سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

سلام عزیزان خوبین؟؟؟ اول ازینکه تبریک میگم قهرمانی

تیم ملی بستکبال و درخشش هم فامیلیه خودم که گـل

کاشت مخصوصا توی بازی فینال(البته اسمـشو نمیخوام

بگم چون ازون طریق فامیلی م معلوم میشه...)

و دوم اینکه تبریک بابته برد عشقم استقلال...آفرین

.

.

.


آخرین خط خطی

 

نمیدونم تویی که داری خط خطی هامو میخونی با این پستم

خنده بر لبت سبز میشه ازین خبر یا چشمات خیس میشه

نمیدونم واسه ت این خبر یه کابوس میاد یا رویای شادی بخش

فقط اینو بدون گذشتم از من و از من... گذشتم از همه چیزم

حتی آبروم حتی همه و همه بخاطر هدفم... پس این خط خطی

هایی که میکشیدم تا دلم خالی شه قربونیه هدفم... 

این پستم یه جورایی خداحافظی هستش البته نمیدونم

واسه همیشه یا موقتاً ؛ ربطی هم نداره به شخص یـــا

اشخاص چون تصمیم شخصیم بر این بود که کلا هرچیزی

منو از هدفم دور بکنه بذارمش کنار... و ازونجایی که فردا

اشتراک ای دی اس الم با پارس آنلاین تموم میشه و باید

تمدید کنم؛واسه همین دیگه نمیخوام... 

همینطور که اطلاع دارین من 8 تا وبلاگ داشتم که 4تاش

وبلاگ شخصیم بودن و 4تاش هم گروهی؛ ولی همه رو 

گذاشتم کنار و فقط و فقط این وبم مونده چون اولین وبم

هستش و بخاطرش صدها تهمت و تهدید و حرف شنیدم

و بخاطرش7بار فیلتر شدم و از فلان جا تهدید شدم...!

ولی باز نکشیدم کنار؛کافر خطاب شدم شیطان پرست 

خطاب شدم ولی نکشیدم کنار؛ولی خب الان مجبورم 

چون حساس ترین مرحله زندگی م هستش و خودم رو

صبح تا شب هلاک میکنم واسه سر در دانشگاه اصفهان

رشته ی برنامه نویسی کامپیوتر یا هم اگه نشد، به

امید دانشگاه تبریز واسه مهندسی مکانیک که هر دوتاش

دور از دسترس نیس؛البته اگه به خودمم 3ماه پیش 

میگفتن واسه مکانیک تبریز بخون،خنده م میگرفــــت...

ولی توی این 3ماه واقعا از همه لحاظ فرق کردم...از هر بعد

دلایلمم شاید عقلانی نباشه...

خلاصه توی این 9ماه خیلی کمتر میام نت و طبق برنامه

تقریبا 2ساعت در ماه میام نت... یعنی هر 5شنبه توی

کافی نت به مدت نیم ساعت!!! بنابراین اگه دیر به کامنت ها

پاسخ داده شد دلگیر نشین...

و در آخر میخواستم اینجا آدرس وبم با یه عزیز رو بذارم

وبی که واقعا تنها جایی هستش باهاش همه چی یادم

میره،یه وب متفاوت که اگه توش برین باورتون نمیشه

من و اون شخص ساختیمش... خیلی فانتزی و ساده 

و شیک و شاد... ولی احساس کردم کماکان پنهون باشه

بهتره...خـــب 9 ماه تنهایی مجبوره اداره ش

کنه تا ایشالله بعده تیرماه 93 .

نمیگم برام دعا کنین نمیگم آرزوی موفقیت کنین نمیگم

خیر م رو بخواین،چون به قول ناپلئون بناپارت:

افرادی که کارِ خود را در حدِّ توانِ خود به نحو احسنت

انجام میدهند و در کارِ خود به خویش خیانت نمیکنند

و با پشتکاری مثال زدنی به مرحله ای میرسند که به

شانس و دعا هیچ ارزشی قائل نباشند...


فقط این وبم رو در نبودم تنها نذارین...ممنون

 

خودم دلم گرفته از خودم


 (البته شاید بسپرمش به یکی از عزیزان امینم شایدم

کلا کشیدم کنار شایدم فقط 5شنبه ها اومدم و آپ و

چک کردم... هنوز تصمیم قطعی نگرفتم ولی مطمئن

باشین اگه قرار بر خداحافظی باشه میام و قبلش اطلاع

میدم خلاصه ممنونم از کسانی که 19ماه با نوشته هام

زندگی کردن کاربرایی مثل : ویدا جان،آقا مهدی،آقا امید،

شقایق جان،فائزه خانوم و داداش شایانم و از همه مهمتر

سارا جان امانت دار و امین عزیزم و و و...

کسانی که توی بدترین شرایط روحی تنهام نذاشتن و

توی شبهای سردم دلگرمی شدن؛نمیدونم واسه همیشه

یا موقت نمیدونم شاد یا غمگین،نمیدونم دور یا نزدیک

نمیدونم گریون یا خندون... : خداحافظ )

 

خداحافظ...

 

.

.

.

(*به امیدِ چاپ شدنه کتابم در 3 باب...

کتابی که یک مجموعه هستش با 

عنوان"از مرداب تا اقیانوس" که دارای

3باب با عنوان های واقعیتِ سراب

و خورشیدِ تاریکی و عینکی برای عقاب ها...*)


اگر شاد و غمگین خداحافظ


"دوستدار همیشگی تون توی شادی و غم : شایان"


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/31ساعت 4:25 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 شروعی دوباره به امیدِ فردا ها...


شروعی دوباره

 

سلام برو بچ چطورین؟؟؟ نماز روزه هاتون قبول باشه چه واسه

روزه دار ها چه افراد دیگه...البته امثال من و تو 12 قرن هسـت

که روزه ایم؛روزه ای به نام "سکوت" یعنی چی؟... آره عزیزم روزه ایـــــــم

ولی از نوع دیگه؛روزه ای که نه با آب نه غذا نه نگاه به نامحرم

باطل میشه...روزه ای که هزاران هزار خون ریخته ولی باز سیر

نشده و روزه ش باطل نشده!!! به لطف و قوه ی الهی امسال

اولین سالی بود که کامل همه ی ماه رمضون رو روزه گرفتــــم

با وجود باشگاه رفتنم و کلاس کنکور و کتابخونه از 8 صبح تا8

شب یعنی 12 ساعت درس... خب واقعا باورم نمیشد منــی 

که تا 3ماه پیش از درس متنفر بودم الان با درس آروم بگیـــرم

کسی که توی تک تک درس ها پس رفت کرده بود و تست که

سهله،نمیتونست رو خوانیشون کنه؛ حالا داره عین لودر تک تک

انتشارات خیلی سبز رو درو میکنه (البته بغیر از دیفرانسیل و

انتگرالتهوع‌آور )خب آدم وقتی بهونه واسه درس خوندن داشتـــه

باشه انگیزه داشته باشه خسته نمیشه و این 11ماه مونده به

کنکور93 رو خر خون که سهله اژدها خون میشه...!!

و خوشبختانه این بهانه واسم پیش اومده بالاخره بعد از مدتها

خب واقعـــــــــــــــــــــــــا ؛آدم وقتی بی انگیزه میشه از همه

میبره؛به یه شروع به یه جرقه نیاز داره به یه بهونه واسه زنده

بودن؛و وقتی هم اون بهونه رو پیدا کنه حاضره براش درس که

سهله هر کاری بکنه و حرف اطرافیانش و همه و همه براش

مهم نیس چون اون بهونه ش رو پیدا کرده و به قول استاد

خسرو شکیبایی:عشق یعنی دچار شدن و زندگی بدونه

دچارگی معنایی نداره...! و دقیقا توی سریال "مادرانه" به

قول بابای مریم(شقایق جوووووون فراهانیدوست داشتن ) :

آدم اگه کردارش رو درست کنه گذشته ش هم درست میشه

مدتی میشه که میخوام یه کاری بکنم ولی بدجور مردد م...

