سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

 این متن شــخـصی هستش و متقابلا بعد از 3روز بـه

قسمت آرشیو دلنوشته های شایان منتقل خواهد شد

سلام امیدوارم حالتون خـــــوب باشه؛البته حال
که چه عرض کنم... امیدوارم جیبتون پر باشه!!!
اول از همه پیروزی تیم ملی کشورمون رو تبریک
میگم با بازی درخشان همشهری و هم محله ی گلم
عزیز دلم "مجتبی جباری" ایشالله 10روز دیگه همین
موقع جشن صعودمون به جام جهانی رو تو همین وب
بگیریم کنار هم؛ و طبق معمول کاری به کار
دیگر حوادث و مناسبت های امروز ندارم... چون
اگه دهنمو وا کنم کل طایفه م فیلتر میشه!!!دعوا

.

 

.
 

.
خب طبق معمول بگذریم... بیخیال!!!عصبانی شدم!

(مثل همه ی پست هام این قسمت بالایی توی پرانتز بود)
.

.

.

تنهای تنها

 

دیروز داشتم دفتر خاطراتم رو ورق میزدم بعد
از چندین ماه؛نوشتنم خیلی فرق کرده اون موقع ها
رمانتیک تر و ژیگول تر مینوشتم و تو دلبرو تر
بودم؛ولی دقیقا چند ماهیه که دفتر خاطراتم رو
نمینویسم چون دیگه خاطره ی شیرینی نمونده...
همه رو سوزوندم تو ذهنم؛دیگه احساسی نمونده.
امروز
17 خرداد ماه هستش یعنی ساگرد روزی که
از خونه فرار کردم؛ من کلا 3 بار با بابام دعوای
آنچنانی(در حد المپیک) داشتم که الان باورم نمیشه
اون حرفا و فحش هارو به بابام گفتم!!!
بار اول که
31اردیبهشت پارسال بود شب امتحان
ریاضی دعوا کردم... دومیش 17 خرداد بود سخت
ترین شب عمرم؛بابام از بچگیم تا امروز خداییش
واسم کم نذاشته؛شاید همین الان جیبامو بگردی
از کل سرمایه ی بابای دوستام جیبم پر تره...


تنهای تنها


ولی آیا همه چی پوله؟ دلخوشی نداشته باشم پول
رو میخوام واسه کجام!!؟؟ منی که هدف از به
دنیا اومدنش فقط و فقط 5 دقیقه شهوت و هوس
لعنتی بود؛ منی که از بچگی غرق در پول بود ولی
دلخوشیش چی بود؟؟ به مشروب خوردنه باباش؟؟
به چی بود؟؟ به فریاد های کشیده شده سر مادرش؟؟
من کارو یا صادق هدایت یا هیچ خر دیگه ای
نیستم که کفرنامه بنویسم؛ولی 17-18ساله نفهمیدم 
واسه چی به دنیا اومدم؟! اومدم ببینم و کور باشم؟
بشنوم و کر باشم؟ بفهمم و خر باشم؟؟ نکنه خدا
میخواسته با آفریدنه من خود نمایی کنه؟ نه
مطمئنم خدایی که من میشناسم اینطور نیس... ولی
آخه چرا؟ کاش پول نداشتم کاش شام واسه خوردن
نداشتم کاش مثل بچه های مدارس دولتی انقدر فقیر
بودم که گوشیه نوکیا ساده ی 1100 رفیقم رو میدزدیدم
نه اینکه توی مدرسه ی غیر انتفاعی درس بخونم
که سر کلاس از 20 نفرمون 18 نفر آیفون داره...!!گیج شدم (به معادلی میشه 39 میلیون!!!)
کاش فقر مادی داشتم ولی فقر دلخوشی فقر محبت نداشتم
اینطوریه دیگه به قول بابام: پسرم تو بخور و
خرج کن و کارت به کار دیگرون نباشه... مگه من خرم!؟
پدره احترامش واجب واسش جونمم میدم؛زحمت کشیده
برام نوکریشو میکنم ولی عمرا بذارم احدی به
مامانم توهین کنه... تمام دار و ندارمو میدم تا
اشکای مامانمو نبینم. پارسال 17 خرداد رفته
بودیم عمه اینا رو به مکه بدرقه کنیم ساعت 11
برگشتیم خونه و داشتم بازی آلمان و پرتغال درچارچوب
جام ملت های اروپای 2012 میدیدم خیلی هم حساس بود.
و همزمان به عطیه اس میدادم چون عادت ندارم بین
فامیل گوشی دستم بگیرم واسه همین بلافاصله بعد از
رسیدن به خونه دلم واسه عطی تنگ شده بود بهش اس
دادم... اون موقع ها بهترین روزای زندگیم بود دیگه
اوج رابطه ی منو عطی بود... یهو دیدم یا الله
باز سر و صدا رفت بالا باز بابا و مامان شروع کردن
نیم ساعت خودمو زدم به نشنیدن و هی به عطی اس
میدادم و آه کشان آه کشان دونه دونه اشکم رو
گوشی میوفتاد ولی به عطی نگفتم چون درسته باهاش
راحت بودم ولی خب روم نمیشد بگم باز بابا و مامان...
ریختم تو خودم تا اینکه بغضم ترکید و به عطی گفتم
و گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم جلوی مامان
وایستادم تا طوریش نشه که خودم سیلی خوردم ولی باز
نذاشتم طوریش بشه؛رو سر بابام فریاد کشیدم
و دیگه داشتم دق میکردم باز قلبم گرفت و مامانم دوئید
قرصارو آورد؛ اومدم باز دیدم عطی خودشو هلاک کرده
و ده بیستا میسکال و اس ام اس بهش اس دادم گفتم
امشب یا خودمو میکشم یا سر این بی شرفه بلایی میارم
عطی التماس میکرد شایانم آروم باش و فلان و فلان و..
یهو از خونه زدم بیرون ساعت 2 شب ازون جایی که
خونه ی ما کنار کلانتری هستش بخاطر همین سرباز بهم
چپ چپ نگاه میکرد و منم گریون پیاده رفتم تا
پارک ساحلی (طرفای خونه ی عطا اینا) داشتم دق
میکردم از طرفی هم عطی نگرانم بود و به هر دو
خطم مدام زنگ میزد منم کلا تو هنگ بودم فقط میرفتم
هر دو گوشیمو خاموش کردم تا هم مامانم دس برداره
هم
عطیدوست داشتن هم داداش یاشاردوست داشتن... 2ساعت پیاده روی کردم
تا طرفای عطا اینا جلوی رودخونه ی جلو خونشون
نشستم و هی بهش زل زدم چون فقط اون خیابونه اردبیل
رو دوس دارم ازش خاطرات شیرینی برام مونده...(البته مونده بووود!! اون موقع ها...) 
هی میگفتم به عطا زنگ بزنم تا بیاد بیرون ولی
گفتم به باباش چی بگم خب زشته پر رویی تا چه حد!؟
تصمیم گرفتم تا صبح بمونم پارک؛ساعت4 صبح بود که
یهو دیدم آدمی نزدیکم میشه یه عملی معتاد اومد
گفت داداش حال نداری؟ کمکت کنم بهتر شی!!؟؟؟
وقتی اینو گفت هنگ کردم یه نگاه به اون و یه
نگاه به خودم انداختم گفتم این منم که ساعت
4صبح بیرونم!!؟؟ منم که یه معتاد میخواد کمکم کنه!؟
باز گریه م شروع شد و اذان صبح بود که
دیدم ماشین گشت نگه داشت و گفت جناب آقای
شایان.....؟گفتم بعله امرتون؟ گفت بفرمایین کلانتری
پدرتون عکستون رو به کلانتری دادن و ازتون شکایت
کردن... بردنم کلانتری و بابام اومد گفت واسه
پیدا شدنت الکی شکایت کردم که ازم سرقت کردی و
عکستو به کلانتری دادم تا پیدا شی!!!
اون شب سخت ترین شب زندگیم بود و صبح ساعت 9 وقتی
گوشیمو روشن کردم دیدم بلافاصله رگباری اس های عطی
اومد...تازه فهمیدم بیچاره شب چی کشیده...!!!
بعد اون روز باز بابام و اعمالش درست نشد تا
اینکه عید امسال شب چهارشنبه سوری اینبار خیلی
شدیدتر و بدتر اتفاق افتاد ولی اینبار نزدم
بیرون چون دیگه لوس بازی میشد موندم خونه
ریختم تو خودم که یهو فقط اینو فهمیدم مامانم
دوان دوان قرص هامو آورد و دید باز قلبم گرفته!!
خب من ناراحتی قلبی ندارم ولی خب تو این یک سال
به خاطر فشار های عصبی و روحی اذیتم میکنه...
ولی دیگه اینبار عطی نبود آرومم کنه...
تا صبح نخوابیدم و حسین پناهی گوش دادم
اینم از عید ما بود...!!! سر سال تحویل بابام
بغلم کرد و گفت به جان شایانم دیگه همه چی تموم
شد و قول شرف میدم آدم سابق نباشم... تو این
4ماه خیلی فرق کرده و بهتر شده ولی باز من
حاضر نیستم با اینا زندگی کنم و توی همون واحد
خودم راحت ترم و برنمیگردم...
فقط کاش باز میفهمیدم هدف از به دنیا اومدنم چیه؟
فقط همینیعنی چی؟


