پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه
دکتر علی شریعتی: حسین سرافرازترین شکست خورده ی تاریخ بشری است...؛اگر بردن را بلد نیستی ،همانند حسین خوب باختن را بیاموز...!! شاید نتوان که باطل را ساقط کرد ولی بی گمان می توان رسوایش ساخت...!! ------------------------------------------------------------------------------------ تو قوانین سایت قرار دادن عکس غیر اخلاقی و خودکشی و... ممنوع هستش ولی از جناب مهندس فخری خواهش میکنم اجازه بدن این عکسی که این زیر قرار دادم باشه،آخه این عکس تو هاردم بود حیفه تو وب نباشه... دکتر علی شریعتی:درعجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم وستم زندگی می کنندوبر حسین می گریند که آزادانه زیست وآزادانه مرد..... -------------------------------------------------------------------------------------- سلام امیدوارم حالتون مثل همیشه( ) خوب باشه!!! ما ایرانی ها ارادت خاصی به اهل بیت و مخصوصا خدمت آقا اباعبدالله داریم ولی تا حال به این فکر کردین که چرا وقتی اسم یکی از شهدای کربلا به گوشتون میخوره یه جور و یه حال دیگه ای میشین،هر کسی توی اون گوشــــــــــــــه ی دل پرخونش به یه شخصی از شهدای کربلا متوصّل میشه و منم ازین قائده مستثنا نیستم؛نمیدونم چرا وقتی شعری یا مطلبی راجب زینب کبری (س) میشنوم اتوماتیک وار تمام صورتم پر از اشک میشه،نمیدونم این چه مصلحت و حکمتیه،اصولا من یه فردی ام که واسه هر نوحه و مرثیه ای گریه ام نمیگیره ولی وقتی یه بیت از زینب به گوشم میخوره تمام وجودم میلرزه،شاید واسه اینه که به یاد معجر و کشف حجابش میوفتم شاید به یاد سنگ هایی میوفتم که هنگام ورودش به شام تمام مردم به سر و صورتش میکوبیدن،آره...به صورت دختر خلیفه ی مسلمین امیر المومنین سنگ میکوبیدن؛شاید به یاد دل داری دادن هاش توی خیمه ها به رقیه تو شب هایی که دیگه ابالفضل نبود از یتیم ها نگهداری کنه و سخنرانی کوبندش جلو یزید میوفتم شاید به یاد نوازش کردن های سر بریده ی برادرش میوفتم؛نمـیــــدونم... ولی این رو میدونم که طبق فرمایش بزرگان: به دست آوردن چیز ارزشمندی اگرچه سخت است ولی مطمئنا نگهداری و حفظ آن به مراتب مشکل تر می باشد... محمد(ص) اسلام را به دست آورد ولی حسین حفظش کرد،حسین اقتدار و سربلندی اسلام را به اثبات رسانید ولی زینب حفظش کرد... پس کار زینب به مراتب سخت تر از همه چیز بوده؛ همیشه آرزو داشتم که اسم خواهر یا دخترم روزی زینب باشه ولی تو این روزگار دیگه این اسم ها دِمُده شده و جاشونو اسم هایی مثل: ملیکا،الیکا،سارینا،مانیا،کاترینا و...که حتی خودشونم معنای این اسم هارو نمیدونن گرفته؛ واقعا متاسفم واسه فرهنگ خودم!!! واسه افکاری که به اسم به این قشنگی دِمُده میگن؛ واژه ی زینب به معنای: زینتِ پدر؛ زینب به حسین وفادار بود و اقتدار برادرش رو حفظ کرد ولی هیچ از خودتون پرسیدین که ما تو این سال ها ، جز گریه و زاری (البته به صورت نا آگاهانه) کاری کردیم؟؟؟ خداییش واسه چند لحظه هم شده به این سوالم فکر کنین...از کربلا چی میدونیم؟؟؟ آیا کربلا فقط یعنی گریه و زاری؟؟؟ فقط یعنی واسه زخم های حسین گریه کردن؟؟؟ از هدف حسین چی میدونیم؟؟؟ واسه هدف حسین چی کارا کردیم؟؟؟ به قول استاد پناهی :نه ،من کافر نیستم زیرا به گفته هایم ایمان دارم... تو ذهنم یک تریلی محال دارم...ما چرا میفهمیم؟؟؟ ما چرا میدانیم؟؟؟ ما چرا میپرسیم؟؟؟ ------------------------------------------------------------------------------------- دکتر علی شریعتی:آنان که رفتند کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند...وگرنه یزیدی اند... دکتر علی شریعتی:ما داستان کربلا را از روز تاسوعا می دانیم وعصر عاشورا ختمش می کنیم...بعد دیگر نمی دانیم چه شد! --------------------------------------------------------------------------------------- اینم نوشته ی کامل از استادم شریعتی... زینب با ما سخن بگو... ای خواهر و ای برادر ؛ ای شما که به انسان بودن معنا دادین و به آزادی ،جان ؛و به ایمان و امید ، ایمان و امید ؛و با مرگ شکوهمند خویش به حیات ،زندگی بخشیدید ؛آری ای دوتن... از آن روز دردناک که خیالی از تصوّرش می هراسد و دل از دردش پاره می شود، چشمان این ملّت از اشـــک خشک نشده است... توده ی ماه قرن ها در عشق به شما می گریند ،وگرنه عشق تنها با اشک سخن می گوید...؟! یک ملّت در طول تاریخ در اندوه شما زجّه می کنند ؛ به جرم این عشق تازیانه ها خورده و قتل عام ها دیده و شکنجه ها کشیده، و هرگز نام شما دو تن از لبش و یاد شما از خاطرش و آتش بی تاب عشق شما از قلبش نرفته است؛ هر تازیانه ای که از دژخیم خورده است ،داغ مهر شما را بر پشت و پهلویش نقش کرده است ای زینب... ای زبان علی در کام ؛ با ملّت خویش حرف بزن... ای زن ؛ ای که مردانگی در رکاب تو جوانمردی آموخت ؛ای زبان علی در کام ای رسالت حسینی بر دوش ای که از کربلا می آیی و پیام شهیدان رادر میان هیاهوی همیشگی غدّاره بندانِ جلّادان همچنان به گـــوش تاریـــــخ میرسانی زینب با ما سخن بگو ،ای دختر علی مگو که بر شما چه گذشت... مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی مگو که جنایت در آنجا به کجا ها رسید؛مگو که خداوند آن روز عزیزترین و پرشکوه ترین ارزش ها و عظمت هایی که آفریده است؛ یکجا در ساحل فرآت و بر روی ریگ زار های تپیده ی بیابان تفت چگونه به نمایش آورد...؟؟!! و بر فرشتگانش ارزه کرد تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده کنند... آری زینب نگو که در آنجا به شما چه گذشت... نگو که دشمنانتان چه کردنند...؛ دوستانتان چه کردنند؟؟؟ آری ای پیامبرِ انقلاب حسین ما می دانیم ما همه را شنیده ایم ،تو پیام کربلا را پیام شهیدان را به درستی گذارده ای... ولی ما لیاقت درک آن را نـــــداریم؛ زینب با ما سخن بگو که چرا اهداف و شخصیت برادرت برایمان گم شده است،با ما سخن بگو که چرا از کودکی برای برادرت اشک میریزیم در حالی که از هدف والای او اطلاع کافی نداریم... ای زینب بگو که حسین برای گریه و زاریه بعد از خود به نبرد با کفر نرفت،بگو که هدفی داشت که بعد ازین همه سالیان سال هنوز برای ما ناشناخته است...!!! و از روی عادت و بخاطر دردها و مشکلات خودمان برای حسیـــــــــــــن گریه و زاری میکنیم...!! حسین هدفی بزرگ داشت که ما هیچگاه درکش نخواهیم کرد آری زینب ما میخواهیم حسین ات را...میخواهیم اهدافش را ... ولی شناخت شما را از ما گرفته اند و از کودکی سختی هایتان را در گوشمان خواندند... آری زینب با ما سخن بگو،شاید کسانی باشند بین ما که خود را از به خواب زدگیه خویش بیدار کنند... با ما سخن بگو؛شاید راه نجاتی باشد زینب جان... "استاد شهید علی شریعتی" سلام نوکران و کنیزانِ حسین (ع)...
