سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

                   !!!توجه توجه توجه!!!

درسته که طولانیه ولی خیلی چیزا دستگیرتون میشه بعنوان آخرین پستم

 

به قول کتابای درسی،یه یاد آوری میکنیم از دروس سالی که گذشت...پوزخند:

 

یاد گرفتیم مرام بعضی رفیقا حتی بدتره از اجنبی؛
یاد گرفتیم حسادت رفیق از رقابت رقیب ها خطرناک تره؛
اونی که میکنه خطر،پاکتره ؛می بَره اونی که میمونه عقب آخرش؛
نه حوصله ی نصیحت دارم نه سر در میاره کسی از کارم ؛
نه میدونه چیزی کسی در بارم و خودمو بستم به مسیرم کارم؛
من با یه موج بیمار؛تکیه به کنج دیوار،خسته از همه؛
خسته از خالی بودنه جای صدام رو اوج ایران...!
آره یجورایی کندم از همه،اینجوری توقع ام کمتر از همه؛
ترجیح میدم تنها بشینم بی اعتنا به هرچی هر طرفه؛
هرکی هرطرفمه...!بلبلبلو

 

ادامه میدم


سلام علِکُم،خوبی؟عالی ام...!قاط زدماین بند شعری که بالا نوشتم یه سری حرفای دلم بود که امیرحسین مقصودلو(همون امیر تتلو خودمون!دوست داشتن)زحمتش رو کشیده بود و منم بجای حرفای خودم ترجیح دادم ازشون استفاده کنم.البته با یه کلمه تغییر تو یه قافیه اش. راستشو بخواین رو این پست3ماه بود که فکر میکردم یه سری نکات رو توش باید قید میکردم چون آخرین پستم قبل کنکور هستش؛رو آهنگشم تقریبا یک ماه فکر کردم تا متن اون هم جامع باشه یه حرفایی رو بیان کنه...(آبجی شانلی ام بهم دستور فرموده بود که آهنگ "من دلم پاکه" از تتلو رو تو آخرین پست قبل کنکورم بذارم آخه از دی ماه که من دو قلو هارو صبح ها می برمشون به مدرسه تو راه امیرتتلو گوش میدیم صدای آهنگ من دلم پاکه رو؛تا ته میدیم واقعا عالیه؛ خیلی خوش میگذره ساعت7 صبح!!! شادلین (آبجی خِپل ام!!شوخی)هم که تو اون سر و صدا اونم با سرعت110 کیلومتر تو ماشین میخوابه و از کل دنیا آزاده...!!!پوزخند) ولی خب شرمنده ی شانلی چون خیلی قبل ازین ها تصمیم داشتم این آهنگ الانی رو بذارم و گذاشتم... سعی میکنم چیزایی رو که خودم همیشه آرزشونو داشتم خواهرام تو حسرتش نباشن پس واسه شادی شون هر کاری میکنم...راسی میدونم بار ها و بارها آهنگ وبم رو شنیدین ولی ناچار بودم کد اینو بذارم چون تنها آهنگی بود که لایق این پستم بود،واقعا محشره...شعرش از مریم دلشاد...بگذریم

(چون آخرین پستم بود خواستم یکم تنوع بشه،برای اولین بار عکسمو آپ کردم...البته این عکس مال یه سال پیشه ساعت7صبح جلوی مدرسه!!)

 

خودم 1

 