تنهای تنها

 

shayan17گل تقدیم شما

نایت اسکین

 


نوشته شده در جمعه 92/3/17ساعت 2:13 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 لازم به ذکره که من از همه ی پرنده ها خوشم میاد ولی از بچگی ازین 

 کلاغ لامصب متنفرم... نمیدونم چرا ولی نفرت دارم؛تنها موجود الهی

 هستش که وقتی هرجا ببینمش با سنگ میزنم؛و متقابلا توی حیوانات

 و پرنده ها از همون بچگی عاشق قناری م و اکثر نوشته هام هم وقتی

 چشمم به قناری بابابزرگم افتاد توی ذهنم جرقه خورد و نوشته شد...

 

کلاغ های آزاد

حسِّ یه جنازه در کنار انبوهِ مرده ها
روی زمین حسرت ماه بود هوای دود و غوغا
از اون بالا صدای تیراندازی پرتابِ موشک
اینور جنازه ی کودکی عروسکی یه نوشمک
صدای خرد شدن استخون زیرِ کفشای تانک
دزد و جانیو سلاح و سرقت از مردمِ یک بانک
روح دیگری رو کشیدیم از بدن به آسمون
آسمون پر از روحه و ما میدمیم از روحمون
اون طرف تر صدای گریه هستو شیون و زاری
از بیمارستان و مادری که مردش زیر باری
کودکی که زنده موند و گریه های بدو حضور
و جسمی که خاموش شد و روحی نوعی که کرد ظهور
مادر مردو کودکش رو سپرد به دستای پدر
مردی که آهش از اینه که این سیزدهم نشد به در
روح دیگری رو میکشیم از بدن به آسمون
آسمون پر از روحه و ما میدمیم از روحمون
یکمی اون طرف تر یه خانم پیرو سالخورده
روی تختو ناگهان شیون از مادری که مرده
پسرو نوه نتیجه همه دور قبر موقت
گریه و ماتم و زاری و دستهای گره بر سر
مراسم گلاب شویی و غسل روی سنگی خشگل یعنی چی؟
برای یک جنازه و اشکهای بشکه به بشکه
روح دیگری رو کشیدیم از بدن به آسمون
آسمون پر از روحه و ما میدمیم از روحمون
.

.

.

کلاغ های آزاد


مثل کلاغای نشسته رو تیر چراغ برق
آدما رو مینشونیم تو دنیا و یه عمر تاج و تخت
وقت پرکشیدن کلاغ از تیر چراغه
آدمی حکم کلاغه و چراغ زمین داغه
اون طرف تر یه جوونه مرتکب به جرم و حکمش
هشت صبحه و سرما و تازیانه روی لپشعصبانی شدم!
اجرای حکم قصاصه و دقایقی نموندهعصبانی شدم!
که چشماش بسته شه و لحظه های بعدو نبینهعصبانی شدم!
سرما لباشو دوخته و از درونش گریه و زارعصبانی شدم!
ندای آخرشه نزدیک شده به چوبه ی دار دعوا
زیر پاش خالی و رقص مرگه تو روزی میمونیعنی چی؟ (واقعا متاسفم...همین)
روح دیگری رو کشیدیم از زمین به آسمون
شغل من اینه ثبت وفاته تو تقویم دنیا مشکوکم
ترسیم حقیقتی که رویا بود برا آدما
من که مامور کار آدما نیستم توی دنیا
یکی امروز میاره منم میبرم واسه فردا قابل بخشش نیست
روح دیگری رو می کشیم از زمین به آسمون
مثل کبوترای بال کشیده از رو پشت بوم
پرنده ها یکی یکی سوار میشن رو دستمون
ماها زیر یه سقفیمو خداست بالاس رو سقفمون
چرا دروغ بگم نمیشه ببینم و نخندم عصبانی شدم!
چهره ها خنده داره آخه بعضی مبهوتن از دم
یکی جیبشو دست میزنه و میبینه خالیه شرمنده
یکی اشک تو چشاشه و پی روزای قبلیه
امیالو آرزوها خوبیو ظلم هرچی که بوده
حالا لاشه ای شدن جاشونم توی یک تابوته
بگذریم وقتشه روح دیگری بیاد به آسمون
آسمون پره از روح بشه تا اشباع کهکشون


قناری تو قفس...

.

.

.

اینم تقدیم به قناری هایی که پر زدن و رفتن و از قفس رها شدند...یعنی چی؟


بی صدا فریاد کن

 

shayan17گل تقدیم شما

نایت اسکین

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/3/8ساعت 2:54 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 تقدیم به پدرانی که بودنه با فرزندانشون رو قربانیه من و امثال من کردند...


فرزند شهدا

 

سلام تولد تنها عشق واقعی م یعنی مولا علی رو خدمت

تک تک شما عزیزان تبریک میگم...
من عادتمه واسه مامانم توی هر روز تولدش یا روز
مادر کادو بخرم و معمولا چیز آنچنان گرون نمیخرم
برای مثال این روز مادر گذشته واسش یه ادکلن
شالیز اصل فرانسه گرفتم به همراه گل که سر ته ش
شد 58 تومن؛ولی من تاحال واسه بابام چیزی نگرفتم
چون بی معنا میاد ازش پول بگیری و واسه خودش کادو
بخری!!! بخاطر همین از پارسال تا امروز تومن به
تومن ریال به ریال جمع کردم پس انداز کردم تا امروز
واسه روز پدر موبایل آیفون 4 اس بگیرم خب خیلی
گرون بود واسم ولی بالاخره تونستم به هر طریقی
دیروز واسش گرفتم به مبلغ 2200000 تومن کلا حسابم خالی
شد آوردم بهش بدم هنگ کرد بیچاره گفت تو که از
من پولی نگرفتی پس چطور خریدیش!!!؟ منم گفتم
دیگه دیگه...! وظیفه بود که انجام شد!!! ولی
این بابا نامرده ازم قبولش نکرد و گفت من از
موبایل استفاده ی آنچنانی نمیکنم پس همین گوشیه
خودم اکتفا میکنم و خودت ورش دار!! بالاخره بعد
از اصرار فراوان قبول کردم؛ نمردیمو آیفون ورداشتیم!
(این نوشته ی بالاییم توی پارانتز بود واسه تبریک
این روز امیدوارم چه با مادیات چه با محبت
دلخوشی بیارین توی خونواده هاتون)


پدری از نوع شهید!!

 

.