مامانم گفت انجامش بده؛بابام گفت انجام بده؛یکی از عزیزهام

گفت انجام بده؛ولی دلم گفت انجامش ندم؛وجدانم گفت انجامش 

ندم؛فال حافظ وا کردم بد اومد؛استخاره کردم بد اومد...

چون این کار رو اگه انجام بدم بد تر از اسید پاشی هستش و

اگه انجام هم ندم به آبروی خودم اسید پاشی کردم...دلم شکست

نمیدونم بکنم یا نه؛اگه بکنم این چند نفری که مقابلم ایستادن

خب گوشی میاد دستشون...ولی که چی بشه؟؟!! خودمو 

اثبات کنم؟؟!! مثلا بگم من فلانم...؛به خدای احد و واحد قسم

تک تک اتفاقات رو قورت دادم به خاطر دلم به خاطر اون کنجِ دلم

که فقط دفتر دلنوشته هام از اون کنج ش خبر داره... 

من همیشه سعی کردم تو زندگی نقش م خاکستری باشه

نه سیاه نه سفید؛ولی اگه این کار رو بکنم سیاهه سیاه میشم

اگه نکنمم سفیدی م رو از دست میدمیعنی چی؟...

ولی بیخیال بذار سیاه نشم حتی به قیمت از دست دادنه 

سفیدی م؛چون به قول احسان جووووووووووووووندوست داشتن :

اون لذتی که توی بخشش هست،توی انتقام نیس...

به ولله نیس به پیر به پغمبر نیس... بفهمین اینو

.

.

.

ممنون تحملم کردین؛این ترانه رو تقدیم میکنم به یه نفر

نفری که نه ازش تعریفی میکنم نه معرفی ش میکنم فقط 

و فقط میگم:کسی که مثل هیچکس نیس...همین

 

 

 مجازاتی برای دستانم که چرا بیدارم...


مجازاتی برای دستانم


 به جرمه دوس داشتنه تو،میخوان مجازاتم کنن

 میخوان که از دنیای تو بی حرکت ماتم کنن

 به هر دری که میزنم هیشکی جوابم نمیده

 هیشکی نشونه ای به این حال خرابم نمیده

 زنده به گورمم کنن من از تو دست نمیکشم

 دنیا بخواد فاصله شه اونو به آتیش میکشم

 باور نمیکنم دلت بدونه من سفر کنه...

 واسه همین مردنه من امشب بخواد خبر کنه

زنــــــــــــــــدهگل تقدیم شما

بـــــــــــــــــــهگل تقدیم شما

گــــــــــورمـــمگل تقدیم شما

کـــــــــــنــــنگل تقدیم شما

مــــــــــــــــنگل تقدیم شما

از تــــــــــــــوگل تقدیم شما

دســـــــــــتگل تقدیم شما

نمیـــــکشــمگل تقدیم شما


 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/17ساعت 2:52 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

تنها تو مانده ای قبولم کن منه نا چیز را...


قبولم کن

 

سلام عزیزان امیدوارم حالتون خوب باشه من که امروز عاااااااااااااااااااااااااالی مبلبلبلو

رسیدن ماه رمضون رو هم تبریک میگم نماز روزه و عباداتتون قبول باشه ایشاللهبووووس

وای دیروز داشتم میمردم آخه بعد از مدت ها بالاخره باز برگشتم به زمین چمــن

و توی استادیوم علی دایی بازی داشتیم 90 دقیقه دوئیدم با وجود روزه بودنم

خداییش خیـــــــــــــلی سخته واقعا سخته زیر آفتاب و هوای 30-32درجه یگیج شدم

ظهر و مخصوصا پست بازیتم که هافبک راست باشه بـــــــــــــــــــــوق میخوریپوزخند

و مخصوصا بعضی از بازیکنای دیگه هم روزه نباشن و جلو چشات آب یخ بخورندعوا

بچه های تیم خیلی خوشحال شدن وقتی منو بعد از مدت ها دیدن آخه من با

همه بچه ها صمیمی م دست خودم نیس حتی با دفاع چپ های تیم که همیشه 

با هافبک راست ها دشمنن با اونا هم صمیمی م تا منو دیدن دوئیدن و گفتن 

داداش شایان ازین ورا... راسی از آستارا چه خبر؟؟؟ خانوم بچه ها خوبن!!!؟یعنی چی؟

منم یه لبخند معنا دار زدم و سرمو انداختم پایین و رفتم رختکن آخه هیشکی

به جز امیرمحمد(رفیقم اهل انزلی) کسی ماجرامو نمیدونست  و بقیه فقط 

تا اوایل  در جریان اون موضوع م بودن... منم دیگه نخواستم به کسی

بگم چون دیگه واسم اهمیتی نداره واقعا اهمیتی نداره گاهی اوقات بـــه

گذشته م میشینم و میخندم ولی خوبیش اینه که آدم وقتی از گذشتگان

ضربه میخوره قدر اونی رو که الان دلخوشیشه رو خوب میدونه و یه ســـدِّ

محکمی دور تا دورش میکشه و با احتیاط گام ورمیداره...باید فکر کرد


خسته

 

متن خاصی واسه این پستم ننوشته م فقط خواستم بین منو شما بیشتر از

یک هفته فاصله ای نیوفته و اعلام وجودی کرده باشم و البته یه متنی دارم

واسه هفته ی آینده تکمیل میکنم با عنوان "تنها جنگیدنی که واسه جنگ نیس"

ایشالله تکمیلش کنم آپ میکنم به لطف خدا... 

ازتون چیز آنچنانی نمیخوام فقط و فقط اون لحظه که سر سفره واسه چند

ثانیه توی دلتون با خدا خلوت میکنین منو هم بخاطر بیارین و دعام کنین با 

وجود همه ی دشمنی ها کینه توزی ها همه و همه به اهدافم برسم 

اهدافی که فقط یه نفر ازشون خبر داره کسی که 40 سال ازم بزرگتره

کسی که پدرم نیس ولی اندازه پدرم شایدم بیشتر دوسش دارم...دوست داشتن

پسرش نیستم ولی اندازه ی پسرش دوسم داره باهاشم تا وقتی که

منو قابل بدونه باهاشم تا وقتی شایسته ی شاگردیش باشم...

اون شخص هیچوقت نمیاد وبم و نخواهد آمد ولی خیلی دوسش دارم

اندازه تک تکِ روزایی که از 6 سالگی آرزو داشتم از نزدیک ببینمش 

چه برسه به امروز که منو تنها امین خودش میدونه و پسر خودش میدونه...گل تقدیم شما

.

.

.

راسی این لینک هم مال یه کلیپ کوتاه ولی جالبه هم سیاسیه هم

مذهبی هم عاطفی هم احساسی هم فلسفی... خیلی دنبال این 

کلیپ گشتم تا بالاخره پیداش کردم... لینکشو این زیر میذارم اگه

خواستین دانلود کنین خیلی عالیه به شرطی که درکش کنی منظورمو

از گذاشتنه این کلیپ... 