قبل از همه،فرا رسیدن ماه محرم رو خدمت همه ی شما عزیزان تسلیت میکم و امیدوارم ازیـــــــن 40روز مقدس ،بهره ی کافی رو ببرید... ببخشید به قولم وفا نکردم و روز 23آبان آپدیت نشد وبم ،آخه دیگه وبم یکم عمومی تر و رسمی تر شده دیگه نمیخوام راجب 23آبان چیزی بنویسم و ازون قولی که بهتون تو مطلب قبلی داده بودم پشیمون شدم چون این روزا معلم زبان فارسی م آقای حکمت،معلم ادبیاتم استاد قائمیان(برادرِ آقای فرهاد قائمیان همون بازیگری که تو بسیاری از فیلمای برتر سینما بازی میکنه) معلم تاریخ م استاد اشرفی ، معاون فرهنگی موسسه نخبگان آقای جماعتی از وبم دیدن میکنن و هرروز میان مطالبم رو میخونن البته اکثر اتفاقات منو میدونن ولی بالاخره زشته دیگه وقتی دبیر ت تو وبت میاد راجب دختر بنویسی!! البته من چاپلوس نیستم اونایی که منو دیدن اینو میدونن ولی رعایت ادب مقابل معلمانم واجبه واسه همین ازین به بعد عمومی تر مینویسم... بالاخره یک سال گذشت و دوباره افتخار نوکری واسه اربابم حسین رو پیدا کنم؛ اربابی که تنها امید و دلخوشیه زندگیمه،همونی که افتخار داشتم وقتی که 10ساله بودم رفتم پابوسش و یکی از معنوی ترین مسافرت هام بود،توی اون سفر در نجف اشرف با شخصی ملاقات کردم که حتی تو خواب هم اون شب رو نمیدیدم یکی از شب های دی ماه سال 84 بود که اون اتفاق برام افتاد که بعد از اون اتفاق تازه فهمیدم چی شده!!! ولی افسوس که دیر شده بود،به مامانم قول شرف دادم که اون اتفاق رو به کسی نگم حتی به بابام هم توی این 7سالی که ازون شب میگذره نگفتم... منی که اون قدر پاک بودم که به اون افتخار رسیدم حالا چطوری شدم...!! چی بودم و چی شدم...!!! بگذریم،منم مثل همه ی اردبیلی ها نوکر و غلام حسینم مثل همه ی اردبیلی ها عاشق ابوالفضل ام،...
مثل همه ی اردبیلی ها،هر غلطی هم سایر روز های سال بکنم تو ایام محرم محاله که پام رو کج بگذارم... افتخار میکنم که تو شهری زندگی میکنم که به گفته ی آمار و ارقام جهانی : حسینی ترین شهر دنیا هستش،تسبیح گرفتن تو دست و ریش گذاشتن هم بلد نیستم مثل اکثر جوونای اردبیل... تو شهری که از جانی ترین فرد زندان گرفته تا کودکان و بچه ها تا دانشجو ها تا پیر مردها همه یکدست وقتی زیر علم آقام ابوالفضل قرار میگیرم همه چیز دنیا همه دخترانی که تا چند لحظه آرزومون بود باهاش باشیم از یادمون میره... منم از 10سالگی نزد بزرگان طبل زنی رو یاد گرفتم(طبل زنی به روش اردبیل) آخه طرز طبل زنی تهران و دیگر شهر ها کلا با ما متفاوته، مال اینجا خیلی سخت تره و متقابلا خیلی دلنشین تر؛امروز هم مسابقات فوتبال آموزشگاهی شروع شده بود و از ساعت 7صبح تا 7شب فوتبال بازی کردم و دارم میمیرم و الان رفتم یه دوش گرفتم و بهم از مسجد محله ی بـــــــــــــــــــــــــــــــوق زنگ زدن تا برم و طبل شون رو بزنم منم با افتخار قبول کردم؛شاید واسه خیلی هاتون طبل زنی بی معنا باشه ولی اگه به عمق طبل زنی اردبیل برین تازه متوجه میشین که طبل زنی بیشتر از مرثیه و سینه زنی و زنجیر زنی اشک آدم رو درمیاره البته بازم میگم تا وقتی طبل زنی اردبیل به گوش ت نخورده درک نمیکنین که من الان چی میگم... عموی من یکی از بزرگترین شاعران تاریخ اردبیل هستش عمویی که بنا به دلایلی 8سال پیش از دنیا رفت عموی من کسی نیس جز "مرحوم استاد سیّد حجّت معنوی (معروف به میر حجّت)" که اشعار بسیار خارق العاده ای رو در وصف کربلا و اهل بیت(ع) سروده که فوق العادس که همه ی اردبیلی ها عمو م رو میشناسن و با اشعارش آشنا هستند... حرفام رو با چند تا بیت از اشعار استاد یحیوی(برترین شاعر اهل بیت ایرانی)