.
.
این پستم کمی از مطالب کیلیشه ایه دیگر وب ها در
این روز ها به دور هستش؛مربوط به تنها مردان تاریخ
ایران یعنی کسانی که 8 سال خون دل خوردن 8 سال تو
مقدس ترین نقطه ی ایران نفس کشیدن خب نمیخوام به
این موضوع از دید شال نقطه نقطه سفید و سیاه ها
نگاه کنم و بگم خدا با ما بوده توی اون روزا و
معجزه شده و...پس ممنون می شم طبق معمول این پستم
رو تحمل کنین؛به احترام همین مردان تا آخرش بخونین
هرچند این قلم در وصف اونا ناتوان هستش ولی در حد
توانم سعی خودم رو می کنم در سان صاحبان این متنم
باشه...(البته در مورد مرد حرف میزنما نه افرادی
که بعد از شهید شدنه مردان اسمشونو مرد گذاشتن!!)

 


.
.
.
دیروز داشتم آهنگ محسن یگانه رو با عنوان"یه هفته
مونده به عید" رو گوش میدادم یه کلیپ فوق العاده
از کنسرتش توی برج میلاد آهنگی که واسه پدرشهیدش
(محمدرضا یگانه) خونده؛داشت میخوند به صورت زنده
که یهو بغضش ترکید و گریه ش گرفت؛سالن سکوتی مبهم
داشت و صد ها نفرهمزمان با محسن گریه می کردن...
باصدای لرزون گفت:این شعر رو توی نوجوونیام واسه
پدر شهیدم نوشته بودم که آرزوم بود یه روزی اجراش
کنم و بهترین آهنگی هستش که از اعماق وجودم اجرا
کردم...


محمدرضا یگانه


بعد از اون کلیپ تازه فهمیدم که دنیای من
چقدر کوچیکه چقدر از مسیرم دور شدم؛مملکتی که
توش هزاران هزار مجید سوزوکی ها با وجود اینکه
از چشم بعضیا نجس بودن ولی رفتند و صادقانه و
عاشقانه دست و پاشون رو روی مین جا گذاشتن...
هزاران هزار نرگـــــــــــــــــــــس ها بودند  که بیوه
شدند؛و مادرانی که تیکه تیکه شدنه پاره ی تن
خودشون رو میدیدند ولی نمیتونستند کاری انجام
بدن؛در قبال این همون حاج گیرینوف هایی که مجید
هارو نجس میدونستند روز به روز شکم گنده کردند
و از اسم همون مجید ها استفاده کردند و کاندیدای
ریاست شدند... من پیارسال که به همراه تیم فوتبال
رفتم اهواز کنار اروند رود قدم میزدم تنهایی و
استخوون هایی رو میدیدم که جمجمه ی شهیدی هستش
که بعد از این همه سال هنوز جسدش خاک نشده؛و
کنار رود وحشتناکه اروند پوسیده شدند؛
اینارو کی جواب داد؟؟خونواده هاشون چی شد؟؟
فرزندان یتیمشون...؟؟ کی جواب این سختیای بی
پدری رو داد؟؟ دلیلش چیه که محسن یگانه
برترین خواننده ی پاپ مملکتمون توی این 10 سال
از همه پنهون کنه که فرزند شهید هستش...؟؟
میگن واسه فرزندان شهید پارتی بازی میکنند و
توی کنکور راحت ترن و... آره این یه واقعیتیه
ولی آیا این کمک ها در قبال حضور سایه ی پدر
بالا سرشون ارزشی داره؟؟هیچ شده فک کنین یه
راهی یه کاری باشه که مطمئن باشین اگه برین
سمتش همه ی آرزو هاتون دلخوشی هاتون نقش بر
آب میشه ولی باز اون راه رو ادامه بدین؟؟
توی تلویزیون شنیدم که میگفت:
ای کسانی که شهیدان را گرامی میدارید شما
نیز از شهادت چیز کمی ندارید و شهید
محسوب میشوید!!
(البته ببخشید اگه جمله پس و پیش بود آخه
من به این حرفا اهمیت نمیدم و یادم نمیمونه)
آخه کسی نیس بیاد بگه مگه ما ها لیاقت آوردن
واژه ی مقدس "شهید" رو تو دهنمون داریم؟؟؟
شهید از مال و جان و تخت و قدرت و خونواده
و دلخوشیاش دل کند و رفت ما چی کردیم؟!؟
ما چیکار کردیم جز این که بگیم:
خواهر روسری سرت کن که من تحریک نشم؛خواهر
خجالت داره عفت داشته باش...!!!
مگه این خواهره از بدو تولد این طور بوده؟؟


متاسفم براش...همین


من و امثال من با محدودیت هامون از باکره هامون
فلان کاره ساختیم؛شهید رفت تا از تجاوز به
دخترامون به مادرامون جلوگیری کنه و در این راه
جان عزیزش رو از دست داد؛درحالی که بعده این
همه مدت همین مادرا و دخترای همین مملکت بخاطر
نون شب و دلخوشی دربست پا میدن...اینا یعنی چی؟؟
به نظرتون این نوسان ها دقیقا تف سربالا نیستش؟!
شهید رفت تا عراقی ها آزادی رو از ما نگیرن و
اسیر اونا نشیم؛اسیر اونا نشدیم ولی اسیر...بیخیال!!
من بعد از خوندنه ده ها و حتی صد ها کتاب به
این نتیجه رسیدم که همه ی تاریخ و رفتار و کرده ها
و کلا همه چیزی که از گذشته شنیدم دروغ هستش
همه چیز جز مردان تیکه تیکه شده زیر تانگ؛مردان
غرق شده در منظقه ی طلائیه چن کیلومتریه خرمشهر
مردان که توی امواج وحشتناک شبانه ی اروند رود
غرق شدند و جسدشون به همراه آب رفت و رفت و
رفت تا به خلیج فارس رسید...
من و تو از شهید چی میدونیم؟؟ بخدا به علی قسم
که همه ی دار و ندارم از اونه:شهید اونی نیس
که توی گوش ما خوندند؛من و تو رو انقدر از شهید
زده کردند که برای مثال حاضریم کل تاریخ فلان
قبیله ی عرب رو که نوه ی نتیجه ی پدیده ی نبیره ی
ابوسفیان بوده رو بخونیم ولی حاضر نیستیم یه
کلمه یا جمله از شهید عباس بابایی و شهید جدی و
شهید تندگویان و شهید همّت و... رو بخونیم چون
به یه زدگی به یه کیلیشگی رسیدیم و محلول وجودمون
به یه سیری رسیده ولی تا کی؟؟بیاین حلال وجودمون
رو بالا ببریم تا عشق و علاقه به وطن توی وجودمون
ته نشین نشه...


فرزند شهید...


* تنها مردان تاریخ ایران روزتون مبارک و روحتون شاد*

نایت اسکین

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/2ساعت 12:32 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

دروغگو...

 

ســــــــــلام چـــــــــــــــــطوریــــــن؟ مــــــــــــن کـه عـــــــــــالـــی م دروغ

دیــــــروز تــــا الـــان وبــــم فـــیلتر نبـــودا؛خودم دستم خورده بود و بسته شده بــــــود دروغ

یه مطلب نوشته بودم در مورد سالمی و اعتیاد نداشتنه پسرامون و پاک دامنیه دخترا دروغ

اتفاقا با استقبال گرم مدیران پارسی بلاگ مواجه شدم و ازم تقدیر و تشکر هم کردن دروغ

دیروز شام نرفته بودم بیرونا ؛ ماشین نمیروندما که زنگی به موبایـــــــلم نخــــــــــوردا دروغ

بهش جواب ندادم نگفت: وبت فیلتر نشده و اتفاقا تقدیر نامه هم واست اومده از بزرگا دروغ

خــــــــــــــــــــــیلی خوشحال شدم که مدیران پارسی بلاگ بخاطر مطالب فلسفی م دروغ

اجتماعی که مینویسم و هر کسی جرات نوشتنش رو نداره؛تشـــــــــــــــکر کردن... دروغ

تا رسیدم خونه، به مدیر پارسی بلاگ ایمیل دادم و تشکر کردم از تقدیراتشـــــــــــون دروغ

تا صبح راحته راحت خوابیدم و اصلا بی خوابی نداشتم و سرکلاس هم سرحال بودم دروغ

از مدرسه رسیدم خونه و دیدم شما عزیزان بهم ایمیل دادین و نگران شدین از بسته دروغ

شدنه وبم؛خب مدیر پارسی بلاگ با کمال حسن نیت بهم کمک کرد تا وبم باز شــه دروغ

قول دادم که از متن های گذشته ام دیگه باز ننویسم تا تو خرج نیوفتن و تشکر نکنــن دروغ

الـــــبـــتـــــه این ششـــمین تـــقــــــــدیری بود کــــــــــــــــــــــه ازم مـیـکــــــــــردن دروغ


گناه نکرده...