روی فایل زیر کلیک کنین اگه وا نشد از لینک زیر و به صورت زیر استفاده کنین

واسه دانلود لینک زیر رو کپی کنین و بالای جست و جو گرتون پیست کنین

(جای آدرس) بعدش منتظر لود شدنش بمونین... ممنونمؤدب


 


http://host10.aparat.com//

public/user_data/flv_video_new/

174/2fa184bc2c9b37fa80895f5a8166faca521941.mp4


موفق و پیروز باشین در پناه حقخدانگهدار


نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت 8:4 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

(یکم طولانیه ولی حیفه نخونین...مرسی)

ســـلام چطورین؟؟؟ آخ که چقدر دلم واسه وبم تنگ شده بود؛آخه من 1ماه بود 

که از طرف شرکت پارس آنلاین(پشتیبان اینترنم) مسدود شده بودم و قضــــیه

اینطوری بود که من 1ماه بود به هر سایتی میتونستم برم ولی پارسی بلاگم وا 

نمیشد تا آپ و کنترل کنم وبم رو؛حتی این پست آخرمو هم نوشتم و دادم دست

یکی از بچه ها و اون زحمت کشید و آپ کرد و کلا توی این 1ماه هر کامنتی 

برام میدادین،ایشون بهم متن کامنت رو اطلاع میداد و منم پاسخش رو میگفتم

و براتون پاسخ میداد؛خب لازم بود اینو بهتون نگه چون میترسیدم بازدید کننده ها

دیگه زده بشن!! اما بالاخره انقدر مسدودم کردن که خسته شــــدن و امروز

دیدم که رفع مسدودی شده؛دلیلشم نمیدونم بخدا چرا مسدودم کردن ولی

خب شاید...نه بابا بیخیال بازم مسدود میشما...!!گیج شدم توی این یک مـــاه که

ازین شایان خان خبر نداشتین؛خــــــــــــیلی کارا کرده؛کارایی که از بچگی تا

حال هرگز فکرشو نمیکردم اونارو بکنمپوزخند ولی خب دیگه... واسه هر شخصی 

لازمه دیگه...بلبلبلواز خیلی از رفتارام دل کندم و متقابلا به رفتارای دیگه م

اضافه کردم؛چون توی این جنگل باید اینطور باشی تا خورده نشی...! 

خب دیگه دارم یواش یواش مشکوک میزنم؟؟!!قاط زدم نه بابا منو چه به این

کارا؛ولی خب دیگه نمیگم تا تو کف ش بمونینشوخی عرضم به حضورتون که

دیگه از گریه و زاری خبری نیس؛حتی اینو از پیج م توی فیس هم میشــه

فهمید؛دیگه شدم همون شایان دوران راهنمایی که توی کلاس مدام تیکه 

مینداخت و سرحاله سرحال بود...(چون خودشو میشناخت) ولی از وقتی

اومدم دبیرستان کلا قاط زدم،خودمو گم کردم چه برسه به اطرافیانم!!!

ولی دیگه نمیذارم پیش دانشگاهی م سگی باشه و خودم خودمو میسازم

خدارو شکر به هر جون کندنی بود دیپلم گرفته م بدون واحد مانده و مردودی

و با هزار مکافات بعده عمری رسیدم پیش دانشگاهیمؤدب راسی هفته

گذشته میخواستم وبم رو حذف کنم چون دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم 

ولی به خودم گفتم:آهای یارو با خودت چند چندی؟؟هان؟؟پوزخندوبی رو که17 ماه

بخاطرش شب و روز زحمت کشیدی تهدید شدی فحش شنیدی باهاش

شاد و غمگین بودی باهاش درد دل کردی باهاش عاشق شدی باهاش

نامردی دیدی باهاش آدم بد قصه شدی...حالا میخوای حذف کنی؟؟

تصمیم گرفتم باشم؛حتی جفت پاهامو قلم هم کنن باز هستم و در اون

صورت با این دوتا قلم،قلمم میشه سه تا و قدرتمند تر مینویسمبلبلبلو

هفته ی گذشته یه متنی 3ساعت و نیم تایپ کردم و میخواستم که سیو

کنم یهو برق رفت... دیوااااااااااااااااانه شدمعصبانی شدم!از فلان مسئول تا فلان

مسئول همه رو فحش میدادم واسه رفتنه برق؛به بابام گفتم دیگه نمینویسم

بخدا خسته شدم؛بابایی که همیشه میگفت شایان ننویس خطر داره...

حالا خودش گفت:به این زودی جا زدی؟؟؟ نویسنده ی جوان به این راحتی

خسته شدی؟؟؟ و گفت:واسه نویسنده ی جوانم هفته ی بعد ماشین 

تایپ میگیرم تا از شر کیبوورد و کامپیوتر راحت شهبووووس...بلبلبلو

منی که 10 سال التماس میکردم واسم ماشین تایپ بگیرن؛حالا دیگه

خودشون این تصمیم رو گرفتن...هورررررررررررررررراشوخی؛ البته شرط برین

شد که بخاطر کنکورم هفته ای یه متن بنویسم...(تا تکمیلیه کتابم)

از اون جایی که من 17 رو دارم تموم میکنم و 18 ساله میشم بخاطر

همین از تکلف بابام درومدم و نمیتونم عضو بیمه ی تامین اجتماعی

بشم(آخه 17 سال بود بیمه ی تامین اجتماعی بودیم) بخاطر همین

بابام همه ی متن هامو جمع کرد و برد اداره کل بیمه؛بهشون نشون 

داد و با دوندگی فراوان تونست منو بیمه ی نویسندگان ایران کنه...

میفهمین یعــــــــــــنی چیقاط زدم تازه پی بردم که بابام مرد خوبی بوده ها...خیلی خنده‌دار

قراره از 2مهر ماه (روز تولدم) به بعد دیگه زیر مجموعه نویسندگان ایران

بشم... آرزوم بود عضو سازمان نویسندگان ایران بشم؛ولی انتظار نداشتم

توی این سن و سال به این آرزوم برسم... فعلا که استارت اول خورده شد

حالا ببینیم میذارن با فرمانِ خودم برونمش یا نه...!یعنی چی؟ اگه نذارن حاضرم 

این آرزوم رو له کنم ولی با فرمانِ اونا نرونم...دلم شکست

.

.

.

بیخیال...خدا بزرگه؛ یه شعری از فروغ فرخزاد هستش که

عاشق این شعرم و حرف دل خودمه...تـقدیم به عزیزانمگل تقدیم شما


طلوعی در راه است...


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

به جویبار که در من جاری بود...

به ابر ها که فکرهای طویلم بودند...

به رشد دردناکه سپیدارهای باغ که با من

 از فصل های خشک گذر میکردند...

به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را

 برای من به هدیه می آوردند...

به مادرم؛که در آیینه زندگی می کرد و شکل پیریِ من بود...

و به زمین که شهوتِ تکرار من 

درون ملتهبش را از تخمه های سبز می انباشت

سلامی دوباره خواهم داد...

می آیم... می آیم... می آیم...

با گیسویم، ادامه بو های زیر خاک...

با چشم هایم، تجربه های غلیظ تاریکی...

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار...

می آیم... می آیم... می آیم...

آری می آیم و آستانه را 

با فانوسم پر از عشق می کنم...


طلوعی دوباره

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/12ساعت 7:41 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 این متن شــخـصی هستش و متقابلا بعد از 3روز بـه

قسمت آرشیو دلنوشته های شایان منتقل خواهد شد

سلام امیدوارم حالتون خـــــوب باشه؛البته حال
که چه عرض کنم... امیدوارم جیبتون پر باشه!!!
اول از همه پیروزی تیم ملی کشورمون رو تبریک
میگم با بازی درخشان همشهری و هم محله ی گلم
عزیز دلم "مجتبی جباری" ایشالله 10روز دیگه همین
موقع جشن صعودمون به جام جهانی رو تو همین وب
بگیریم کنار هم؛ و طبق معمول کاری به کار
دیگر حوادث و مناسبت های امروز ندارم... چون
اگه دهنمو وا کنم کل طایفه م فیلتر میشه!!!دعوا

.

