پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه
سلام همونطور که میدونین من درحال جمع آوری مطالب برای کتابم"سراب واقعی" هستم و یه بخشی هم برای نوشته های عاطفی و فلسفی م اختصـــــاص دادم تا پری روز توی این بخش عاطفی کتابم چیزی ننوشته بودم چون احساس میکردم هنوز به اون درک نرسیدم که در این باب بنویسم؛ولی بنا به اتفاقاتی که چند روزه برام افتاد دیگه دیدم توی کتابم ننویسم کم لطفی کردم؛ این متن زیر اولین متــــن عاطفیه کتابم هستش و دکلمه ش روهم با صدای خودم ضبط کردم که چیز خوبی از آب درومده چند روز دیگه میذارم توی فیس نما و این وبم... امیدوارم خوشتــــون بیاد از متن پایینی م و طبق معمول آرزومندم مفید واقع بشه... . . . به نام خدای او... می نویسم برای هیچکس... shayan17
هیچکسی که به من کس بودن را یاد داد...
آری من خود را نمیشناختم و حال نیز نمیشناسم...
زیرا خدای خویش را نشناخته ام...
عمری دم از آزادی زدم ولی خود،اسیر هوس های خویش بودم
من تورا نشناختم زیرا در درون خود گمگشته ای داشتم...
تا رفتی من به آمدنت عادت کردم...
تا دستی نبود من محتاج دستانت شدم...
آری مینویسم تا بدانی و بدانم که از هم هیچ نمیدانیم...
آن هنگام که بر زبانت واژه ی تلخ خداحافظ تا ابد را آوردی
زبانت با عقلت همسو بود؛اما امان از چشمانت...
چشمانی که داشت با سکوتی رسا تر از فریاد حقیقتی را سر میداد
و دلی که در بین بحبوحه ی این صدا ها فقط و فقط سکوت
اختیار میکرد... من تک تکِ این فریاد هارا،سکوت هارا،
نمی دانم هارا، برو هارا درک کردم؛آری فهمیدمت...
بدین سان رهایت ساختم تا زندانی قفس من نگردی...
زیرا من زندانیه ندانم کاری های خویش گشتم اما
نمیخواهم تو دیگر همسانِ من بسوزی و بسازی و همچون من
سکوت کنی... آری برو...تنها دلخوشی و تکیه گاه رویاهایم برو
من دیگر رویایی ندارم که تکیه گاهی هم بخواهد...
نه من ناامید نیستم ولی متقابلا امیدی هم ندارم...
درست است که شخصیتم را با ذره ذره وجودم ساختم اما
در این بین پرچمم را گم کردم؛ من تمام عمر به امیدِ این
پرچم ، از همه دل کندم زیرا لازمه ی لایق بودنه به وصالِ این
پرچم دل کندن از تک تکِ دلخوشی هاست و بایستی دلِ خویش را
به زنجیر کشید تا مانع رسیدن به این پرچم نشود...
اما بیچاره دل؛ که از بدو تولدِ این بیداری؛ مدام با
خود تکرار میکند که : این نیز بگذرد...!
Design By : Pichak |