من دیگه نمی نویسم ؛ کتابمم دیگه ادامه نمیدم چون راهی که میرفتم بیــهـوده س دروغ

بــــــــــــــــــــــــــه شمـــــــــــــــــــا هــــــــــــــــــم توصــــــیه مـــیکنم کتاب نخـونین دروغ

بگیــــــــــــــن بخـــــــــندیـن دنیا به این خوبی؛همه ی نوشته های قبلی م دروغ بود دروغ

من یه دروغگو بودم که فقط دیوونه ها و دروغگو هایی مثل خودم حرفامو درک میکردن دروغ

بـــــــــــبـــخشیـــد تو این 15 مـــاه دروغ نوشتم و روزانه 300نفر رو الاف خودم کردم دروغ

دنـــــــــــیا به این خوبی... من هی الکی شلوغ میـــــکردم... دروغ

 

دروغگو ترین راستگو

 

ایـــــــــــــــن اعـــــــــتــرافــــــــات من بود همونطور که به مدیر سایت قول داده بودمدروغ

بهتون بگم تا وبـــــــــــــــــــــــــــــم رو بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز کنـــــه...دروغ

هـــــــــــــــعـــــــــــی خـــــــــدا...یعنی چی؟


عروسک بمان...

 

دروغ"دروغگو ترین نویسنده ی جوان پارسی بلاگ"دروغ

 


نوشته شده در یکشنبه 92/2/8ساعت 5:17 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 

آخرین کبریت تو تاریکی 91


<< مقدمه و تشکر های یک سایه >>

سلام خدمت چه اونایی که برای اولین بار به وبم اومدن و چه اونـــایی
که توی این یک سال و دو ماه من و وبلاگ من و دلنوشته هامو تحمل
کردن؛آره تحمل واژه ی خوبی میتونه باشه چون تو روزای سخــت و
طاقت فرسای این مدتم چه از لحاظ عاطفی و چه از لحاظ فلســفی که
به هم خورده بودم یاریم کردن و تا حدودی زندگی رو واســــم تحمل
کردنی کردن؛همون طور که از عنوان این پستم پیداست؛ایــــــن متن
آخرین مطلبی هستش که تو سال 91 مینویسم؛با وجود اینـــــکه حالم
زیاد مساعد نبود ولی با این وجود گفتم بی حرمتیه که عید رو به شما
عزیزان تبریک نگم؛فردا صبح قراره راهیه شهر زیبای اصفهان بشیم
خب همونطور که میدونین این دومین عید هستش که ما به دلــــــیـل
شرایط اقتصادی و دلار استامبول نمیریم(قبلا ها 15سال بـــود که هر
سال با ماشین خودمون استامبول و آنتالیا بودیم) و ما یه عادتی داریم
که عید رو تو ایران نمیمونیم مگر اینکه به اصفهان بریم چون واقــعا
زیباترین شهر ایران بهش بگیم مبالغه نکردیم...

.
.
.

آرزو های یک سایه

<< آرزو های یک سایه برای سال 92 >>


خب اولین آرزوم اینه که مامانم به طور کامل بهبودیشو به دس بیاره

و دوباره مثل سابق خوشی به خونمون برگرده تا من مجبور نباشم

که تنهایی تو یه واحد خونه دیگه زندگی کنم و تا 3 صبح بیدار نباشم

از خدا میخوام کشورم عقب گرد نره و روز به روز پیشرفت کنه اگرچه

با این اشخاص و کارا این آرزو محاله!! آرزو میکنم خدا منو بخاطر دلی

که شکستم منو ببخشه البته خودش شاهد اعتماد و صافی هام

بود پس دیگه خدا بهم دروغگو نمیگه؛از خدا میخوام تو کنکور و امتحانات

نهایی موفق باشم و تو موسیقی و گیتارمم بتونم به اهدافم برسم؛

و از همه مهم تر ایشالله تا سال آینده همین موقع قلمم نشکنه و

بلکه قلمی قوی تر به دست بگیرم با دانش و تجربه ی مهمی که این

سال کسب کردم... امیدوارم کسی ازم دلشکسته نباشه و دلی

که شکستم درکم کنه که همه ش یه توفیق اجباری بود همین..

نکته:


شب برهنه...


خب بریم سراغ آخرین بخش این پستم فقط خواهشا بعد از خوندن این

بخشم برین و به هر طریقی فیلم "شب برهنه " رو تهیه کنین و نگاه

کنین فیلمی که با بازی به یاد ماندنی شادمهر عقیلی به کارگردانی

سعید سهیلی در سال 1380 تولید شد و دقیقا این نوشته ی زیرم

رو تایید میکنه فقط خواهشا تهیه ش کنین مطمئن باشین پشیمون

نمیشین... فک کنم تو جشنواره سال 80 این فیلم جایزه گرفت و شادمهر

هم جایزه ی برترین بازیگر مرد رو گرفت و از ایران باز بعدش رفت...ممنون


شب برهنه....

.

.

.