 

.
 

.
خب طبق معمول بگذریم... بیخیال!!!عصبانی شدم!

(مثل همه ی پست هام این قسمت بالایی توی پرانتز بود)
.

.

.

تنهای تنها

 

دیروز داشتم دفتر خاطراتم رو ورق میزدم بعد
از چندین ماه؛نوشتنم خیلی فرق کرده اون موقع ها
رمانتیک تر و ژیگول تر مینوشتم و تو دلبرو تر
بودم؛ولی دقیقا چند ماهیه که دفتر خاطراتم رو
نمینویسم چون دیگه خاطره ی شیرینی نمونده...
همه رو سوزوندم تو ذهنم؛دیگه احساسی نمونده.
امروز
17 خرداد ماه هستش یعنی ساگرد روزی که
از خونه فرار کردم؛ من کلا 3 بار با بابام دعوای
آنچنانی(در حد المپیک) داشتم که الان باورم نمیشه
اون حرفا و فحش هارو به بابام گفتم!!!
بار اول که
31اردیبهشت پارسال بود شب امتحان
ریاضی دعوا کردم... دومیش 17 خرداد بود سخت
ترین شب عمرم؛بابام از بچگیم تا امروز خداییش
واسم کم نذاشته؛شاید همین الان جیبامو بگردی
از کل سرمایه ی بابای دوستام جیبم پر تره...


تنهای تنها


ولی آیا همه چی پوله؟ دلخوشی نداشته باشم پول
رو میخوام واسه کجام!!؟؟ منی که هدف از به
دنیا اومدنش فقط و فقط 5 دقیقه شهوت و هوس
لعنتی بود؛ منی که از بچگی غرق در پول بود ولی
دلخوشیش چی بود؟؟ به مشروب خوردنه باباش؟؟
به چی بود؟؟ به فریاد های کشیده شده سر مادرش؟؟
من کارو یا صادق هدایت یا هیچ خر دیگه ای
نیستم که کفرنامه بنویسم؛ولی 17-18ساله نفهمیدم 
واسه چی به دنیا اومدم؟! اومدم ببینم و کور باشم؟
بشنوم و کر باشم؟ بفهمم و خر باشم؟؟ نکنه خدا
میخواسته با آفریدنه من خود نمایی کنه؟ نه
مطمئنم خدایی که من میشناسم اینطور نیس... ولی
آخه چرا؟ کاش پول نداشتم کاش شام واسه خوردن
نداشتم کاش مثل بچه های مدارس دولتی انقدر فقیر
بودم که گوشیه نوکیا ساده ی 1100 رفیقم رو میدزدیدم
نه اینکه توی مدرسه ی غیر انتفاعی درس بخونم
که سر کلاس از 20 نفرمون 18 نفر آیفون داره...!!گیج شدم (به معادلی میشه 39 میلیون!!!)
کاش فقر مادی داشتم ولی فقر دلخوشی فقر محبت نداشتم
اینطوریه دیگه به قول بابام: پسرم تو بخور و
خرج کن و کارت به کار دیگرون نباشه... مگه من خرم!؟
پدره احترامش واجب واسش جونمم میدم؛زحمت کشیده
برام نوکریشو میکنم ولی عمرا بذارم احدی به
مامانم توهین کنه... تمام دار و ندارمو میدم تا
اشکای مامانمو نبینم. پارسال 17 خرداد رفته
بودیم عمه اینا رو به مکه بدرقه کنیم ساعت 11
برگشتیم خونه و داشتم بازی آلمان و پرتغال درچارچوب
جام ملت های اروپای 2012 میدیدم خیلی هم حساس بود.
و همزمان به عطیه اس میدادم چون عادت ندارم بین
فامیل گوشی دستم بگیرم واسه همین بلافاصله بعد از
رسیدن به خونه دلم واسه عطی تنگ شده بود بهش اس
دادم... اون موقع ها بهترین روزای زندگیم بود دیگه
اوج رابطه ی منو عطی بود... یهو دیدم یا الله
باز سر و صدا رفت بالا باز بابا و مامان شروع کردن
نیم ساعت خودمو زدم به نشنیدن و هی به عطی اس
میدادم و آه کشان آه کشان دونه دونه اشکم رو
گوشی میوفتاد ولی به عطی نگفتم چون درسته باهاش
راحت بودم ولی خب روم نمیشد بگم باز بابا و مامان...
ریختم تو خودم تا اینکه بغضم ترکید و به عطی گفتم
و گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم جلوی مامان
وایستادم تا طوریش نشه که خودم سیلی خوردم ولی باز
نذاشتم طوریش بشه؛رو سر بابام فریاد کشیدم
و دیگه داشتم دق میکردم باز قلبم گرفت و مامانم دوئید
قرصارو آورد؛ اومدم باز دیدم عطی خودشو هلاک کرده
و ده بیستا میسکال و اس ام اس بهش اس دادم گفتم
امشب یا خودمو میکشم یا سر این بی شرفه بلایی میارم
عطی التماس میکرد شایانم آروم باش و فلان و فلان و..
یهو از خونه زدم بیرون ساعت 2 شب ازون جایی که
خونه ی ما کنار کلانتری هستش بخاطر همین سرباز بهم
چپ چپ نگاه میکرد و منم گریون پیاده رفتم تا
پارک ساحلی (طرفای خونه ی عطا اینا) داشتم دق
میکردم از طرفی هم عطی نگرانم بود و به هر دو
خطم مدام زنگ میزد منم کلا تو هنگ بودم فقط میرفتم
هر دو گوشیمو خاموش کردم تا هم مامانم دس برداره
هم
عطیدوست داشتن هم داداش یاشاردوست داشتن... 2ساعت پیاده روی کردم
تا طرفای عطا اینا جلوی رودخونه ی جلو خونشون
نشستم و هی بهش زل زدم چون فقط اون خیابونه اردبیل
رو دوس دارم ازش خاطرات شیرینی برام مونده...(البته مونده بووود!! اون موقع ها...) 
هی میگفتم به عطا زنگ بزنم تا بیاد بیرون ولی
گفتم به باباش چی بگم خب زشته پر رویی تا چه حد!؟
تصمیم گرفتم تا صبح بمونم پارک؛ساعت4 صبح بود که
یهو دیدم آدمی نزدیکم میشه یه عملی معتاد اومد
گفت داداش حال نداری؟ کمکت کنم بهتر شی!!؟؟؟
وقتی اینو گفت هنگ کردم یه نگاه به اون و یه
نگاه به خودم انداختم گفتم این منم که ساعت
4صبح بیرونم!!؟؟ منم که یه معتاد میخواد کمکم کنه!؟
باز گریه م شروع شد و اذان صبح بود که
دیدم ماشین گشت نگه داشت و گفت جناب آقای
شایان.....؟گفتم بعله امرتون؟ گفت بفرمایین کلانتری
پدرتون عکستون رو به کلانتری دادن و ازتون شکایت
کردن... بردنم کلانتری و بابام اومد گفت واسه
پیدا شدنت الکی شکایت کردم که ازم سرقت کردی و
عکستو به کلانتری دادم تا پیدا شی!!!
اون شب سخت ترین شب زندگیم بود و صبح ساعت 9 وقتی
گوشیمو روشن کردم دیدم بلافاصله رگباری اس های عطی
اومد...تازه فهمیدم بیچاره شب چی کشیده...!!!
بعد اون روز باز بابام و اعمالش درست نشد تا
اینکه عید امسال شب چهارشنبه سوری اینبار خیلی
شدیدتر و بدتر اتفاق افتاد ولی اینبار نزدم
بیرون چون دیگه لوس بازی میشد موندم خونه
ریختم تو خودم که یهو فقط اینو فهمیدم مامانم
دوان دوان قرص هامو آورد و دید باز قلبم گرفته!!
خب من ناراحتی قلبی ندارم ولی خب تو این یک سال
به خاطر فشار های عصبی و روحی اذیتم میکنه...
ولی دیگه اینبار عطی نبود آرومم کنه...
تا صبح نخوابیدم و حسین پناهی گوش دادم
اینم از عید ما بود...!!! سر سال تحویل بابام
بغلم کرد و گفت به جان شایانم دیگه همه چی تموم
شد و قول شرف میدم آدم سابق نباشم... تو این
4ماه خیلی فرق کرده و بهتر شده ولی باز من
حاضر نیستم با اینا زندگی کنم و توی همون واحد
خودم راحت ترم و برنمیگردم...
فقط کاش باز میفهمیدم هدف از به دنیا اومدنم چیه؟
فقط همینیعنی چی؟