که ایشون هم اردبیلی هستند و مقام معظم رهبری مستقیما وقتی به اردبیل اومده بودند ، راجب استاد یحیوی سخنان بسیاری گفتند که باعث افتخاره واسه شهرمون، اینم از بهترین بیتی که توی این17سال راجب حسین(ع) شنیدم...: حُسِین غَرقِ بَلا سیماسی خندان حُسین حِیرَتدَ گویدی کاییناتی حُسین پاینده اِتی اَصـــــــــلاتی حُسِینَن اولدی ایسلامین نجاتی اگر قرآنَ واردور اعــــــتقادون حُسینین سوزدَری قُرآن دی والله معنی:حسین غرق در بلاو غم و اندوه هستش ولی بازهم لب هاش میخنده و هنوزم واسه پیروزی نهایی امیدواره،حسین تمام کاینات و جهانیان رو با این کارهاش در شگفت و حیرت گذاشت،حسین نماز رو به اثبات رسانید و رهایی اسلام توسط حسین انجامید اگه به قرآن و آیاتش معتقدی شک نداشته باش که حرفای حسین چیزی از قرآن کمتر نداره و به ولله قسم که حرفای حسین حرفای خدا هستش این دو بیت رو تقدیم میکنم به تبریزی های عزیز: اِی هَله دَه سینهَ سی قان تبریزیم ترَ یُنجا یِیب حَقّین آلان تبریزیم سیلکـَلـَنیب زَنجیری قیر بیرداها مـیدانا آصلان گیمی گیر بیر داها تا جایی که من میدونم ، این عید واسه سادات ارزش داره و تو این روز واسه سیّد ها ارزش قائل اند و ازشون تقدیر میکنن، و من یکی از هزاران سادات ایران ام، ولی اکثر اطرافیان و دوستانم اطلاع ندارن یعنی خودم نخواستم که بهشون بگم حتی از رو شناسنامه م هم پیشوند سیّد رو ورداشتن و سیّد شایان دیگه ننوشته، حتی خیلی از دوستانم نمیدونن مکّه رفتم و حاجی ام چون معتقدم اعتقادات یک فرد به خودش مربوطه و به احدالنّاسی ربطی نداره؛ برای مثال: با دوستم سهند 6سال هستش که دوستم ولی تا پری روز نمیدونست که مکّه رفته م وقتی فهمید داشت از تعجب شاخ درمیاورد... به امید روزی که معیار دین داری ، تسبیح و ریش نباشه... واقعیتش من قبلا ها از خونواده های شهدا متنفر بودم و معتقد بودم که حقشون نیست که واسه کنکور سهمیه داشته باشن حقشون نیس بهشون در بعضی مواقع تسهیلات قائل بشن؛ولی از وقتی سفر کردم به مناطق جنگی شلمچه و خرمشهر و زندگینامه ی شهید محمد جواد تندگویان رو خوندم و سریالش رو هم دیدم و سریال زندگینامه ی شهید عباس بابایی رو دیدم کلا یه آدم دیگه شدم کلا دیدگاهم فرق کرده چون به این نتیجه رسیدم که شهدا بخاطر وطن خودشون ناموس خودشون خاک خودشون مشتاقانه رفتند، نه بخاطر رهنمود های فلان شخص نه بخاطر منفعت خودشون نه بخاطر رفاه خونوادشون ؛ فقط بخاطر نام مقدّس: ایـــــــــران. خب... من دست خودم نیس هروقت با بابا بزرگم بابت وطن پرستی بحث میکنیم وقتی به عدالت کوروش ، شجاعت کاوه ، سختی های لطفعلی خان زند، رشادت ها و خیانت دیدن از نزدیک ترین کسان بابک خرمدین ، ایثار گری های عباس میرزا ، وطن پرستی های امیرکبیر ، اهداف بزرگ دکتر مصدق ، صادقانه ها و عارفانه ها و سیاست نامه های استاد شریعتی ، شکنجه های شهید تندگویان ، جسارت های شهید بابایی ، دلنوشته ها و شعرهای پر معنای استاد حسین پناهی گریه م میگیره... همون حسین پناهی که به حدی محدود بود که به قول خودش: 20 سال مثل بهلول داننده (دانشمندی که همه فکر میکردن احمق هستش) در فیلم های مختلف نقش آدمای خنگ و ساده و چوپان و دلقک و ... بازی میکرد ولی توی همه ی فیلم هاش یه دردی یه حرفی نهفته بود، اگه به همه ی دیالوگ ها و کاراکترهاش دقت کنین منظورم رو میفهمین.همون استادی که اکثر اشعارش رو قبل از مرگش پنهون کرده بود و همه فکر میکردن یه دهاتی احمق هستش اهل توابع شهرستان یاسوج که هیچی نمیفهمه ولی وقتی اشعارش بعد از مرگش پخش شد ، تازه فهمیدن چه گوهری رو از دست دادیم، گوهری که هرگز جزو آدمیزاد حسابش نکردن!! طبق معمول بیخیال...