<< یه کوچولو درد دل و گلایه های یک سایه در آخرین غروب  91>>


گلایه های یک سایه در آخرین غروب 91


سال 91 با مسافرت به اصفهان و کیش شروع شد؛بعدش با افت
من تو امتحانات و مردودیم تو امتحان ریاضی ادامه یافت(چون
همون طور که میدونین من شب امتحان ریاضی خرداد تو خونه
حرفـــم شد و از خونه زدم بیرون با وجود اینکه صبح امتــحان
داشتم ولی تا ساعت 8 صبح بیرون موندم و رفتم سر جلسه امتحان
سر جلسه ورقه رو خالی دادم چون کلا ذهنم تو هنگ بود) خلاصه
تابستون رسید که اوایلش یکی از بهترین روزهای زندگیم بود؛ولی
به دلیل اعتماد های بی جهت خودم؛نادانی های خودم؛کله شقی های
خودم،سادگی های خودم،ضربه های خیلی بدی خوردم از نزدیک
ترین آدمای اطرافم،طوری ضربه خوردم و بهم دروغگو گفتن
که حتی خودمم به خودم شک کردم که آیا دروغگوأم!!!؟؟؟؟؟؟
یه حرفایی واسم درآوردن که خواستم از خودم دفاع کنم دیدم
کسی که دلم به اعتمادش نسبت به من خوش بود،دیگه اصلا
منو آدم حساب نمیکنه و از بس ذهنش پر شده با حرفای این و
اون که اصلا حاضر نیس دفاع کردن هامو بشنوه؛خودمو مهرماه
که شروع شد زدم به جاده خاکی و به همه میگفتم دختر چیه بابا
عشق کشکه،این چرت پرت ها مال فیلم هاس،ولی در حالی که
شبا تا ساعت 2-3 فکر میکردم تو تنهایی هام و گریه م میگرفت
فرداش تو مدرسه بچه ها میگفتن:خر خون رو ببینین از بس
درس خونده چشاش پف کرده!!!! هه آره ذهن اونا تا اون حد کار
میکرد!!من زرنگی نکردم بهم تهمت زرنگی زدن،دروغ نگفتم تهمت
دروغگویی زدن؛انقد دیدگاه رو بهم بد کردن که خودمم دیگه به
خودم شک کردم!! تو این شرایط بهترین کس هام بدترین کار رو
در حق م کردم...همه و همه و همه... الا مادرم؛مادرم بود که شبا
میومد پنهونی طبقه ی منو وقتی اشک هامو میدید به همراه من
گریه ش میگرفت؛ولی فرداش به روم نمیآورد؛من بزرگترین گناهم
اعتماد مطلق بود اعتمادی که حاضر بودم به خاطرش جونمم بدم
اعتمادی که هرچه من صاف تر اون زرنگ تر،هرچه من ساده تر
اون با سیاست تر؛هرچه من وفادار تر اون نامرد تر؛نه اشتباه نشه
الان با دلم نمینویسم؛این دفعه کاملا این عقلم هستش که مینویسه
بگذریم...به قول استاد پناهی باز فلسفه م باد کرده...
خلاصه وقتی دیدم از همه جا بریدم رفتم سراغ گیتار و قلم چون
این دو فقط منو آروم میکنند فقط و فقط این دوتا چون نه گیتارم
از پشت خنجر میزنه و منو تحریک میکنه که دلی رو بشکنم؛ و
نه قلم بهم یاد میده که دروغ بگم و بعد از مدتی از همون دروغ
هایی که خودش بهم یاد داده بر علیه م استفاده کنه...
بالاخره از عشق 17 ساله ام ( فوتبال) هم دست کشیدم به دلیل
تنگی دریچه و کلفتی رگ قلبم؛خب حتما صلاح منو خدا در
این دیده چه میشه کرد... تقدیر من تو این بوده!!
خیلی سخته به یکی با تمام صداقت با تمام عشق و محبت
حرف دلتو بگی گریه ت بگیره اونم بخاطر عشقش نسبت
به تو گریه ش بگیره و با حرفات آروم شه؛ولی بلافاصه
بعد یک ساعت کلا اخلاقش زیر و رو شه و دروغگو تلقی
بشی؛پس نتیجه میگیرم که نه من مشکلی دارم نه اون طرف
مقابل،مشکل به جای دیگه برمیگرده که نمیگم چون باز دروغگو
خطاب میشم؛خیلی سخته یه عالمه حرف تو دلت باشه ولی
باز بگی حالا وقتش نیس که اینارو بگم...بعدا...بعدا...بعدا!!!
خیلی سخته از آدمی یه ضربه بخوری در حد المپیک ولی
باز دوسش داشته باشی و باز بگی داداشمه!!! من گناهم
چیزی جز این نبود:اعتماد...اعتماد...اعتماد...! همین
امیدوارم عیدتون مبارک و سال خوبی داشته باشین؛باز ببخشید
درد دلم گل انداخت! خب خیلی وقت بود اینطور نمینوشتم
گفتم تو آخرین پست 91 بنویسم و اتفاقات رو تو دلم دفن کنم
چون الحمد الله خدا به من دلی داده که حتی کسی سرمم ببره
باز نفرینش نمیکنم تو اون دنیا...ایشالله خدا خودش کریمه
رحیمه غفوره؛خودش یاریم میکنه... اول خدا بعد مامانم
.
.
.

چارلی چاپلین


چارلی چاپلین: وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان می دهد،شما هزاران دلیل برای خندیدن به آن نشان دهید...! و کسی را که به تو و دل تو و اعتماد تو خیانت کرده است را به خداوند متعال بسپار،زیرا مردمان روی زمین استوار،بیشتر از بند بازان روی ریسمان نا استوار سقوط میکنند.


شکسپیر


ویلیام شکسپیر: کسی را که دوستش داری را آزادش بگذار،اگر قسمت تو باشد بر می گردد وگرنه بدان که از اول مال تو نبوده و احساسش و احساست رویایی بیش نبوده رویایی تلخ به شرینیه عسل!!!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/12/29ساعت 2:50 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

چشای بارونی

کجای جاده رو خلاف قانون بشریت رفتم که این طور جریمه شدم؟!
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من؟! منی که با تمام امید آرزو
داشتم وارد اجتماع میشدم و یه عالمه تو ذهنم طرح و ایده و نظر نو
بود... چی شد؟؟ چی شدم؟؟ تا اومدم عاشق بشم گفتن که هوس بازیه
بچه تو از عشق چی میدونی... گفتم حتما همه راس میگن و من
عادت رو با عشق اشتباه گرفتم؛اومدم قلم بردارم بنویسم گفتن هدف و
قصد خاصی داره و از یه جایی خط میگیره،گفتم اشکال نداره آدم
تو دودیّت ها ستاره میشه؛تا اومدم دور و برم رو بشناسم، دیدم دیگه
ازم چیزی باقی نذاشتن و تیکه تیکه ی وجودم رو واسه خودشون
ورداشتن؛خواستم از خودم دفاع کنم دیدم قاضی و شاکی و وکیل و
همه با هم جورن و من ناخواسته متهم شدم،گفتم باشه مجازاتش رو
میکشم بالاخره این مجازات درسته نا حقه ولی بالاخره تقاص ندونم
کاری های خودمه،پس تحمّلش میکنم؛اگه دقت کرده باشین تو متن
های قبلم یه کوچولو کفر مانند مینوشتم،البته کفر نبود،فقط چالش
هایی بود که بایستی درمورد بعضی موارد پیش میاوردم؛وگرنه
جز خدا کیرو دارم؟! خدایی که هیچ جا نیست ولی هست؛جسم
نیست ولی وجود داره،گوش نداره ولی میشنوه،دل نداره ولی
دوس داره،عقل نداره ولی عاقله... من چند وقتایی بود کلا
افسرده مانند شده بودم و از مدرسه میومدم خونه و هی خواب
و آهنگ و فیلم و دوباره روز از نو شروع میشد ولی راس میگن
آدم وقتی از همه کس و همه جا می بره فقط خدا رو داره که
شاهد لحظات سختشه؛به قول استاد گیتارم عزیزم رفیقم علی
جان :آدم باید با هر چیزی که خوش میشه و آروم میگیره سمت
اون بره،چه با خوردن مشروب،چه با نماز،چه با کارای فساد
چه با مسجد رفتن ،چه با گیتار زدن چه با قاری قرآن شدن...
بهشت و جهنمی وجود نداره بخدا،بهشت خوده تویی،جهنمم
خود تویی،اگه به خلق خدا کمک کنی و دلت و وجدانت ازت
راضی باشه بهشتی هستی اگه نه هم که جهنمی؛کی گفته فلان کار
گناهه،کی گفته حرامه... مگه طرف خدا س که دستور میده؟؟؟
مگه از خرطوم فیل افتاده؟؟ خدا به منم دل داده به تو أم
خدا به منم عقل داده به تو أم،پس چیه تو از من سر تره که
به خودت مینازی؟؟؟ من کافرم؟ اخیه م؟ مطرب م؟موسیقی
حرامه؟هه... باشه!! نه بخدا نه به پیر نه به پیغمبر خدایی
نیست جز برای سعادت شما،خدایی نیس جز رستگاریه شما
خدایی نیس جز سیریه شکم بچه های پایین شهر،خدا
اینه... نه اینکه هی بگه حرامه مکروهه و... بهشت هم
خوده ما آدماییم،جهنمم خودمونیم...
خیلی سخته دور و برت میلیون ها آدم باشه ولی حس کنی
همین الانه که از تنهایی دق کنی؛پس میرم سراغ چیزایی
که باهاش آروم میشم و آرومم میکنه کاری هم ندارم خلاف
شرعه و گناهه و... خب موسیقی گناهه؟ پس برین اساس
من دلم میخواد کافر ترین فرد باشم؛چون جرمم اینه با موسیقی
آروم میشم؛من مینویسم شب ها و با خود نویسی که 6سال هستش
که یار شب هامه. البته 1سالی میشه که با دست چپم مینویسم(کنایه)
درسته با دست چپم مینویسم ولی خدا رو گواه میگیرم دستم
رنگی نداره و فقط یه قلم ساده با جوهری روان داره...(کنایه)
من بعد از خود کشی رفیقم یه کوچولو دپرس شده بودم و خیلی
تند تر از سابق مینوشتم ولی داشت احساسم به منطقم غلبه میکرد
پس یک ماه کلا دیگه ننوشتم تا طرز فکرم حس انتقام جویانه نباشه
و با دلی صاف بنویسم؛این روزا دیگه با بابام اینا زندگی نمیکنم
و کلا واحد خونه رو عوض کردم یه پسر 17 ساله با یه خونه چند
متری با یه بخاری و رخت خواب و ال ای دی و بیش از صد تا
کتاب تنها زندگی میکنم،درسته سخته ولی آدمای تنها روحشون
بزرگ به بار میاد چون هی با خدای خودشون حرف میزنن...
خیلی حال میده وقتی چندین روز کسی بهت اس ام اس نده و
یهو وقتی صدای اس ام اس گوشیت بیاد بپری روشو و بخوای
بخونیش یهو ببینی شماره ی 8282 هستش از طرف ایرانسل!!!
از فحش ناموسی بد تره واسه آدم تنها!!! شبا تا ساعت 12 درس
میخونم و بعدش تا ساعت 1و نیم بامداد گیتار تمرین میکنم تو سکوت
کامل صبح بیدار میشم و بعد از خوندن نماز صبح و باز گیتار زنی
یه کم شهرام شکوهی و مهستی گوش میدم تو ال ای دی م
و بعدش راهی مدرسه میشم... هر روز برنامه ی زندگی م
اینه... آدمی که هیچ کس نبود با اینکه همه کس بود...
سایه ای در سایه ی یک سایه!!!یعنی چی؟