تنهای تنها

 

shayan17گل تقدیم شما

نایت اسکین

 


نوشته شده در جمعه 92/3/17ساعت 2:13 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 لازم به ذکره که من از همه ی پرنده ها خوشم میاد ولی از بچگی ازین 

 کلاغ لامصب متنفرم... نمیدونم چرا ولی نفرت دارم؛تنها موجود الهی

 هستش که وقتی هرجا ببینمش با سنگ میزنم؛و متقابلا توی حیوانات

 و پرنده ها از همون بچگی عاشق قناری م و اکثر نوشته هام هم وقتی

 چشمم به قناری بابابزرگم افتاد توی ذهنم جرقه خورد و نوشته شد...

 

کلاغ های آزاد

حسِّ یه جنازه در کنار انبوهِ مرده ها
روی زمین حسرت ماه بود هوای دود و غوغا
از اون بالا صدای تیراندازی پرتابِ موشک
اینور جنازه ی کودکی عروسکی یه نوشمک
صدای خرد شدن استخون زیرِ کفشای تانک
دزد و جانیو سلاح و سرقت از مردمِ یک بانک
روح دیگری رو کشیدیم از بدن به آسمون
آسمون پر از روحه و ما میدمیم از روحمون
اون طرف تر صدای گریه هستو شیون و زاری
از بیمارستان و مادری که مردش زیر باری
کودکی که زنده موند و گریه های بدو حضور
و جسمی که خاموش شد و روحی نوعی که کرد ظهور
مادر مردو کودکش رو سپرد به دستای پدر
مردی که آهش از اینه که این سیزدهم نشد به در
روح دیگری رو میکشیم از بدن به آسمون
آسمون پر از روحه و ما میدمیم از روحمون
یکمی اون طرف تر یه خانم پیرو سالخورده
روی تختو ناگهان شیون از مادری که مرده
پسرو نوه نتیجه همه دور قبر موقت
گریه و ماتم و زاری و دستهای گره بر سر
مراسم گلاب شویی و غسل روی سنگی خشگل یعنی چی؟
برای یک جنازه و اشکهای بشکه به بشکه
روح دیگری رو کشیدیم از بدن به آسمون
آسمون پر از روحه و ما میدمیم از روحمون
.

.

.

کلاغ های آزاد


مثل کلاغای نشسته رو تیر چراغ برق
آدما رو مینشونیم تو دنیا و یه عمر تاج و تخت
وقت پرکشیدن کلاغ از تیر چراغه
آدمی حکم کلاغه و چراغ زمین داغه
اون طرف تر یه جوونه مرتکب به جرم و حکمش
هشت صبحه و سرما و تازیانه روی لپشعصبانی شدم!
اجرای حکم قصاصه و دقایقی نموندهعصبانی شدم!
که چشماش بسته شه و لحظه های بعدو نبینهعصبانی شدم!
سرما لباشو دوخته و از درونش گریه و زارعصبانی شدم!
ندای آخرشه نزدیک شده به چوبه ی دار دعوا
زیر پاش خالی و رقص مرگه تو روزی میمونیعنی چی؟ (واقعا متاسفم...همین)
روح دیگری رو کشیدیم از زمین به آسمون
شغل من اینه ثبت وفاته تو تقویم دنیا مشکوکم
ترسیم حقیقتی که رویا بود برا آدما
من که مامور کار آدما نیستم توی دنیا
یکی امروز میاره منم میبرم واسه فردا قابل بخشش نیست
روح دیگری رو می کشیم از زمین به آسمون
مثل کبوترای بال کشیده از رو پشت بوم
پرنده ها یکی یکی سوار میشن رو دستمون
ماها زیر یه سقفیمو خداست بالاس رو سقفمون
چرا دروغ بگم نمیشه ببینم و نخندم عصبانی شدم!
چهره ها خنده داره آخه بعضی مبهوتن از دم
یکی جیبشو دست میزنه و میبینه خالیه شرمنده
یکی اشک تو چشاشه و پی روزای قبلیه
امیالو آرزوها خوبیو ظلم هرچی که بوده
حالا لاشه ای شدن جاشونم توی یک تابوته
بگذریم وقتشه روح دیگری بیاد به آسمون
آسمون پره از روح بشه تا اشباع کهکشون


قناری تو قفس...

.

.

.

اینم تقدیم به قناری هایی که پر زدن و رفتن و از قفس رها شدند...یعنی چی؟


بی صدا فریاد کن

 

shayan17گل تقدیم شما

نایت اسکین

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/3/8ساعت 2:54 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 تقدیم به پدرانی که بودنه با فرزندانشون رو قربانیه من و امثال من کردند...


فرزند شهدا

 

سلام تولد تنها عشق واقعی م یعنی مولا علی رو خدمت

تک تک شما عزیزان تبریک میگم...
من عادتمه واسه مامانم توی هر روز تولدش یا روز
مادر کادو بخرم و معمولا چیز آنچنان گرون نمیخرم
برای مثال این روز مادر گذشته واسش یه ادکلن
شالیز اصل فرانسه گرفتم به همراه گل که سر ته ش
شد 58 تومن؛ولی من تاحال واسه بابام چیزی نگرفتم
چون بی معنا میاد ازش پول بگیری و واسه خودش کادو
بخری!!! بخاطر همین از پارسال تا امروز تومن به
تومن ریال به ریال جمع کردم پس انداز کردم تا امروز
واسه روز پدر موبایل آیفون 4 اس بگیرم خب خیلی
گرون بود واسم ولی بالاخره تونستم به هر طریقی
دیروز واسش گرفتم به مبلغ 2200000 تومن کلا حسابم خالی
شد آوردم بهش بدم هنگ کرد بیچاره گفت تو که از
من پولی نگرفتی پس چطور خریدیش!!!؟ منم گفتم
دیگه دیگه...! وظیفه بود که انجام شد!!! ولی
این بابا نامرده ازم قبولش نکرد و گفت من از
موبایل استفاده ی آنچنانی نمیکنم پس همین گوشیه
خودم اکتفا میکنم و خودت ورش دار!! بالاخره بعد
از اصرار فراوان قبول کردم؛ نمردیمو آیفون ورداشتیم!
(این نوشته ی بالاییم توی پارانتز بود واسه تبریک
این روز امیدوارم چه با مادیات چه با محبت
دلخوشی بیارین توی خونواده هاتون)


پدری از نوع شهید!!

 

.