دارم هذیون میگم...! خب... بریم سر مطلب اصلیم، یه مصاحبه ای با یکی از شهدا انجام دادم که خوندنش خالی از لطف نیست... "شهیدان زنده اند..." به نام خدای شهیدان... -سلام ، لطفا از خودتون بگین از شخصیت تون ؟ شهید:خب من فرهاد هستم زاده ی شهر اردبیل متولد محله ی قاسمیّه در سال1330 در یک خانواده ی نسبتا مذهبی ؛تحصیلاتم در حد دیپلم هستش ، شخصیتی آرام و بیشتر اهل سکوت. -چرا سکوت چرا آرام؟ شهید:چون معتقدم اصولا آدمایی که راجب هر چیزی نظر میدن اطلاعاتشون کمه و همیشه در سکوت به خیلی چیزا میرسم -خب از زمان تون از دولت تون بگو؟ شهید:دولت که چه عرض کنم!؟ این رژیم پهلوی با آبرو و تاریخچه ی ایران داره بازی میکنه؛ مایی که 4000سال بر تمامیه جهانیان آقایی کردیم حالا داریم نوکریه کارتر و آمریکا رو میکنیم،ولی مطئنم که این روزا به سر میرسه -تا حال شده به اشتباهاتت بخندی؟ شهید:آره خیلی، چون معتقدم انسان روز به روز تکامل یافته تر میشه و کارهای دیروزش واسش خنده دار میاد -اصولا بعد از هر باخت و اشتباهی توی زندگی چه کار میکنی؟ شهید:واسه اشتباهاتم هیچگاه دنبال مقصّر نیستم بلکه بعد از شکستی میرم توی اتاق و درهارو میبندم و 2 یا3 روز بیرون نمیام و به اشتباهاتم فکر میکنم... چون هیچگاه هیچ اشتباهی اختراع یا کشف نمیشه بلکه ما اشتباهات گذشتگان رو تکرار میکنیم، پس اگر به اشتباهات خود فکر کنیم هرگز دوباره تکرار نخواهد شد -نظرتون در مورد آزادی چی هستش؟ شهید:به نظر من آزادی خوبه ولی من دوس دارم مثل قناری تو قفس باشم تا بهتر بخونم... -چرا قفس؟ شهید:چون آدم تا وقتی حسرت یه چیز رو میکشه اون چیز واسش ارزش داره و تمام افکارش رو تصرّف میکنه ولی وقتی بهش رسید دیگه از چشماش میوفته -پس نتیجه میگیریم شما خواهان آزادی نیستی؟ شهید:چرا؟!؟ زندگی بدون هدف ارزشی نداره پس هدف منم آزادی و سربلندی وطنم هستش ولی مقصد مهم نیست این مهم هستش که ما در طول سفر خیلی چیزارو میفهمیم خیلی چیزا که تا وقتی تو خونه بمونی متوجه اونا نمیشی... -شرایط ساواک چطوره؟ ازین دولت ساواک و پهلوی میترسی؟ شهید:اگه بگم نمیترسم دروغ گفتم،ولی واسه ی آباد شدن یه گلستان بزرگ ، چیده شدنه یک لاله اهمیتی نداره!! -تاحال عاشق شدی؟یا اصلا بهش اعتقاد داری؟ شهید:کلمه ی "عشق" مخفف عبارت "علاقه ی شدید قلبی" هستش ولی من عاشق هیچ چیز نیستم جز وطن ، البته همونطور که تو قرآن فرموده شده :هیچ عشقی جز عشق به خالق وجود ندارد... پس منم عاشق وطنمم چون وطن جزئی از وجود الله هستش و وطن مقدّس ترین قدّیس برای منه -این روزا تو مملکتتون چه خبرا هستش؟ شهید:زندگی بسیار سخت شده و همه بر علیه حکومت شاهنشاهی برخواستن و آیت الله خمینی (ره) میخواد برگرده ایران و مارو از دست حکومت سرکوب گر نجات بده این روزا اکثر نویسندگان و خوانندگان و شاعران رو زندانی میکنن حتی دکتر شریعتی رو به اروپا تبعید کردن و داریوش اقبالی رو هم زندانی کردن بخاطر آلبوم "فریاد زیر آب" ... -تو توی این اعتراضات نقشی داری؟ شهید:خب ما از طرف جوانان محله قاسمیه بایستی تو میدان "شاپور" قیام کنیم تا یکم به فریاد مردم رسیدگی بشه -مردم عامّه چطورن؟ شهید: خب... حکومت کردن واسه ی افراد با سواد و تحصیل کرده بسیار سخته واسه همین حکومت شاهنشاهی سعی کرده که سواد رواج پیدا نکنه... مردم عامّه به قدری ساده باور هستش که این روزا معتقد هستند عکس امام(ره) روی قرص ماه شب ها میوفته ، این شب ها مردم رو پشت بوم ها میخوابند تا امام (ره) رو حتی واسه یک ثانیه هم که شده باشه بتونند روی ماه ببینند... -بالاخره این آرزو ها و چشم انتظاری ها به وقوع پیوست؟ شهید:بعد از اون همه خون دل خوردن بالاخره ناجی و یاورمون از راه رسید و انقلاب شد و همون میدان شاپور که ما توش قیام بزرگی به پا کرده بودیم میدان "قیام" نام گرفت ، حتی میدان "مجسّمه" که مرکز شهر بود مجسمه ی محمد رضا شاه رو از بالای میدان پایین کشیدیم و به فرموده ی امام (ره) اون میدان بخاطر رشادت های استاد شریعتی به نام"میدان دکتر شریعتی" تغییر نام داد... مردم خوشحال بودنند چون به هدفی که محال به نظر میرسید رسیده بودند -اون روزا تو چکار می کردی؟ شهید:رفتم توی پایگاه بسیج برای خدمت به ملت عضو شدم و خانوادم یه دختری رو واسم درنظر گرفته بودند تا باهاش ازدواج کنم و طبق همه ی خونواده های اون مواقع بدونه این که من و دختر مقابل همدیگر رو ببینیم خونواده ها باهم توافق میکردن و تازه تو روز نامزدی طرف رو میدی!! بالاخره ازدواج کردم و بعد از یک سال دارای یک فرزند دختر شدم. -فرزند؟؟!؟ خب... اسمش رو چی گذاشتین ؟ شهید: اسمش رو "ایران" گذاشتم چون اسم تنها عشقم ایران بود ولی روزای سختی بود چون دولت صدّام اعلان جنگ کرده بود و دوباره زندگی خیلی سخت شده بود، از طرفی میخواستم برم از وطنم دفاع کنم، از طرفی چشمهای دختر کوچیکم میومد جلو چشمام و وقتی فکر میکردم که بعد از مرگ من یتیم میشه بی پناه و بی تکیه گاه میشه تنم میلرزید وقتی بیوه شدن همسرم یادم میوفتاد داغون میشدم وقتی گریه های پدر و مادرم یادم میومد... -بالاخره چی شد ؟ پیش خونوادت موندی تو شهرتون؟ شهید: نه چون نمیتونستم از دست رفتن ذره ذره خاک وطنم رو ببینم؛ دیگه دخترم یک ساله شده بود و هر روز بیشتر از دیروز بهش وابسته تر میشدم ولی نتونستم خبر شهید شدن یک به یک دوستانم رو نشنیده بگیرم ، با تمام دلبستگی با تمام امید و آرزو هایی که واسه لحظه لحظه ی آینده ی دخترم داشتم تصمیم گرفتم ازشون دل بکنم...سال 61 درست وقتی 31 سالم بود با تمام ممانعت های همسرم پدرم مادرم و... رفتم و واسه اعزام فرم پر کردم و رسم عاشقی رو به پای معشوقه ی خودم یعنی وطنم عدا کردم -چی داری میگی؟؟؟ دخترت مهم بود یا کشورت؟؟ تو نمیرفتی جنگ خب یکی دیگه به جات میرفت!؟ شهید: مسلماً کشورم مهمتر از دخترم هستش...! اگه من و امثال من بخاطر مسائل دنیوی وطنمون رو رها کنیم در واقع به وجود خودمون خیانت کردیم به خدای خودمون خیانت کردیم -والله چی بگم؟! انگار مرغ شما یه پا داره...؟! شهید: بالاخره اعزام شدم به منطقه جنگی ولی دلم پیش دخترم بود پیش دختری که هر لحظه ممکن بود یتیم بشه ، دلم واسه همسرم میسوخت که تنهایی بایستی یه دختری رو توی یه کشوری بزرگ کنه که عاقبتش معلوم نبود... ولی با این وجود باز از رفتن منصرف نشدم، خونوادم رو به امام حسین(ع) سپردم همون حسین که کل خوانوادش ذره ذره شد پسر 6ماهه ش جلو چشماش شهید شد پسر 17 ساله ش رو جلو چشماش تیکه تیکه کردن دستان برادرش رو بریدن ولی باز از هدفش دلسرد نشد... حتی وقتی تمام افرادش یک به یک کشته شدن باز برای خودش برای خدای خودش برای دین خودش برای وطن خودش برای اعتقادات خودش جنگید... -بگذریم ، تو این دوسال که تو جبهه داری از کشورت دفاع میکنی چه حسّی داری؟ شهید:حس غریبیه ، شب ها خیلی سخت میگذره همیشه آماده باش همیشه تفنگ به دست همیشه مراقب هجوم دشمن ، حس غریبیه که هر شب وقتی میخوای چشمات رو ببندی وصیتت رو بنویسی و شهادتین ت رو بگی که شاید فردا شهید بشم...! -تا حال به خط مقّدم نرفتی؟ شهید: نه چون تردید دارم که از همه ی داشته هام دل بکنم و دل بزنم به دریا ، ولی تصمیم گرفتم تو این دو ماه آینده که 3سال م واسه خدمت در جبهه تکمیل میشه تو عملیات ها و خط مقدم شرکت کنم - خب آقا فرهاد این 2 ماه که گفته بودی به اتمام رسید داداش ، باز چته؟ شهید:هیچ ، داشتم کنار تلفن چی ، تلفنی با خونوادم حرف میزدم دخترم 4ساله شده خیلی دلنشین حرف میزد با اون صدای بچگانه ش اشکامو درآورد کلی تمرین کرده بود که وقتی باهام پشت تلفن حرف میزنه بتونه تا 10 بشماره تو ذهنش یه شخصیتی ازم ساخته چون رفتارام وقتی یکساله بود یادش نیست و فقط عکس هامو دیده... ولی دیگه بسّمه تا کی اینجا بمونم ؟! تا کی به فکر دخترم باشم؟! اگه دختر من یدونه دختر باشه، تو شهر های خرمشهر و آبادان و اهواز و ... هر روز صد ها دختر و پسر کشته میشن پس گناه اونا چیه؟؟! حق اونا چی میشه؟! پس با فرمانده حرف زدم و فردا بالاخره میرم عملیات ؛ کاش خدا لایقم بدونه واسه شهادت... -خب فرهاد جان کاش دیشب از خدا یه چیز بهتر خواسته بودی، به آرزوت رسیدی پسر؟ شهید:آره ولی چه چیز بهتر از شهادت؟؟!! از بچگی آرزو داشتم این دینی که به سرزمینم به وطنم داشتم رو عدا کنم، کاری ندارم کشورم پیروز میشه یا نه ولی لااقل خیالم راحته که من وظیفه م رو در قبال میهن و وطنم انجام رسوندم -کجا شهید شدی؟ کجا دفن ت کردن ؟ شهید: نمیدونم... یعنی هیشکی نمیدونه پیکر مجروحم کجاست، دلم واسه این آتیش میگیره که دخترم حتی جسد پدرشم ندید...!! چی بگم آخه خدا کرمتو شکر... -خودتو ناراحت نکند بالاخره هیچ کار خدا بی حکمت نیس مگه نه؟ شهید: البته که حکمت خداس وگر نه تا الان دق کرده بودم...! الان 28 سال هستش که نمیدونم جسدم کجاس!! ازین میسوزم که کسی نیس پیکرم رو به خاک خودم برگردونه... خونواده ای که 28 سال فقط با پلاک من زندگی میکنن به امید این که شــــــــــــاید یه روز برگردم!؟ تو قیامت نمیدونم چطوری تو چشمای همسرم نگاه کنم من که تو شب های سخت زندگی ش کنارش نبودم دختری که هیچوقت واسش پدری نکردم... ولی با افتخار میگم شهیدم یکی از صد ها و هزاران شهید گم نام این سرزمین!! -به نظرت ارزش داشت...؟؟؟ شهید: واسه وطنم آره ولی واسه ملـــّـتم نه...! چون ملّتی که بدتر از مردم کوفه هستش و باد از هر طرف بوزه از اون طرف میشن!! قبل از انقلاب مردم میخواستند انقلاب بشه تا به سعادت برسند که انقلاب شد و حالا همون عده آدما همون جماعت سعی میکنن این حکومت رو سرنگون کنند... پس معلوم میشه که مردم کوفه با شرف تر از مردم ایران هستند ، هیچ دولتی تو دنیا کامل نیست و هر دولتی اشکالات فراوانی داره ولی باید مردم با کارای خودشون با پیشرفت های خودشون اول خودشون رو خودساخته کنند بعد بیان درمورد کشور خودشون نظر بدن -پس از مردم دل خوشی نداری؟؟ شهید: ببینید به نظر من مهم نیس ایران تو دستای کی اداره بشه ، مهم اینه که آدم تو دودیــّــت ها ستاره میشه -پس برمیگردیم سر همون حرف اولت که گفتی قناری تو قفس ، بهتر میخونه؟؟ شهید: دقیقا ؛ آره قناری تو قفس بهتر میخونه البته اینو هم باید به یاد داشته باشیم که پرنده ای به نام "لارک" تو جا و قفس بیگانه اصلا نمیخونه و همیشه گوشه ی قفس منزوی میمونه و صداش درنمیاد تا وقتی که پیش صاحب خودش برگرده یا اینکه آزاد بشه پس مردم بایدتو کشور خودشون بمونن گر چه محدودیت هایی هم داشته باشن، باید بمونن تا خودشون رو بسازن و بعد وطنشون رو خودساخته کنند؛ ترک کردن وطن تو این وضعیت ، مثل پاک کردن صورت مسئله هستش وقتی که میبینیم مسئله یکم پیچیده س...!! -و حرف آخر...؟؟ شهید: ممنون که بالاخره بعد از 28 سال یادی از منه شهید گم نام کردین ، امیدوارم بعد از این همه سال بازم به خاک وطنم بازگردم... چون شهدا زنده هستند تا وقتی که ایران هست...تا وقتی که خدای ایران هست... تا وقتی که گوهر ارزشمندی به نام "قرآن کریم" تکیه گاه ما هاست... یه سفارشی هم واسه جوانان وطنم دارم: هیچ چیز در دنیا بهتون وفا نمیکنه حتی یه روز مثل من از دختر و همسرت جدا میشی ولی فقط یه چیز واسه آدم میمونه که اونم وطــــــــــــــــن هستش
. . .