تازه دیدم که دل دارم بستمش

 

نایت اسکین

 


نوشته شده در دوشنبه 91/12/14ساعت 11:59 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

بالاخره یک سال گذشت...تنها دلخوشیم تولدت مبارکگل تقدیم شما...

قلمی تند...

 

اینم 117 مین پست و مطلب وبم... این یه سال رو طوری تنظیم کرده بودم که به مناسبت شماره ی مورد علاقه م یعنی 17 دقیقا 117 مورد مطلب بذارم وبم... خوشحالم که تو مطلب 117 وبم واسه تنها یاورم تولد میگیرم... فرق بین عشق و دوست داشتن جونـــــــــــم تولــــــــــــــــدت مبارک... امیدوارم پایدار و استوار باشی و قلم ت رو نشکونن!!!

این آهنگ جدید وبم به مناسبت روز تولد وبم هستش و برای اولین بار آهنگ شاد تو وبم گذاشتم...و ازون جایی که من کلا آهنگ شاد گوش نمیدم و فقط از یه آهنگ ازین قبیل دوس دارم که خیلی به دلم میشینه...اسم آهنگ:من با تو هستم با صدای امیر یگانه... به مناسبت تولد وبم تقدیم به شما...

پارسال دقیقا همین روز یعنی 8 بهمن بود که از نوشتنه دفتر خاطرات و نوشتن دفتر دلنوشته هام خسته شده بودم و تصمیم یه وبلاگ درست کنم،یه وبلاگی که در بر دارنده ی تمام دلتنگی ها و دلنوشته هام باشه؛اولش نگاه خیلی ادبی تری داشتم و اگه تو آرشیوم نوشته های اولیه م رو بخونین متوجه میشین که قبلا ها از کتاب ها و نوشته های استاد شریعتی و استاد مطهری گلچین میکردم و تایپ میکردم واسه وبم،ولی وقتی عید از مسافرت برگشتیم گفتم اینطوری وبم کسل کننده میشه و اون روزا 20-25نفر روزانه بازدیدکننده داشتم،تصمیم گرفتم روز 23فروردین 91 مطلب:کاش آستارا نمیرفتم رو تو وبم بذارم یه مطلبی در مورد تابستون سال90 و خاطراتم و داستانم با نسترن بودش،وقتی هرکی اومد وبم و این داستان رو خوند،نمیدونم چرا شیفته ی وبم شد!! شاید واسه این بود که کاملا صادقانه نوشته بودمش؛و اینطوری این داستانم که خلاصه ی رمانم بود سکوی پرتابی واسم شد و اون روزا وبم که یه وب ادبی و فلسفی بعد ازین مطلب،یه بعد دیگه ای پیدا کرد بعد عاطفی؛و متقابلا چون ابعاد وبم گسترده تر شده بود بازدیدکننده ها هم افزایش پیدا کردن و بطور میانگین بازدیدکننده هام به 80-90 رسید؛و بعد از یکی دو ماه با استفاده از کد های زیباسازی و آهنگ های زیبا و دلنشین سعی کردم هرکس برای اولین بار به وبم میاد طالب حضور دوباره در ایستگاه دلتنگی های من باشه؛و بعدش با استفاده از عنوان های تکان دهنده واسه مطالب جدیدم و با استفاده ی اسم هایی که تو گوگل اصولا سرچ میشن کاری کردم که هنگام سرچ تو گوگل وبم سریع و راحت تر در دسترس باشه؛و این در حالی بود که بازدیدکننده ها به تعداد 120رسیده بودن؛درست بود که تا اون روز ترقی فراوانی کرده بودم ولی همیشه عذاب میکشیدم که چرا دلنوشته های شبانه م رو تو وبم نمیذارم از ترس اینکه وبم فیلتر بشه؛آخه نمیدونم میدونین یا نه من هر شب بعد از ساعت 12 که همه تو خونه میخوابن...چراغ مطالعه رو روشن میکنم و درحین گوش دادن به گریه ها و حرفای استاد پناهی،فقط و فقط مینویسم؛شده که بعضی شب ها از بس بهم فشار بیاد که مشکل بیماری قلبی م باز شروع به کار بشه،شده بعضی شبا انقدر داغ کردم که تشک بردم تو حیاط خونمون و تا صبح آسمون رو درازکش نگاه کردم؛چون اگه این کار رو نکنم دق میکنم اونایی که مثل من شبا مینویسن میفهمن حال منو... اگه دقت میکردین تو ماه های قبل من یه یک ماه وبم رو آپ نکردم،خیلی ها نگرانم شده بودن ولی من تو اون یک ماه فقط کتاب میخوندم تا تو نوشته های آینده م احساسی عمل نکنم؛نمیگم فرد آنچنانی هستم...نه...از یه دانش آموز کلاس سوم ریاضی فیزیک چه انتظاری دارین؟؟؟؟انتظار دارین دست شکسپیر رو با نوشته هام از پشت ببندم؟! ولی اگه دقت کرده باشین توی نوشته های من اثرات نوشته های:استاد حسین پناهی،استاد دکترشریعتی،استاد مطهری،شعر های بهرام(همون رپر که عاشقشم) ، شعر های یاس به چشم میاد؛خدا شاهده من قصد تقلید ازین شخصیت های بزرگ ندارم ولی از بس نوشته هاشونو خوندم خودمم عین اینا طرز فکرم یکی شده مخصوصا استاد پناهی؛بالاخره بعد از یک ماه آپ نکردنه وبم تصمیم گرفتم دلو بزنم به دریا و حرف دلم رو بسپرم به قلم... اولش خیلی سخت بود چون دوستام مسخرم میکردن ولی به مرور زمان عادت کردم و به نظر دوتا از استادام پیشرفت فوق العاده ای کردم،برای مثال:اگه مطلب :تلخ ترین بیداری منو خونده باشین متوجه منظورم میشین،من روی اون مطلب درست یک هفته و روزانه 3ساعت کار کردم!!! وقتی که دوستام واسه تولد دوستای دیگه شون میرفتن و عشق و حال میکردن من خونه بودم و قلم به دست مینوشتم...! عجیبه نه؟؟ خب واسه همینه میگم دیوونه م!! عاقل کسیه که بره تولد و با مشروبات مست کنه...نه من که قلم به دست با یه بغض فقط بنویسه...!!