اول از همه خیلی خوشحالم تقریبا 3سال درخدمتتون بودم،خوب و عالی نبودم،ولی خوشحالم که غیر عادی بودم؛سعی کردم افکار و اعتقادات فرقه ام رو به زبان خیلی عامیانه فراگیر بکنم،من چند سال پیش بعد از اتفاقاتی که تو اون17 دی ماه برام افتاد به فرقه ملامتیه روی آوردم؛خیلی دین ها و مذاهب رو خوندم ولی کامل تر از اسلام رئالیسم و شیعه ی ملامتیه چیزی پیدا نکردم و فلسفه ی شکل گیری این وب هم نه عشق بود نه تبلیغ نوشته هام(چون فقط و فقط پست "عاشق ترین فارغ" رو از کتابم ورداشته بود...با عرض معذرت!قاط زدم)سعی کردم خیلی صادقانه طرز فکرهارو تغییر بدم و تا حدودی هم موفق شدم؛اوایل خیلی سخت بود با روزانه20 نفر بازدیدکننده ولی بعد عید نوروز91 تصمیم گرفتم یه داستان خیالی و مجازی بنویسم تا جذابیت وبم رو افزایش بده،یجورایی هم می خواستم قدرت نویسندگی خودمو امتحان کنم؛اون پست رو با عنوان "کاش آستارا نمیرفتم"آپ کردم و صبح فرداش دیدم200نفر بازدیدکننده و 46 تا کامنت! هنگ کرده بودم گفتم لابد همه می گن این چرت و پرتا چیه نوشتی و...یهو دیدم همه باورشون شده حتی با گریه برام دلداری دادن! به رفقام دادم تو مدرسه خوندن انقدر مسلّط و تاثیرگذار بود که همه دپرس و ناراحت می شدن از خوندنش؛اتفاقای داستان خیالی بودن ولی شخصیت ها واقعی،طوری واقعی که خودمم گریه ام گرفت موقع خوندن!! دیگه شده بودم نور چشمی کاربرای پارسی بلاگ و حتی از بلاگ های دیگه می اومدن کم کم مسیر نوشته هارو به سمت خدا و تصوّف کشوندم و بعد مدتی هم چاشنیه اجتماعی و سیاسی بودن هم بهش اضافه کردم؛با همه مهربون بودم پسر دختر مرد زن،خیلی صادقانه با همه در ارتباط بودم و یه قانون نانوشته ای هم واسه خودم داشتم که از طریق وب و قلمم به دختری علاقه مند نشم؛به اصول و ارکان زندگیم پایبند بودم و به دوستامم وقتی میدیدم که دارم کم می آرم،الکی می گفتم:فلان دختر هم که رفت،این یکی هم رفت،تنها شدم و فلان!و وقتی هم عکسشو میخواستن،عکس دوست دخترای پسر عمّم رو بهشون نشون می دادم!!!اصولم رو حفظ کردم تااااااااا دو سال پیش دقیقا همین روز...! خب کاری که نباید می شد و ازش فرار میکردم(چون نمیخواستم نقطه ضعفی پیش اطرافیان داشته باشم)،شد؛ولی دل باید و نباید نمی فهمه یه جایی تسلیمت میکنه که تو خواب هم نمیدیدی؛به دلایلی که تو پست"عاشق ترین فارغ" کامل شرح دادم ازین موضوع فرار کردم...شروع کردم به ادامه نوشتن این بار قوی تر و علمی تر و کوبنده تر؛تو بحث های خیلی از وب ها خیلی بزرگ تر از خودم رو زیر رگبار حرفام له کردم و فیلتر شدم بعد آزاد شدنه وبم رکورد وبلاگ هارو شیکوندم با 380بازدیدکننده در روز البته خیلی از عزیزان بیشتر از من بازدیدکننده داشتند ولی منظور من تو وب هایی هستش که متن آماده مورد استفاده قرار نمیگیره و دلنوشته های خود مدیر وب هستش...این رکورد رو هنوزم با هزار مکافات حفظش کردم؛واسه تک تک کد های آهنگ و بارش ها و حرکات وبم ساعت ها زحمت میکشیدم تا نظر خواننده ی مطالب رو جلب کنه و بتونم لا به لای نوشته ها اهدافم رو بهش انتقال بدم؛این موفقیت ها باعث شد متن هام بعنوان مطالب برتر سایت انتخاب شه و از 8-9 تا وب هم تقاضای همکاری داشتم که همشون رو قبول کردم،تو دلم بخاطر بعضی مسائل داغون و آشوب بود ولی سعی میکردم با عقلم پیش برم تا اینکه فهمیدم قلبم ناراحته و دریچه اش تنگه و رگ پمپاژ گرش کلفت هستش و گفتم:واااااااااااااای خدا...بازم؟!