.........................................................................
تلاش می کنم... ........................................................................ خب... اینم مصاحبه ی من بود ببخشید اگه کسل کننده بود... بخدا مجبور بودم اینطور بنویسم... من عادت ندارم خودم رو سانسور کنم ولی مجبور بودم... چون نمیخواستم دوباره وبم فیلتر بشه البته این مصاحبه خیالی بود (بر اساس خوابی که 2هفته پیش تو خواب دیده بودم) آخه اکثر شبها بعد از خوندن کتاب های استاد شریعتی و استاد پناهی رو تخت دراز میکشم و از ساعت11شب تا 1 شب تو فکر میرم و به شهدا و اهدافشون و اهداف خودم و اهداف این وبلاگم و حرفای بزرگان فکر میکنم؛ خیلی سخته حرفایی واسه نوشتن داشته باشی ولی نتونی...!!! این شب ها فیلم "راستش را بگو" از شبکه 1 هرشب ساعت 22 نگاه میکنم ، سریال بسیار خوبیه درست افکار من رو اون دانشجویی که پایان نامه نوشته و بخاطر پایان نامه ش دستگیرش کردن همون کاراکتری که دانیال عبادی (در نقش علیرضا مولایی) بازی کرده اکثر کتاب هایی که من میخونم رو اون تو فیلم مطالبش رو میگه، به عنوان مثل: "کتاب عصیان جبران خلیل جبران" سریال راستش را بگو سریال فوق العاده ایه؛ از صدا و سیمای ایران بعیده که سریال به این خوبی بسازه مخصوصا با بازیه هنرمند مورد علاقه م "دانیال عبادی" که نمیدونم چرا این دانیال عبادی همیشه منو به یاد سیّد شهاب الدّین حسینی (معروف به شهاب حسینی)
میندازه، به نظر من یه جورایی تیپ و طرز بازیشون شبیه به هم هستش البته به نظر من... و ازون جایی که من شـــــــــیفته ی شهاب حسینی ام 6سال پیش به همراه محمدرضا گلزار، امین حیایی و جمعی از سوپراستاران اون موقع سینما اومده بودن واسه همایش بزرگی که قرار بود توی مجموعه ی بزرگ تفریحی "شورابیل اردبیل" برگزار بشه... افتخار داشتم توی این همایش بزرگ، از ساعت 10 شب تا 12 شب کنار شهاب حسینی بشینم و چند تا هم عکس انداختیم؛ تو اون مراسم به عمو پورنگ به عنوان پدیده ی سال 85-84 جایزه دادن و تقدیر کردن ولی دیگه فردی به نام حسین پناهی نبود که طبق هر سال تمام جوایز بازیگری رو دریافت کنه؛ قبل از مرگش خدا خدا میکردم واسه یکی از همایش های سینماگران بیاد اردبیل و برم از نزدیک ببینمش و دستان هنرمندش رو ببوسم ولی هیچوقت به آرزوم نرسیدم...استاد مُرد مظلومانه و عارفانه و صادقانه و عاشقانه ... روحش شاد بیخیال... از بحث دور نشیم؛ خلاصه این سریال فوق العاده رو حتما از دست ندین من حتی بعضی حرفای اون دانشجو رو تو دفتر سخنان گوهر بار بزرگان ام یاد داشت میکنم... چون واقعا حرفای بی نظیریه... علیرضا مولایی انگار نقش خودم رو بازی کرده، یه جوون که: به تیپش اهمیت قائله ، شوخ طبع هستش مومن و نماز خون، دل زده از همه ی دخترا، نترس و بی باک ، به کسی باج نمیده ، واسه خریداری قیمت نداره...!! ، یکم کلّه شق و اهل ریسک ،واسه اونی که میخواد بنویسه ارزش قائله و حتی یک جمله هم بخواد بنویسه سعی میکنه به بهترین نحو و با رعایت تمام اصول ادبی و آرایه ها اونو بیان کنه... و در آخر : قلم ش فروشی نیست...!!! موفق و ایران دوست باشین در پناه حق تعالی
"دکتر زینالی"
سلام عزیزان عید غدیر خم عید ولایت بلندمرتبه ترین مرد دو عالم رو تبریک میگم
Design By : Pichak |