.
.
این پستم کمی از مطالب کیلیشه ایه دیگر وب ها در
این روز ها به دور هستش؛مربوط به تنها مردان تاریخ
ایران یعنی کسانی که 8 سال خون دل خوردن 8 سال تو
مقدس ترین نقطه ی ایران نفس کشیدن خب نمیخوام به
این موضوع از دید شال نقطه نقطه سفید و سیاه ها
نگاه کنم و بگم خدا با ما بوده توی اون روزا و
معجزه شده و...پس ممنون می شم طبق معمول این پستم
رو تحمل کنین؛به احترام همین مردان تا آخرش بخونین
هرچند این قلم در وصف اونا ناتوان هستش ولی در حد
توانم سعی خودم رو می کنم در سان صاحبان این متنم
باشه...(البته در مورد مرد حرف میزنما نه افرادی
که بعد از شهید شدنه مردان اسمشونو مرد گذاشتن!!)

 


.
.
.
دیروز داشتم آهنگ محسن یگانه رو با عنوان"یه هفته
مونده به عید" رو گوش میدادم یه کلیپ فوق العاده
از کنسرتش توی برج میلاد آهنگی که واسه پدرشهیدش
(محمدرضا یگانه) خونده؛داشت میخوند به صورت زنده
که یهو بغضش ترکید و گریه ش گرفت؛سالن سکوتی مبهم
داشت و صد ها نفرهمزمان با محسن گریه می کردن...
باصدای لرزون گفت:این شعر رو توی نوجوونیام واسه
پدر شهیدم نوشته بودم که آرزوم بود یه روزی اجراش
کنم و بهترین آهنگی هستش که از اعماق وجودم اجرا
کردم...


محمدرضا یگانه


بعد از اون کلیپ تازه فهمیدم که دنیای من
چقدر کوچیکه چقدر از مسیرم دور شدم؛مملکتی که
توش هزاران هزار مجید سوزوکی ها با وجود اینکه
از چشم بعضیا نجس بودن ولی رفتند و صادقانه و
عاشقانه دست و پاشون رو روی مین جا گذاشتن...
هزاران هزار نرگـــــــــــــــــــــس ها بودند  که بیوه
شدند؛و مادرانی که تیکه تیکه شدنه پاره ی تن
خودشون رو میدیدند ولی نمیتونستند کاری انجام
بدن؛در قبال این همون حاج گیرینوف هایی که مجید
هارو نجس میدونستند روز به روز شکم گنده کردند
و از اسم همون مجید ها استفاده کردند و کاندیدای
ریاست شدند... من پیارسال که به همراه تیم فوتبال
رفتم اهواز کنار اروند رود قدم میزدم تنهایی و
استخوون هایی رو میدیدم که جمجمه ی شهیدی هستش
که بعد از این همه سال هنوز جسدش خاک نشده؛و
کنار رود وحشتناکه اروند پوسیده شدند؛
اینارو کی جواب داد؟؟خونواده هاشون چی شد؟؟
فرزندان یتیمشون...؟؟ کی جواب این سختیای بی
پدری رو داد؟؟ دلیلش چیه که محسن یگانه
برترین خواننده ی پاپ مملکتمون توی این 10 سال
از همه پنهون کنه که فرزند شهید هستش...؟؟
میگن واسه فرزندان شهید پارتی بازی میکنند و
توی کنکور راحت ترن و... آره این یه واقعیتیه
ولی آیا این کمک ها در قبال حضور سایه ی پدر
بالا سرشون ارزشی داره؟؟هیچ شده فک کنین یه
راهی یه کاری باشه که مطمئن باشین اگه برین
سمتش همه ی آرزو هاتون دلخوشی هاتون نقش بر
آب میشه ولی باز اون راه رو ادامه بدین؟؟
توی تلویزیون شنیدم که میگفت:
ای کسانی که شهیدان را گرامی میدارید شما
نیز از شهادت چیز کمی ندارید و شهید
محسوب میشوید!!
(البته ببخشید اگه جمله پس و پیش بود آخه
من به این حرفا اهمیت نمیدم و یادم نمیمونه)
آخه کسی نیس بیاد بگه مگه ما ها لیاقت آوردن
واژه ی مقدس "شهید" رو تو دهنمون داریم؟؟؟
شهید از مال و جان و تخت و قدرت و خونواده
و دلخوشیاش دل کند و رفت ما چی کردیم؟!؟
ما چیکار کردیم جز این که بگیم:
خواهر روسری سرت کن که من تحریک نشم؛خواهر
خجالت داره عفت داشته باش...!!!
مگه این خواهره از بدو تولد این طور بوده؟؟


متاسفم براش...همین


من و امثال من با محدودیت هامون از باکره هامون
فلان کاره ساختیم؛شهید رفت تا از تجاوز به
دخترامون به مادرامون جلوگیری کنه و در این راه
جان عزیزش رو از دست داد؛درحالی که بعده این
همه مدت همین مادرا و دخترای همین مملکت بخاطر
نون شب و دلخوشی دربست پا میدن...اینا یعنی چی؟؟
به نظرتون این نوسان ها دقیقا تف سربالا نیستش؟!
شهید رفت تا عراقی ها آزادی رو از ما نگیرن و
اسیر اونا نشیم؛اسیر اونا نشدیم ولی اسیر...بیخیال!!
من بعد از خوندنه ده ها و حتی صد ها کتاب به
این نتیجه رسیدم که همه ی تاریخ و رفتار و کرده ها
و کلا همه چیزی که از گذشته شنیدم دروغ هستش
همه چیز جز مردان تیکه تیکه شده زیر تانگ؛مردان
غرق شده در منظقه ی طلائیه چن کیلومتریه خرمشهر
مردان که توی امواج وحشتناک شبانه ی اروند رود
غرق شدند و جسدشون به همراه آب رفت و رفت و
رفت تا به خلیج فارس رسید...
من و تو از شهید چی میدونیم؟؟ بخدا به علی قسم
که همه ی دار و ندارم از اونه:شهید اونی نیس
که توی گوش ما خوندند؛من و تو رو انقدر از شهید
زده کردند که برای مثال حاضریم کل تاریخ فلان
قبیله ی عرب رو که نوه ی نتیجه ی پدیده ی نبیره ی
ابوسفیان بوده رو بخونیم ولی حاضر نیستیم یه
کلمه یا جمله از شهید عباس بابایی و شهید جدی و
شهید تندگویان و شهید همّت و... رو بخونیم چون
به یه زدگی به یه کیلیشگی رسیدیم و محلول وجودمون
به یه سیری رسیده ولی تا کی؟؟بیاین حلال وجودمون
رو بالا ببریم تا عشق و علاقه به وطن توی وجودمون
ته نشین نشه...


فرزند شهید...


* تنها مردان تاریخ ایران روزتون مبارک و روحتون شاد*

نایت اسکین

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/2ساعت 12:32 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

امشب میخوام بر خلاف دفعات قبل، یه متن آماده بذارم وبم

متن و ترجمه ی آهنگی که تو این چند ماهه (8ماه) باهاش 

زندگی کردم... خیلی دنبال کدش گشتم ولی پیدا نکــردم

بذارم وبم؛و ازون جایی که قبلا کد آهنگ اینجا ایرانه(از بهرام)

رو خودم ساخته بودم،دیگه به دلیل آهنگ بــــوقی ساختن

ممنوع الکارم کردن تو سایت کد ساز ها. عوضش این آهنگی

که توسط عــــــــــــــــــزیــــز دلم ADELE توی 17 سالگیش

واسه اولین عشقش نوشته شده (یعنی 5 سال پیش) رو 

توی صفحه ی فیس م گذاشتم اگه خواستین اینم آدرسش:

http://facenama.com/shayan17

اصولا ما ایرانی ها حوصلمون یاری نمیکنه که این طور متن هارو

بخونیم چه برسه به کامنت گذاشتن و نظر دادن...