آخه من تو 6سالگی بیماری ریه داشتم طوری که دوماه بدون وقفه سرفه میکردم(دقیقا مثل کاراکتر میلاد کی مرام تو سریال"بچه های نسبتا بد")به همه ی شهرهای همجوار واسه درمان تنفس و ریه ام رفتیم ولی بی فایده بود...یه پدر بی سرمایه و دست خالی با یه مادر خانه دار داشتم که تنها آرزوشون بهبودیه تنفس ام بود؛بابام اون موقع (12سال پیش)تودوزی اتومبیل داشت و3ماه شبانه روز کار کرد تا با درآمد ناچیز کارش منو به حرم حضرت زینب(س) ببره...که اون موقع نفری100تومن بود کاروان سوریه با اتوبوس! بابام بخاطر خودش و مامانم و من به معادلی300تومن 3ماه جون کند تا عید نوروز 81 رو پیش خانم زینب باشیم دقیقا از حرفای دکترا با بابام متوجه شده بودم هر آن ممکنه ریه ام از کار بیوفته...!(فردای سال تحویل قبل از حرکت مون به اصرار من رفتیم سینما آخه اولین روز اکران فیلم"پر پروازدوست داشتن" بود و منم میترسیدم تو سفر هر لحظه نفسم نیاد و تا ابد نتونم پر پرواز رو ببینم که زندگی شادمهرعقیلی بود با بازی خودش؛منم که از4سالگی کل اتاقم زندگیم شده بود پوسترهای شادمهر!!قبل سینما هم دایی یاشارم گفته بود شادمهر بعد این فیلم قراره واسه همیشه از ایران بره،فک میکردم میخواد حرصمو درآره؛ولی راس میگفت آخر فیلم که شادمهر میرفت فرودگاه منم صورتم خیس اشکام بود؛دقیقا همون روز اکران فیلم زندگیش واسه همیشه از ایران رفت و به خودم قول دادم تا وقتی برنگرده سینما نرم؛12ساله سینما نرفتم!!!) دیگه فیلم هندی شد...بگذریم! مامانم 8روز تو حرم زینب(س) به خدا التماس میکرد طوری که لای گریه هاش تو حرم خوابش می برد!! تا روز آخر رسید و از خواب پا شدم دیدم دیگه سرفه نمیکنم بعد 5ماه احساس خفگی نمیکنم مامانم وقتی حالمو دید به سجده افتاد و بابام نذر کرد هر عید نوروز رو پیش حضرت زینب باشیم تو هر شرایط اقتصادی که باشیم،اومدیم شهرمون دکترا باورشون نمی شد خوب شدم،از اون روز استارت پیشرفت و تحول زده شد بابام بیشتر و بیشتر کار کرد تا هر سال رفتیم دمشق و بعدش سر راهمون آنتالیا و استامبول این بار با ماشین خودمون و هر سال با ماشین پیش رفته تر...منم از رو اجبار رفتم به ژیمناستیک ثبت نام کردم تا نفسم زیاد شه؛علاقه ای بهش نداشتم ولی یواش یواش عاشقش شدم و تو رقابت های استانی و کشوری مقام آوردم و از دست استاد آرمین هاوانسیان(مربی ارمنستانی تیم ملی) جایزه و مدال گرفتم ؛همزمان هم ژیمناستیک می رفتم هم تو تیم نونهالان تیم ذوب آهن فوتبال بازی میکردم و هم شاگرد اول کل مدرسه ابتدایی م بودم بین720دانش آموز هر ماه ازم تجلیل میکردن و چون مدرسه ام بهترین مدرسه دولتی شهر بود آقای مدیر(خداحفظش کنه آقای بهروز فَری ور)با رتبه ام پز میداد روزی که تو آزمون کشوری آینده سازان رتبه ی 4کشور شدم؛تو حیاط مدرسه دور افتخار میزدم!!همه میگفتن بزرگ شی تو دانشگاه شریف میخونی و فلان!ابتدایی تموم شد و با گریه از مدیر و معاونم واسه همیشه خداحافظی کردم و اومدم به یه مدرسه شیک تر و خصوصی،روز به روز افت کردم تو اول راهنمایی چون مامانم واسه خواهرای دوقلوم باردار بود و از طرفی هم کلیّه اش ناراحت بود؛از صبح تا ظهر میرفتم ژیمناستیک،از ظهر تا عصر مدرسه و از عصر تا شب باشگاه فوتبالم زیر نور افکن... وشب هم کنار مامانم بیدار میموندم تا هم درسامو بخونم هم مامانم طوریش نشه و کنارش باشم!!! در کل 4ساعت میخوابیدم معدلم سال اول19/60 شد دوم19/48 سوم19/26 که واسه من فاجعه بود بود؛بعد تو دبیرستان هم که افتضاح تر از افتضاح شد و حتی به معدل 9/67 هم رسیدم!!!

