان دونه دونه اشکم رو
گوشی میوفتاد ولی به عطی نگفتم چون درسته باهاش
راحت بودم ولی خب روم نمیشد بگم باز بابا و مامان...
ریختم تو خودم تا اینکه بغضم ترکید و به عطی گفتم
و گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم جلوی مامان
وایستادم تا طوریش نشه که خودم سیلی خوردم ولی باز
نذاشتم طوریش بشه؛رو سر بابام فریاد کشیدم
و دیگه داشتم دق میکردم باز قلبم گرفت و مامانم دوئید
قرصارو آورد؛ اومدم باز دیدم عطی خودشو هلاک کرده
و ده بیستا میسکال و اس ام اس بهش اس دادم گفتم
امشب یا خودمو میکشم یا سر این بی شرفه بلایی میارم
عطی التماس میکرد شایانم آروم باش و فلان و فلان و..
یهو از خونه زدم بیرون ساعت 2 شب ازون جایی که
خونه ی ما کنار کلانتری هستش بخاطر همین سرباز بهم
چپ چپ نگاه میکرد و منم گریون پیاده رفتم تا
پارک ساحلی (طرفای خونه ی عطا اینا) داشتم دق
میکردم از طرفی هم عطی نگرانم بود و به هر دو
خطم مدام زنگ میزد منم کلا تو هنگ بودم فقط میرفتم
هر دو گوشیمو خاموش کردم تا هم مامانم دس برداره
هم عطی هم داداش یاشار... 2ساعت پیاده روی کردم
تا طرفای عطا اینا جلوی رودخونه ی جلو خونشون
نشستم و هی بهش زل زدم چون فقط اون خیابونه اردبیل
رو دوس دارم ازش خاطرات شیرینی برام مونده...(البته مونده بووود!! اون موقع ها...)
هی میگفتم به عطا زنگ بزنم تا بیاد بیرون ولی
گفتم به باباش چی بگم خب زشته پر رویی تا چه حد!؟
تصمیم گرفتم تا صبح بمونم پارک؛ساعت4 صبح بود که
یهو دیدم آدمی نزدیکم میشه یه عملی معتاد اومد
گفت داداش حال نداری؟ کمکت کنم بهتر شی!!؟؟؟
وقتی اینو گفت هنگ کردم یه نگاه به اون و یه
نگاه به خودم انداختم گفتم این منم که ساعت
4صبح بیرونم!!؟؟ منم که یه معتاد میخواد کمکم کنه!؟
باز گریه م شروع شد و اذان صبح بود که
دیدم ماشین گشت نگه داشت و گفت جناب آقای
شایان.....؟گفتم بعله امرتون؟ گفت بفرمایین کلانتری
پدرتون عکستون رو به کلانتری دادن و ازتون شکایت
کردن... بردنم کلانتری و بابام اومد گفت واسه
پیدا شدنت الکی شکایت کردم که ازم سرقت کردی و
عکستو به کلانتری دادم تا پیدا شی!!!
اون شب سخت ترین شب زندگیم بود و صبح ساعت 9 وقتی
گوشیمو روشن کردم دیدم بلافاصله رگباری اس های عطی
اومد...تازه فهمیدم بیچاره شب چی کشیده...!!!
بعد اون روز باز بابام و اعمالش درست نشد تا
اینکه عید امسال شب چهارشنبه سوری اینبار خیلی
شدیدتر و بدتر اتفاق افتاد ولی اینبار نزدم
بیرون چون دیگه لوس بازی میشد موندم خونه
ریختم تو خودم که یهو فقط اینو فهمیدم مامانم
دوان دوان قرص هامو آورد و دید باز قلبم گرفته!!
خب من ناراحتی قلبی ندارم ولی خب تو این یک سال
به خاطر فشار های عصبی و روحی اذیتم میکنه...
ولی دیگه اینبار عطی نبود آرومم کنه...
تا صبح نخوابیدم و حسین پناهی گوش دادم
اینم از عید ما بود...!!! سر سال تحویل بابام
بغلم کرد و گفت به جان شایانم دیگه همه چی تموم
شد و قول شرف میدم آدم سابق نباشم... تو این
4ماه خیلی فرق کرده و بهتر شده ولی باز من
حاضر نیستم با اینا زندگی کنم و توی همون واحد
خودم راحت ترم و برنمیگردم...
فقط کاش باز میفهمیدم هدف از به دنیا اومدنم چیه؟
فقط همین
Design By : Pichak |