ولی واسه یه بارم که شده سنت شکنی بد نیــــــــــــست

عاشق این آهنگم مخصوصا معناش رو بدونی و گوش بدیش...

.

.

.


adele

When will I see you again
کی دوباره می بینمت؟


You left with no goodbye, not a single word was said
بدون خداحافظی گذاشتی رفتی، حتی یه کلمه هم نگفتی


No final kiss to seal anything
بدون آخرین بوسه که همه چیز رو تموم کنه


I had no idea of the state we were in
اصلا نمیدونم توی چه وضعیتی بودیم


I know I have a fickle heart and bitterness
میدونم که قلب احساساتی و تلخ و شیرینی دارم


And a wandering eye, and a heaviness in my head
و چشمان متعجب و یک سنگینی توی سرم


But don"t you remember, don"t you remember
ولی یادت نمیاد؟ یادت نمیاد؟


The reason you loved me before
علت اینکه قبلا عاشقم بودی


Baby please remember me once more
عزیزم خواهش میکنم یکبار دیگه منو یادت بیاد


When was the last time you thought of me
آخرین باری که بهم فکر کردی کی بوده؟


Or have you completely erased me from your memories
یا کلا منو از توی خاطراتت پاک کردی؟


I often think about where I went wrong
همیشه به این فکر میکنم که کجا اشتباه کردم


The more I do, the less I know
کارهای زیادی انجام دادم ولی کمتر چیزی یادم میاد


I know I have a fickle heart and bitterness
میدونم که قلب احساساتی و تلخ و شیرینی دارم


And a wandering eye, and a heaviness in my head
و چشمان متعجب و یک سنگینی توی سرم


But don"t you remember, don"t you remember
ولی یادت نمیاد؟ یادت نمیاد؟


The reason you loved me before
علت اینکه قبلا عاشقم بودی


Baby please remember me once more
عزیزم خواهش میکنم یکبار دیگه منو یادت بیاد


Ohhhh
اوووه


I gave you the space so you could breathe
بهت فضا دادم تا بتونی نفس بکشی


I kept my distance so you would be free
ازت فاصله گرفتم تا بتونی آزاد باشی


And hope that you find the missing piece
و امیدوارم قطعه ی گمشده ات رو پیدا کنی


To bring you back to me
تا دوباره پیش من بیای


adele.

 

 shayan17 گل تقدیم شما


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/18ساعت 11:38 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

دروغگو...

 

ســــــــــلام چـــــــــــــــــطوریــــــن؟ مــــــــــــن کـه عـــــــــــالـــی م دروغ

دیــــــروز تــــا الـــان وبــــم فـــیلتر نبـــودا؛خودم دستم خورده بود و بسته شده بــــــود دروغ

یه مطلب نوشته بودم در مورد سالمی و اعتیاد نداشتنه پسرامون و پاک دامنیه دخترا دروغ

اتفاقا با استقبال گرم مدیران پارسی بلاگ مواجه شدم و ازم تقدیر و تشکر هم کردن دروغ

دیروز شام نرفته بودم بیرونا ؛ ماشین نمیروندما که زنگی به موبایـــــــلم نخــــــــــوردا دروغ

بهش جواب ندادم نگفت: وبت فیلتر نشده و اتفاقا تقدیر نامه هم واست اومده از بزرگا دروغ

خــــــــــــــــــــــیلی خوشحال شدم که مدیران پارسی بلاگ بخاطر مطالب فلسفی م دروغ

اجتماعی که مینویسم و هر کسی جرات نوشتنش رو نداره؛تشـــــــــــــــکر کردن... دروغ

تا رسیدم خونه، به مدیر پارسی بلاگ ایمیل دادم و تشکر کردم از تقدیراتشـــــــــــون دروغ

تا صبح راحته راحت خوابیدم و اصلا بی خوابی نداشتم و سرکلاس هم سرحال بودم دروغ

از مدرسه رسیدم خونه و دیدم شما عزیزان بهم ایمیل دادین و نگران شدین از بسته دروغ

شدنه وبم؛خب مدیر پارسی بلاگ با کمال حسن نیت بهم کمک کرد تا وبم باز شــه دروغ

قول دادم که از متن های گذشته ام دیگه باز ننویسم تا تو خرج نیوفتن و تشکر نکنــن دروغ

الـــــبـــتـــــه این ششـــمین تـــقــــــــدیری بود کــــــــــــــــــــــه ازم مـیـکــــــــــردن دروغ


گناه نکرده...


من دیگه نمی نویسم ؛ کتابمم دیگه ادامه نمیدم چون راهی که میرفتم بیــهـوده س دروغ

بــــــــــــــــــــــــــه شمـــــــــــــــــــا هــــــــــــــــــم توصــــــیه مـــیکنم کتاب نخـونین دروغ

بگیــــــــــــــن بخـــــــــندیـن دنیا به این خوبی؛همه ی نوشته های قبلی م دروغ بود دروغ

من یه دروغگو بودم که فقط دیوونه ها و دروغگو هایی مثل خودم حرفامو درک میکردن دروغ

بـــــــــــبـــخشیـــد تو این 15 مـــاه دروغ نوشتم و روزانه 300نفر رو الاف خودم کردم دروغ

دنـــــــــــیا به این خوبی... من هی الکی شلوغ میـــــکردم... دروغ

 

دروغگو ترین راستگو

 

ایـــــــــــــــن اعـــــــــتــرافــــــــات من بود همونطور که به مدیر سایت قول داده بودمدروغ

بهتون بگم تا وبـــــــــــــــــــــــــــــم رو بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز کنـــــه...دروغ

هـــــــــــــــعـــــــــــی خـــــــــدا...یعنی چی؟


عروسک بمان...

 

دروغ"دروغگو ترین نویسنده ی جوان پارسی بلاگ"دروغ

 


نوشته شده در یکشنبه 92/2/8ساعت 5:17 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 

آخرین کبریت تو تاریکی 91


<< مقدمه و تشکر های یک سایه >>

سلام خدمت چه اونایی که برای اولین بار به وبم اومدن و چه اونـــایی
که توی این یک سال و دو ماه من و وبلاگ من و دلنوشته هامو تحمل
کردن؛آره تحمل واژه ی خوبی میتونه باشه چون تو روزای سخــت و
طاقت فرسای این مدتم چه از لحاظ عاطفی و چه از لحاظ فلســفی که
به هم خورده بودم یاریم کردن و تا حدودی زندگی رو واســــم تحمل
کردنی کردن؛همون طور که از عنوان این پستم پیداست؛ایــــــن متن
آخرین مطلبی هستش که تو سال 91 مینویسم؛با وجود اینـــــکه حالم
زیاد مساعد نبود ولی با این وجود گفتم بی حرمتیه که عید رو به شما
عزیزان تبریک نگم؛فردا صبح قراره راهیه شهر زیبای اصفهان بشیم
خب همونطور که میدونین این دومین عید هستش که ما به دلــــــیـل
شرایط اقتصادی و دلار استامبول نمیریم(قبلا ها 15سال بـــود که هر
سال با ماشین خودمون استامبول و آنتالیا بودیم) و ما یه عادتی داریم
که عید رو تو ایران نمیمونیم مگر اینکه به اصفهان بریم چون واقــعا
زیباترین شهر ایران بهش بگیم مبالغه نکردیم...

.
.
.