جهانی برای مضحکه

به قـول اسـتاد شـریعتی: در این دنیا خر باش تا سعادتمند باشی لازمه ی سعادت و خوشبختی دو گوش کَر و دو چشم کور است!!! خوش به حال دوستام ناراحتیه قلبی هم ندارن... و فقط میگن:شکم من سیر باشه جیب من پر پول باشه بقیه رو میخوام چیکار!! تو این دوماه اخیر با نوشتنه حرفای دلم موفق شدم بازدیدکننده هامو به عدد 250 در روز برسونم و الان تا این لحظه تعداد کل بازدید کننده هام 35000 نفر هستش که رقم فوق العاده ایه واسه وبی که اکثر نوشته هاش از قبل آماده شده نیست و دلنوشته س؛البته وب های زیادی هستن تو پارسی بلاگ که ممکنه بیشتر از من بازدیدکننده داشته باشن ولی اگه کمی دقت به خرج بدین اونا معمولا متعلق به یک فرد معروف هستش مثلا:وب طرفداران نیوشا ضیغمی یا وب طرفداران محسن یگانه یا... این وب ها جنبه ی اطلاع رسانی و تبلیغات دارن اصولا...پس باید باردیدکننده ی بیشتری داشته باشن؛تو این چند ماه که جدی تر و تند تر مینویسم 3-4بار وبم فیلتر شده ولی چون تنها یار و یاورمه تنها دلخوشیمه به هر دری زدم تا موفق شدم بازش کنم؛مثل یه پدر اندازه ی بچه ی خودم دوسش دارم چون تنها امیدم هستش ولی تو این ماه های اخیر دیگه مطالبم به عنوان مطلب نمونه انتخاب نمیشه و مثل سابق نوشته ی برتر پارسی بلاگ درنمیاد... دلیلش هم برام خیلی روشنه... دیگه ساعت داره 12 شب میشه... برم ادامه ی نوشته هامو بنویسم چون:

بزرگترین زندان...

بـه قـول ناپـلئون بناپارت:هنگامی که دیگران خوابند تو بیدار باش و هنگامی بیدار شدند،تو بیدارتر و هشیار تر، در زندگی از هیچ لحظه ای غافل مباش چون ممکن است همان لحظه،لحظه ای باشد که تمام عمر برایش تلاش کردی و رنج ها کشیدی و اشک ها ریخته ای...! ایشالله سال آینده همین روز همین لحظه اگه جانی باشه اگه دستی باشه اگه قلمی باشه تولد 2سالگیه وبم رو جشن میگیرم...به امید قلم به دست شدن همه ی شما عزیزان.......درپناه حق


نوشته شده در یکشنبه 91/11/8ساعت 3:46 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

من کافرم...

به نام خدای راستگویان...(راستش را بگو اگر چه به ضررت باشد)...

اول از هرچیز اینو بگم که نمیدونم این نوشته م رو میذارم تو وبم یا نه نمیدونم سیو میکنمش یا

حذف میکنم،آخه همیشه هروقت که میخوام واسه وبم بنویسم،دو روز قبل راجب متن م فکر میکنم

و بعد مینویسمش و گاهی پش اومده که 3ساعت طول کشیده نوشتنم ولی عین دیوونه ها بعد از

اتمام تایپ کردنم ورداشتم حذفش کردم!! چون گاهی اوقات زیادی احساساتی میشم و کنترلم از

دستم خارج میشه و بعدا وقتی که متن م میخونم میبینم که اگه اینو بذارم وبم بــــاز فیلتر میشم

ماجرا برمیگرده به چند هفته قبل که 2تا از کاربرای پارسی بلاگ اومده بودن وب من و مطالبم

رو خونده بودن و خیلی اسلام اسلام...میکردن،یکیشون بهم گفت :تو کافری و اون یکی هم گفت:

شیطان پرست عوضی و... گفت از استاد بی شعوری چون علی شریعتی،شاگردی مثل شما هم زیادیه

 و هرچی بلد بودگفت، اون روز از حرفای اونــا ناراحت نشدم اصــلا اونـارو آدم حـساب نکردم

تا حرفشونم روم اثر بذاره، چون به قول یه نفر که حرفاش رو خیلی دوس دارم:تو کشوری مثل ایران

اگه دیدی عده ای بهت تهمت میزنن و واست پاپوش درست میکنن،خوشحال باش و مصمّم که انقدر به

 هدف والای خودت نزدیک شدی که کارای تو واسشون مهم شده...!دیشب داشــتم برای هزارمین بار

کارتون سینمایی "خوش قدم" رو نگاه میکردم تو شبکه ی نمایش یهو گریه م گرفت،یاد اهداف و

افکار خودم افتادم یاد ترس و تنهایی های خودم افتادم؛آره من یه کافرم چون حقیقت رو مینویسم

من یه کافرم که نمیتونم ببینم و نگم،چون مــــــثل اطرافیانم به فکر خودم نیستم،من کافرم چون

 فشن میکنم،من کافرم چون سه تیغ میکنم،من کافرم چون با دختر حرف زدم، من کافرم چون ریش

نمیذارم... خداییش تنها درد وطن ما حرف زدن با دختره؟؟؟؟حرف زدن با جنس مخالفه؟؟؟؟؟؟؟

خب آره که گناهه ولی منه 17ساله اگه 10سال قبل تو کلاس اول ابتدایی بادخترا همکلاس میشدم

و رفته رفته بزرگ میشدیم،مطــــمئنا وقتی که 15-16-17 ساله میشدم عین آدمای عقده ای

نمیرفتم سراغ دوس دختر پیدا کردن...درسته؟؟ من یه کافرم چون زور نمیگم و نمیخوام زیر

زور برم...! یکی از عزیزان که نسبتا خاطرش برام عزیزه (البته همونطور که میدونین من

دیگه حتی به پدر خودمم اعتماد ندارم چه برسه به غریبه) بهم گفته که شایان خیــــــــلی آدم

غمگینی هستی و همیشه تو خودتی و وبلاگتم متقابلا عین خودت غمگینه ولی من تو 2جــمله

جوابش رو میخوام بدم

1)غمگینم از جهت عاطفی چون :

عـــــشـق مارا میـمیراند تا دوباره زنده ی مان کـند پس اگر به گــــذشـته ات کـمی فـکر کـنی

چــیزی جـز سـکوت برایـت نـمیماند... با سـکوت مـیتوانی بـــه تمام نداشــــته هایت برســـی

2)غمگینم از جهت فلسفی چون:

من یه جـــــــوان ایـــرانی ام غـیرت دارم ، مــثل بـــعـضـیا  نیــــســتـم کـه قـــیــــمــــت دارن

واسه همینه که چه تو باشگاه چه تو کلاس چه تو حیاط مدرسه چه تو مغازه و خونه.همیشه

تو خودمم و اطرافیانم فکر میکنن یه جوری م و بیخیال همه چیزم ، تو کلاس اکثرا حرفام رو

مسخره میکنن و همیشه بلافاصله بعد ازین که معلم آزاد باش تو کلاس اعلام میکنه بعد از

درس همه دور هم جمع میشن و با موبایل گیم بازی میکنن ولی من یه گوشه دفتر به دست

فقط و فقط و فقط مینویسم... چون تنها با نوشتن آروم میگیرم ...

 به نظر من آدم بایستی عین بهلول داننده باشه... چون تو این زمونه تنها راه

وصال به عشقم(وطن) جنون هستش و بایستی خودت رو به بیخیالی بزنی...

دکترشریعتی: من میخواستم در رود خروشان،خلاف  جـــــریان آب حـــرکت کنم و

ماهیانی را نجات دهم غافل از آن که این رود خودش صیـّاد همه ی ماهیان خود بود...

 پس لال میمانم تا با سکوت بلند ترین فریاد هارا سر دهم، و اگر نتوانم خود را بالا

کشم،همانند سیبی میشوم تا با افتادم اندیشه ای را بالا کشم...


نوشته شده در پنج شنبه 91/9/30ساعت 8:3 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

واقعیــــــتش من خیلی میترسیدم این مطلب رو بذارم وبم چــــــون میترســـــــیدم

طبق معـــــــمول واسه یه نویسنده ای که دو خـــط از ته دل مینویـــسه به مــــنم

هزاران تهمت و ننگ بزنن ولی خدارو گــــــــواه میگـــیرم به کعـــبه ای که طــــواف

کردم قسم به حسینی که واسش طبل میزنم قسم که من هدفم ازین نوشته ی

تکان دهنده اینه که یه کوچولو هم که شده باشه به خودمون بیایم... هیچ ربــطی

هم به مسائل سیاسی نداره چون من در حدی نیستم که در این مورد نظر بدم...