(اینم عکس دوران جوانی ام هستشپوزخند)

 

این عکس هم از دوران جوانی ام...!!!

 

تا 20 خرداد گذشته(92)که قرار بود کل اتفاقات زندگیم رو جبران کنم به کمک یه نفر که کمک حالم باشه واسه از نو ساختنه دنیای یه نابود شده ی 17 ساله!!ولی موفق نشدم و شرمنده ی دلم شدم... تصمیم گرفتم یه مدتی خودمو گول بزنم درحالی که عین روز برام روشن بود که دارم رو به تباهی می رم اونم تو سالی که منتهی به کنکورم می شه؛ولی واسه نابود کردنه دلم لازمم بود؛دقیقا به خلاف جهت جریان دلم شنا کردم؛کاملا موفق شدم ولی فکر میکردم با این کار به خیلیا خیلی چیزارو ثابت میکنم درحالی که بخودم ثابت شد که کنترل دلم دست خودم نیست و ممکنه خودمو و اطرافیان و همه رو گول بزنم ولی دلم...محاله! تصمیم گرفتم تو روزای ماه رمضون از صبح تا افطار با دهن روزه فقط بخونم و تست بزنم چند ماه مدام به این کارم ادامه دادم تا اینکه کارنامه ی پیش دانشگاهی رو دادن که باز مثل قدیم شاگرد اول شدم تو کلاسمون؛همون شایانی که ترم قبل با معدل9/67 و با معدل دیپلم:15شاگرد آخر مدرسه شده بود...!! همه ی کلاسمون داشتن میترکیدن و باورشون نمیشد...!ولی عاشق همین چراغ خاموش و بی سر و صدا حرکت کردنای خودمم! رو آسمونا سیر میکردم لحظه ی گرفتنه کارنامه کار شق القمر هم نکرده بودم بهش افتخار کنم ولی خب برام خیلی ارزش داشت حتی بیشتر از رتبه ی4 شدن تو آینده سازان؛این من بودم که خواستم و تونستم...!باز بقول امیر:من خودمو بستم به همین میز و شب و روز کار و مثل یه پادو!! تا بتونم از مهندسی مکانیک قبول شم و الان فقط یک ماه مونده تا روز تحقق هدفم؛هدفی که دوباره بهم امید زندگی داد...اوضاع درسی ام خداروشکر عالیه؛تو آخرین آزمون ادبیات78 درصد،عربی84،معارف60،زبان60،شیمی45،فیزیک35،ریاضی15 درصد زدم با تراز5700که میشه به معادلی رتبه ی زیر4500 یعنی دقیقا مکانیک تبریز! که خدا کنه تو جلسه کنکور کامل اینارو تکرار کنم؛من12ماه واسه 4ساعت جلسه ی کنکور جون کندم؛خیلی سخت بود به یقین می گم بیشتر از همه داوطلب ها عذاب کشیم چون 3سالکلا نخوندم و میانگین ساعت مطالعه ام نیم ساعت در روز بود!! و همه ی درسارو نگه داشتم واسه سال آخر با میانگین 6:30ساعت مطالعه در روز!!روزای تعطیل هم که الفـــــــــاتــحـه!!!!!!! یه جمله ی فرهاد مجیدی بود که پارسال تو تیرماه گفت و دقیقا همون جمله باعث شد دوباره از نو زنده بشم و عرشی رو که بهش پشت پا زده بودم و با سر رفته بودم به فرش،دوباره بهش برگردم...اون جمله رو بعد کنکور ایشالله اگه موفق شدم؛با یه فونت بزرگ و قرمز رنگ بالای وبم مینویسم...از همه چیزم زدم از فوتبالم از قهرمانی ژیمناستیکم از خنده هام،از کتاب هایی که قبل خواب میخوندم(بوف کور و کویر) از عشقم از تفریحم از علایقم از گردشم(شاید باورتون نشه تو یک سال اخیر فقط یکبار از خونه به قصد گردش رفتم بیرون که روز ولنتاین بود به اصرار مامانم باهاش رفتم آستارا) ولی با تمام وجودم واسه هدفم میجنگم بخاطر زحمات خودم میجنگم،بخاطر کسی که عاشقش بودم هستم و خواهم بود میجنگم،بخاطر محبت های مامانم میجنگم،بخاطر زحمات کم نظیر پدرم میجنگم که از صفر شروع کرد و شد یکی از معروف ترین نمایشگاه داران اتومبیل استان و عضو هیئت مدیره ی صنف اتحادیه نمایشگاه داران،12-13 سال جون کند تا منه 18 ساله وقتی شغل پدرمو می پرسن با افتخار سرمو بالا بگیرم و جواب بدم،نه بخاطر شغلش،نه بخاطر سرمایه اش؛فقط و فقط بخاطر زحمات شبانه روزیش واسه موفقیتم،ولی منه احمق سر دعوایی که 2 سال پیش باهاش داشتم پشت پا زدم به شب بیداری ها و زحماتش تو مغازه،شب کنکور یه برنامه ی خاص دارم از دلش در بیارم اگه لازم باشه به پاهاش میوفتم تا حلالم کن بخاطر اون شب(17خرداد91) هه جالبه بهترین روز و بدترین روز عمرم هر دو 17 ماه اتفاق افتادن یکی دی ماه یکی خرداد،یکی سال84یکی سال91!!فقط و فقط دل دو نفر رو تو این18 سال شیکوندم که یکیش بابامه؛البته خیلی ها ادعای ناراحتی ازم رو دارن ولی بهتره لااقل خودشونو گول نزنن!!! من فقط و فقط و فقط دل دو نفر رو شیکوندم. که باید قبل کنکور حلالم کنن تا تو سخت ترین 4ساعت عمرم آروم بگیرم؛تمام تلاشمو میکنم مثل لحظه ی دادن کارنامه ی پیش دانشگاهی ام بابام به درصدای کنکورمم افتخار کنه همه هدفم اینه بعد این همه سال بابام با تمام وجود بهم افتخار کنه؛اگه من الان با فلان گوشی و ماشین تو شهر میگردم و هنوز گواهینامه ام دستم نرسیده ماشین دارم؛اگه هنوز فارغ التحصیل نشده از آینده شغلی ام خیالم راحته فقط بخاطر بابامه،و دعا های مامانم؛و دلخوشیای دوقلوهای عزیزم و البته بخشندگی و عظمت خدا که در قبال این نعمات یه سری کارا رو باید انجام می دادم که زیرزمینی دارم خالصانه انجام می دم...باید و باید و باید وباید موفق شم من عرضه ام رو نشون دادم و از خطر رفتن به مدرسه ی بزرگسالان کوبیدم و صبح تا شب جنگیدم و رسیدم به جایگاه سابقم؛البته هنوز مثل سابق نشدم ولی همین تا اینجاشم واسم خواب و رویا می آد که دوباره آرزو هام زنده شدن... همه چی رو تجربه کردم فقر،بیماری خاص،ثروت،فکر به خودکشی،تعظیم در برابر خونه خدا، هر چی که فکرشو بکنین رو تجربه کردم رفیق معتاد داشتم رفیق فقیر داشتم رفیق مومن و صالح داشتم رفقای ورزشی داشتم خیلی ها ابراز بچه مثبتی اطرافم کردن و حتی به تیکه تیکه وجودمم رحم نکردن ولی عوض نشدم هیچ تغییری نکردم همون شایان اولم البته خیلی از رفتارم اصلاح شد و خدارو شاکرم اونی شدم که از بچگی میخواستم؛همه چی رو علاقم ممکنه عوض شه بغیر از علاقه ی شدیدم به "شادمهر و شهاب حسینی و احسان علیخانی و مازیار(بالاخره 31 اردیبهشت میاد سرعین و بعد سال ها انتظار میرم کنسرتش هوررررررررا امروز بلیطش اومد) و خونوادم و البته عطر اسکالیبچر م که 10سال هستش که بهش وفادار موندم و واسم یجورایی برند حساب میشه!!"مامانم و اطرافیان همیشه میگن اخلاق و رفتار و اعتقاداتم عین پیمان هستش(آخه پیماندوست داشتن و مهراب قاسم خانی تا قبل سال72 تو شهر و محله ی ما زندگی میکردن که پیمان از دانشگاه اهواز قبول شد و مهراب و خوانواده با هم کلا رفتن تهران زندگی کنن و بعد2-3سال پیمان هم رفت تو دانشکده ی تهران دوره کارگردانی و فیلنامه نویسی دید) من با پیمان ارتباط رو در رو نداشتم ولی خب خیلی از رفقا و فامیل میگن شوخیام تنهایی هام سکوت هام تک تک رفتارام کپی برابر اصله؛ولی خداییش زندگینامه ش رو کامل خوندم اطرافیان بی راه هم نمیگنا...