آرزو های یک سایه

<< آرزو های یک سایه برای سال 92 >>


خب اولین آرزوم اینه که مامانم به طور کامل بهبودیشو به دس بیاره

و دوباره مثل سابق خوشی به خونمون برگرده تا من مجبور نباشم

که تنهایی تو یه واحد خونه دیگه زندگی کنم و تا 3 صبح بیدار نباشم

از خدا میخوام کشورم عقب گرد نره و روز به روز پیشرفت کنه اگرچه

با این اشخاص و کارا این آرزو محاله!! آرزو میکنم خدا منو بخاطر دلی

که شکستم منو ببخشه البته خودش شاهد اعتماد و صافی هام

بود پس دیگه خدا بهم دروغگو نمیگه؛از خدا میخوام تو کنکور و امتحانات

نهایی موفق باشم و تو موسیقی و گیتارمم بتونم به اهدافم برسم؛

و از همه مهم تر ایشالله تا سال آینده همین موقع قلمم نشکنه و

بلکه قلمی قوی تر به دست بگیرم با دانش و تجربه ی مهمی که این

سال کسب کردم... امیدوارم کسی ازم دلشکسته نباشه و دلی

که شکستم درکم کنه که همه ش یه توفیق اجباری بود همین..

نکته:


شب برهنه...


خب بریم سراغ آخرین بخش این پستم فقط خواهشا بعد از خوندن این

بخشم برین و به هر طریقی فیلم "شب برهنه " رو تهیه کنین و نگاه

کنین فیلمی که با بازی به یاد ماندنی شادمهر عقیلی به کارگردانی

سعید سهیلی در سال 1380 تولید شد و دقیقا این نوشته ی زیرم

رو تایید میکنه فقط خواهشا تهیه ش کنین مطمئن باشین پشیمون

نمیشین... فک کنم تو جشنواره سال 80 این فیلم جایزه گرفت و شادمهر

هم جایزه ی برترین بازیگر مرد رو گرفت و از ایران باز بعدش رفت...ممنون


شب برهنه....

.

.

.

<< یه کوچولو درد دل و گلایه های یک سایه در آخرین غروب  91>>


گلایه های یک سایه در آخرین غروب 91


سال 91 با مسافرت به اصفهان و کیش شروع شد؛بعدش با افت
من تو امتحانات و مردودیم تو امتحان ریاضی ادامه یافت(چون
همون طور که میدونین من شب امتحان ریاضی خرداد تو خونه
حرفـــم شد و از خونه زدم بیرون با وجود اینکه صبح امتــحان
داشتم ولی تا ساعت 8 صبح بیرون موندم و رفتم سر جلسه امتحان
سر جلسه ورقه رو خالی دادم چون کلا ذهنم تو هنگ بود) خلاصه
تابستون رسید که اوایلش یکی از بهترین روزهای زندگیم بود؛ولی
به دلیل اعتماد های بی جهت خودم؛نادانی های خودم؛کله شقی های
خودم،سادگی های خودم،ضربه های خیلی بدی خوردم از نزدیک
ترین آدمای اطرافم،طوری ضربه خوردم و بهم دروغگو گفتن
که حتی خودمم به خودم شک کردم که آیا دروغگوأم!!!؟؟؟؟؟؟
یه حرفایی واسم درآوردن که خواستم از خودم دفاع کنم دیدم
کسی که دلم به اعتمادش نسبت به من خوش بود،دیگه اصلا
منو آدم حساب نمیکنه و از بس ذهنش پر شده با حرفای این و
اون که اصلا حاضر نیس دفاع کردن هامو بشنوه؛خودمو مهرماه
که شروع شد زدم به جاده خاکی و به همه میگفتم دختر چیه بابا
عشق کشکه،این چرت پرت ها مال فیلم هاس،ولی در حالی که
شبا تا ساعت 2-3 فکر میکردم تو تنهایی هام و گریه م میگرفت
فرداش تو مدرسه بچه ها میگفتن:خر خون رو ببینین از بس
درس خونده چشاش پف کرده!!!! هه آره ذهن اونا تا اون حد کار
میکرد!!من زرنگی نکردم بهم تهمت زرنگی زدن،دروغ نگفتم تهمت
دروغگویی زدن؛انقد دیدگاه رو بهم بد کردن که خودمم دیگه به
خودم شک کردم!! تو این شرایط بهترین کس هام بدترین کار رو
در حق م کردم...همه و همه و همه... الا مادرم؛مادرم بود که شبا
میومد پنهونی طبقه ی منو وقتی اشک هامو میدید به همراه من
گریه ش میگرفت؛ولی فرداش به روم نمیآورد؛من بزرگترین گناهم
اعتماد مطلق بود اعتمادی که حاضر بودم به خاطرش جونمم بدم
اعتمادی که هرچه من صاف تر اون زرنگ تر،هرچه من ساده تر
اون با سیاست تر؛هرچه من وفادار تر اون نامرد تر؛نه اشتباه نشه
الان با دلم نمینویسم؛این دفعه کاملا این عقلم هستش که مینویسه
بگذریم...به قول استاد پناهی باز فلسفه م باد کرده...
خلاصه وقتی دیدم از همه جا بریدم رفتم سراغ گیتار و قلم چون
این دو فقط منو آروم میکنند فقط و فقط این دوتا چون نه گیتارم
از پشت خنجر میزنه و منو تحریک میکنه که دلی رو بشکنم؛ و
نه قلم بهم یاد میده که دروغ بگم و بعد از مدتی از همون دروغ
هایی که خودش بهم یاد داده بر علیه م استفاده کنه...
بالاخره از عشق 17 ساله ام ( فوتبال) هم دست کشیدم به دلیل
تنگی دریچه و کلفتی رگ قلبم؛خب حتما صلاح منو خدا در
این دیده چه میشه کرد... تقدیر من تو این بوده!!
خیلی سخته به یکی با تمام صداقت با تمام عشق و محبت
حرف دلتو بگی گریه ت بگیره اونم بخاطر عشقش نسبت
به تو گریه ش بگیره و با حرفات آروم شه؛ولی بلافاصه
بعد یک ساعت کلا اخلاقش زیر و رو شه و دروغگو تلقی
بشی؛پس نتیجه میگیرم که نه من مشکلی دارم نه اون طرف
مقابل،مشکل به جای دیگه برمیگرده که نمیگم چون باز دروغگو
خطاب میشم؛خیلی سخته یه عالمه حرف تو دلت باشه ولی
باز بگی حالا وقتش نیس که اینارو بگم...بعدا...بعدا...بعدا!!!
خیلی سخته از آدمی یه ضربه بخوری در حد المپیک ولی
باز دوسش داشته باشی و باز بگی داداشمه!!! من گناهم
چیزی جز این نبود:اعتماد...اعتماد...اعتماد...! همین
امیدوارم عیدتون مبارک و سال خوبی داشته باشین؛باز ببخشید
درد دلم گل انداخت! خب خیلی وقت بود اینطور نمینوشتم
گفتم تو آخرین پست 91 بنویسم و اتفاقات رو تو دلم دفن کنم
چون الحمد الله خدا به من دلی داده که حتی کسی سرمم ببره
باز نفرینش نمیکنم تو اون دنیا...ایشالله خدا خودش کریمه
رحیمه غفوره؛خودش یاریم میکنه... اول خدا بعد مامانم
.
.
.

چارلی چاپلین


چارلی چاپلین: وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان می دهد،شما هزاران دلیل برای خندیدن به آن نشان دهید...! و کسی را که به تو و دل تو و اعتماد تو خیانت کرده است را به خداوند متعال بسپار،زیرا مردمان روی زمین استوار،بیشتر از بند بازان روی ریسمان نا استوار سقوط میکنند.


شکسپیر


ویلیام شکسپیر: کسی را که دوستش داری را آزادش بگذار،اگر قسمت تو باشد بر می گردد وگرنه بدان که از اول مال تو نبوده و احساسش و احساست رویایی بیش نبوده رویایی تلخ به شرینیه عسل!!!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/12/29ساعت 2:50 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak