سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

(یکم طولانیه ولی حیفه نخونین...مرسی)

ســـلام چطورین؟؟؟ آخ که چقدر دلم واسه وبم تنگ شده بود؛آخه من 1ماه بود 

که از طرف شرکت پارس آنلاین(پشتیبان اینترنم) مسدود شده بودم و قضــــیه

اینطوری بود که من 1ماه بود به هر سایتی میتونستم برم ولی پارسی بلاگم وا 

نمیشد تا آپ و کنترل کنم وبم رو؛حتی این پست آخرمو هم نوشتم و دادم دست

یکی از بچه ها و اون زحمت کشید و آپ کرد و کلا توی این 1ماه هر کامنتی 

برام میدادین،ایشون بهم متن کامنت رو اطلاع میداد و منم پاسخش رو میگفتم

و براتون پاسخ میداد؛خب لازم بود اینو بهتون نگه چون میترسیدم بازدید کننده ها

دیگه زده بشن!! اما بالاخره انقدر مسدودم کردن که خسته شــــدن و امروز

دیدم که رفع مسدودی شده؛دلیلشم نمیدونم بخدا چرا مسدودم کردن ولی

خب شاید...نه بابا بیخیال بازم مسدود میشما...!!گیج شدم توی این یک مـــاه که

ازین شایان خان خبر نداشتین؛خــــــــــــیلی کارا کرده؛کارایی که از بچگی تا

حال هرگز فکرشو نمیکردم اونارو بکنمپوزخند ولی خب دیگه... واسه هر شخصی 

لازمه دیگه...بلبلبلواز خیلی از رفتارام دل کندم و متقابلا به رفتارای دیگه م

اضافه کردم؛چون توی این جنگل باید اینطور باشی تا خورده نشی...! 

خب دیگه دارم یواش یواش مشکوک میزنم؟؟!!قاط زدم نه بابا منو چه به این

کارا؛ولی خب دیگه نمیگم تا تو کف ش بمونینشوخی عرضم به حضورتون که

دیگه از گریه و زاری خبری نیس؛حتی اینو از پیج م توی فیس هم میشــه

فهمید؛دیگه شدم همون شایان دوران راهنمایی که توی کلاس مدام تیکه 

مینداخت و سرحاله سرحال بود...(چون خودشو میشناخت) ولی از وقتی

اومدم دبیرستان کلا قاط زدم،خودمو گم کردم چه برسه به اطرافیانم!!!

ولی دیگه نمیذارم پیش دانشگاهی م سگی باشه و خودم خودمو میسازم

خدارو شکر به هر جون کندنی بود دیپلم گرفته م بدون واحد مانده و مردودی

و با هزار مکافات بعده عمری رسیدم پیش دانشگاهیمؤدب راسی هفته

گذشته میخواستم وبم رو حذف کنم چون دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم 

ولی به خودم گفتم:آهای یارو با خودت چند چندی؟؟هان؟؟پوزخندوبی رو که17 ماه

بخاطرش شب و روز زحمت کشیدی تهدید شدی فحش شنیدی باهاش

شاد و غمگین بودی باهاش درد دل کردی باهاش عاشق شدی باهاش

نامردی دیدی باهاش آدم بد قصه شدی...حالا میخوای حذف کنی؟؟

تصمیم گرفتم باشم؛حتی جفت پاهامو قلم هم کنن باز هستم و در اون

صورت با این دوتا قلم،قلمم میشه سه تا و قدرتمند تر مینویسمبلبلبلو

هفته ی گذشته یه متنی 3ساعت و نیم تایپ کردم و میخواستم که سیو

کنم یهو برق رفت... دیوااااااااااااااااانه شدمعصبانی شدم!از فلان مسئول تا فلان

مسئول همه رو فحش میدادم واسه رفتنه برق؛به بابام گفتم دیگه نمینویسم

بخدا خسته شدم؛بابایی که همیشه میگفت شایان ننویس خطر داره...

حالا خودش گفت:به این زودی جا زدی؟؟؟ نویسنده ی جوان به این راحتی

خسته شدی؟؟؟ و گفت:واسه نویسنده ی جوانم هفته ی بعد ماشین 

تایپ میگیرم تا از شر کیبوورد و کامپیوتر راحت شهبووووس...بلبلبلو

منی که 10 سال التماس میکردم واسم ماشین تایپ بگیرن؛حالا دیگه

خودشون این تصمیم رو گرفتن...هورررررررررررررررراشوخی؛ البته شرط برین

شد که بخاطر کنکورم هفته ای یه متن بنویسم...(تا تکمیلیه کتابم)

از اون جایی که من 17 رو دارم تموم میکنم و 18 ساله میشم بخاطر

همین از تکلف بابام درومدم و نمیتونم عضو بیمه ی تامین اجتماعی

بشم(آخه 17 سال بود بیمه ی تامین اجتماعی بودیم) بخاطر همین

بابام همه ی متن هامو جمع کرد و برد اداره کل بیمه؛بهشون نشون 

داد و با دوندگی فراوان تونست منو بیمه ی نویسندگان ایران کنه...

میفهمین یعــــــــــــنی چیقاط زدم تازه پی بردم که بابام مرد خوبی بوده ها...خیلی خنده‌دار

قراره از 2مهر ماه (روز تولدم) به بعد دیگه زیر مجموعه نویسندگان ایران

بشم... آرزوم بود عضو سازمان نویسندگان ایران بشم؛ولی انتظار نداشتم

توی این سن و سال به این آرزوم برسم... فعلا که استارت اول خورده شد

حالا ببینیم میذارن با فرمانِ خودم برونمش یا نه...!یعنی چی؟ اگه نذارن حاضرم 

این آرزوم رو له کنم ولی با فرمانِ اونا نرونم...دلم شکست

.

.

.

بیخیال...خدا بزرگه؛ یه شعری از فروغ فرخزاد هستش که

عاشق این شعرم و حرف دل خودمه...تـقدیم به عزیزانمگل تقدیم شما


طلوعی در راه است...


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

به جویبار که در من جاری بود...

به ابر ها که فکرهای طویلم بودند...

به رشد دردناکه سپیدارهای باغ که با من

 از فصل های خشک گذر میکردند...

به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را

 برای من به هدیه می آوردند...

به مادرم؛که در آیینه زندگی می کرد و شکل پیریِ من بود...

و به زمین که شهوتِ تکرار من 

درون ملتهبش را از تخمه های سبز می انباشت

سلامی دوباره خواهم داد...

می آیم... می آیم... می آیم...

با گیسویم، ادامه بو های زیر خاک...

با چشم هایم، تجربه های غلیظ تاریکی...

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار...

می آیم... می آیم... می آیم...

آری می آیم و آستانه را 

با فانوسم پر از عشق می کنم...


طلوعی دوباره

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/12ساعت 7:41 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |


Design By : Pichak