چون از بچگی یه شخصیت فمنیسم به بار اومدم و تو هر دعوا و بحث ها  ناخودآگاه طرف خانوما رو میگرفتم و حتی الانم تو نوشته هام از خانوما طرفداری میکنم البته در چارچوب اسلام رئالیسم نمونه بارزشم متن "بخاطر یه شب سرپناه" بود که بدون شک جزو برترین پست های چند سال اخیر پارسی بلاگ هستش؛به همین دلیل خیلی راحت با خانوما ارتباط برقرار میکنم و حتی مامانای دوستامم پیشم راحت درد دل میکنن نمیدونم چرا...شاید یه نوعی ازون درک کردانی پیمان قاسم خانی تو فیلم سنپترزبورگ هستش نمونه ش رو به عینه میتونین ملاحظه کنین که 70درصد بازدیدکننده هام خانومن...ولی گناه من چیه؟؟؟هان؟...بگذریم؛ من عرضه ام رو نشون دادم و خدا هم ایشالله عظمتش رو نشون بده و از تبریز قبول شم...باید موفق شم و اگه هم نشدم لابد صلاحم رو خدا در این دیده؛راضیم به رضاش ؛اگه لیاقتشو دارم به آرزوم برسونه... تو این یک ماه کلا هیچ کجا نیستم احدی نمیتونه ادعا کنه تو نت یا تو بیرون و فلان جا شایان رو دیدم؛برام دعا کنین که به آرامش خاطر برسم؛واسه تیم ملی کشورمم با تمام وجود آرزوی موفقیت در جام جهانی رو میکنم...ایشالله به حرمت تک تک اشکای سید مهدی رحمتیدوست داشتن تو برنامه"ورزش از نگاه دو" تیم کشورم موفق شه و هم باشگاهی سابقم کریم انصاری فرد(وقتی تو تیم نونهالان ذوب آهن بودم کریم و مهرداد بایرامی تو تیم جوانان ما بودن که کریم بخاطر پول باباش 3تا مربی خصوصی داشت!!! )تو تک تک دقایق جام جهانی خوش بدرخشه و واسه کشور و شهرم افتخار باشه...و البته یه آرزوی موفقیت ویژه واسه تیم ملی والیبال مون و مخصوصا سید محمد موسویدوست داشتن(برترین مدافع روی تور سال2013جهان) تو لیگ جهانی رو دارم...
امیدوارم کلا اگه تو این مدت ناراحت تون کرده باشم منو ببخشید؛خیلی هارو با غرورم ناراحت کردم که مطمئنا هزاران بار هم اون لحظات پیش بیاد گفته هامو باز تکرار میکنم... بغیر از دوتا دلی که شیکوندم این دوتا فرق میکنه چون بقیه رو از رو عمد و آگاهی و غرور با حرفام میکوبیدم و ذره ای عذاب وجدان هم ندارم رک میگم... ولی این دوتای دیگه چندین ماهه عذابم میدن تو خواب تو بیداری شما فرض کن چندین ماه یه خواب تکراری ببینی...دیوونه نمیشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! خوابای سریالی که سکانس ها و بازیگراشون تکراریه با سناریوی تکراری که کلافه م کرده!عصبانی شدم!

(شرمنده این عکس مال ماه رمضون پارساله بخاطر همین داغونم ...جلوی کتابخونه ی مرکزی اردبیل)

 

خودم

 

 

دوستار همیشگی شما:
پسر...لجباز،مغرور،مهربون،تنها،خیرخواه،آ نرمال،درون گرا،شوخ طبع و اصول گرای درونی...شایان

 


نوشته شده در دوشنبه 93/2/29ساعت 12:38 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |


Design By : Pichak