من این متن رو گذاشتم تا خودمون رو از دست خودمون آزاد کنیم... چون به نظرم

آزادی هنگامی عملی میشه که از زندان روح خودت و هوس های نفسانی خودت

رها بشی... پس راستش را بگیم اول به خودمون و بعد به دیگران...

 درسته که من میترسم اینو جدی میگم... ولی عاشق این سخن ام:

شکسپیر:شجاعت یعنی،بترس،بلرز،ولی یک قدم بردار... ترس برادر مرگ است...

خانه سرخ است

...MY  DEVISE...

خانه ی من سرخ هست...

MY HOME IS ABLUSH...

من میجنگم برای خودم...

I WARING FOR ME...

برای مادرم ، برای پدرم،برای خواهرم،برای برادرم...

FOR MY MOTHER,FOR MY FATHER,FOR MY SISTER,FOR MY BROTHER...

برای همسرم،برای فرزندم، برای وطن ام...

FOR MY WIFE,FOR MY CHILD,FOR MY COMPATRIOT...

برای دفاع از حقّم ، برای آزادی و برای سرزمین ام...

FOR DEFENDING MY RIGHTS,FOR FREEDOM AND FOR MY HOME...

در این جنگ،شاید من صدمه ببینم،شکنجه شوم...

IN THIS WAR,I MAY GET HURT,I GET EXCRUCIATED...

به من تجاوز بشود و توهین شود و شاید کشته شوم...

I GET RAPED AND I GET INSULTED AND I MAY GET KILLED...

شاید امروز آخرین روزی باشد که طلوع آفتاب را می بینم...

MAYBE TODAY IS THE LAST DAY TO SEE THE SUNRISE...

شاید این آخرین خداحافظی بین من و مادرم باشد...

IT MAY BE THE LAST GOODBYE BETWEEN ME AND MY MOTHER...

و این لبخند به هنگام دیدن پرچم های آزادی؛ آخرین لبخندم...

AND THIS SMILE MAYBE THE LAST SMILE WHEN I SEE THE FREEDOM FLAGS...

پس اگر من رفتم...

SO IF I LEFT...

و اگر چشم هایم تا ابدیت بسته شد...

AND IF MY EYES HAVE BEEN CLOSED UNTIL ETERNITY...

برای من گریه نکن...

DON"T CRY FOR ME...

به من افتخار کن و راهم را ادامه بده...

BE PROUD OF ME AND CONTINUE MY WAY...

و هر گاه در این راه احساس تنهایی کردی...

AND WHENEVER YOU FEEL ALONE IN THIS WAY...

مرا به یاد بیار...

REMEMBER ME...

من همیشه ، در هر ثانیه ی این تولد ، با تو خواهم بود...

I ALWAYS,IN EACH SECOND OF THIS BIRTH...

 

Diarist : Mr.Shayan.Kعصبانی شدم!


نوشته شده در سه شنبه 91/9/21ساعت 6:7 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

لال باش...!

سلام خدمت همه ی شما دوستان و دشمنان عزیزم...!!!پوزخند

هنوزم زنده ام و یه هفته ی دیگه هم گذشت و کسی مارو نکشُت...

امروز مرحله ی اول آزمون مرآت نخبگان بودش و بالاخره بعد از 165دقیقه

آزمون تموم شد و مخ م داشت منفجر میشد، خداییش  سوالات درس جبر و

 احتمال و هندسه و حسابان خیلی سخت بود؛ کلا هندسه رو سفید دادم!!!

اومدم خونه و با  ماشینم ( SAIPA 111)دهنم آب افتادخواهرا و مامانم رو به مراسم عروسی یکی

از نزدیکان بردم و اومدم خونه طبق معمول تنها...داشتم کتاب "گلدسته ها و فلک"

رو به نوشته ی جلال آل احمد از مجموعه کتاب"پنج داستان" که تو

درس ادبیات3 خلاصه ش رو نوشته رو کامل خوندم و کلا هنگ

کردم ذهنم قفل کرده الان 30دقیقه س که اون کتاب رو تموم کردم

ولی متاسفانه نمیتونم راجب اون داستان چیزی بنویسم چون طبق

معمول وبلاگم فیلتر میشه...مشکوکم توصیه میکنم حتما اون داستان رو بخونین

اگه ذره ای واسه وطنتون ارزش قائلید... دیگه دستام نمیتونه بنویسه

یه کوچولو دِپرس شدم وقتی اون داستان رو خوندم؛ قول میدم بین این هفته

یه مطلب تکان دهنده بنویسم واسه رو 23آبانگل تقدیم شما

ولی بابت امروز شرمنده م چون واقعا ذهنم کار نمیکنه و نمیخوام الکی

همینجوری مثل بعضی وب ها از معده ی مبارکم مطلب بنویسم و

پر از چرت و پرت باشه و هدفم فقط پر کردن وبلاگم باشه...

این زیر یه مطلب آماده ای رو کپی پیست کردم که نوشته ی خودم نیس ولی

 خیلی نوشته ی جالبیه ؛ از دستش ندین....تقدیم به باغ من....ایران من....

 تصاویر زیباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 باغ شوق...

باغ خیال من...

باغی پر از خاطره،پر از عشق،باغی پر از محبت در سرزمین دوستی ریشه دارد.

باغ من دور نیست،درختانش در همین نزدیکی سایه افکنده اند. سایه هایی به

رنگ رویش،میوه های سرسبز و سبزه هایش به زیبایی جوانه،زنده اند.

کلاغهای شوم دور از باغ من لانه دارند،صدایشان دور باغ نمی پیچد...

گلهای باغ من ارغوانی است،صد گل زیبا شکفته در چمنش.

هَزارانش سرمست و بیهوش و جویباری پر از موسیقی از آن میگذرد شاخه های

باغ ترانه ی وصل می خوانند و برگهایش میوه های امید می پروند.

در باغ من زندگی جاری است ، پاییز از شکوفه هایش فراری است. تابستان

باغ من از عقیمی عاری است آری باغ من در زمستان نیز بهاری است...

درختان باغ من وفا دارند، سایه شان را از سر هیچ کسی بر نمیدارند...

هیزم شکن نیز گاهی در سایه اش می آرمد... در شعرشان گذشت و

بردباری می سرایند ، شب های باغ پر ستاره،آفتابش نمیسوزد چشم و تن

را دوست دارم، دوست دارم من وطن را وطنم باغ من،باغ من وطنم...

تصاویر زیباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

نسیم مهر می وزد از لابه لای نهالهای کوچک باغ آهای باغ همسایه

باغتان پر لاله باد، میوه های باغتان پر معنی و دشت تان همواره سبز؛

پیوند را بیارید،بیایید دوستی را تجربه کنیم بهانه را عشق را...

عطر خاک و آب و گل پیچیده چون بوی گل در مشام هر رهگذر.

هوش را برده از سر،عده ای می دانند،عده ای میفهمند،هر رهگذر آگاه نیست!

قنات باغ پر آب و زلال،چاهش چون آیینه روشن و صاف آبش گِل

نیست ، گِل نخواهد شد... آب باغ من گل می پرورد امروز،گل آن یار دیروز

که باز میشکفد امروز... باغبان باغ آرام است،نیتش چون باران است،دستانش

مهربان،چشمانش منتظر و صدایش هرروز از شیپور بنفش پیچک،می پیچد

در باغ ،الهی شکر... ریشه های حسد خشک باد؛باغ من سرشار از شوق،

شوقی جاودانه... باغ شوق من تقدیم تو باد،بر تو ای دیرینه یار عزیز؛

عزیزی همیشه عزیز...

تصاویر زیباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

"با تشکر فراوان از جناب آقای بهزاد جماعتی (معاونت فرهنگی آموزشی موسسه ی نخبگان اردبیل)"

  


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/18ساعت 5:46 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak