پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه
نقد فیلم "ابد و یک روز" به قلم سید مهدی موسوی عزیز «ابد و یک روز» ساخته سعید روستایی با ساختار روایی و روانشناختی قوی که ظاهراً به مشکلات اجتماعی مثل فقر، اعتیاد و... میپردازد و بازیهای خوب در کنار سکانسهای حسی تاثیرگذار و فیلمنامهای قوی باعث استقبال همزمان منتقدان و مردم شده است. اما این همهی ماجرا نیست. فیلم در لایههای نمادین خودش به شدت یادآور «مادر» و «اجارهنشینها» است. هرچند بدون ارجاعات سیاسی، باز هم یک فیلم موفق است. نمایی از فیلم «ابد و یک روز» ساخته سعید روستایی: فیلمفارسی یا سینمای اجتماعی؟ سمیه خانواده را به ازدواج و خروج خود از ایران تهدید میکند. رفتن برای او راهی به سوی خوشبختی نیست بلکه او این تهدید را ابزاری برای به خود آمدن خانواده (جامعه) میداند. اما به مرور آنقدر از آنها دلسرد میشود که رفتنش (در نتیجهی ناامیدی از اصلاح) شکل واقعی به خود میگیرد. فیلم بر اساس همان ایدهی دروغ همگانی «جدایی نادر از سیمین» شکل میگیرد. از روشنفکر تا تودههای مختلف اجتماعی همه با توجیهات خودشان به دروغ گفتن مشغول هستند. و برادر بزرگتر که نزدیکترین فرد تودهی جامعه (یا شاید احزاب سیاسی) به سمیه (روشنفکر) است دقیقاً همان کسی است که او را برای پیشرفت خودش میفروشد. در انتها سمیه خود را در ماشینی به مقصد خارج از کشور میبیند که حتی با زبان سرنشینان آن بیگانه است. از آن طرف، برادر کوچکترش را در آرایشگاه میبیند که روی قول او مبنی بر ماندن در ایران (در ازای رفتن به مدرسهی تیزهوشان) حساب باز کرده است. سمیه تصمیم میگیرد به قیمت قربانی شدن و تحمل ادامهی زجر، بماند اما این زنجیرهی دروغ همگانی را پاره کند. زیرا اگر باور برادر کوچکتر (نسل آینده) به روشنفکر جامعه نیز از میان برود آخرین دریچهی امید هم بسته خواهد شد. البته نباید فراموش کرد که خانواده با تمام اختلافات، در مقابل هر دشمن بیرونی، متحد و یکدست هستند و از هم حمایت میکنند. چه این دشمن، مامور مبارزه با مواد مخدر باشد چه کسی که خواهرزادهی لمپنشان را کتک زده است (که بعداً در سکانسی هجوآلود میفهمیم اصلاً دشمنی در کار نبوده و خواهرزاده خودزنی کرده و کل آن غیرت و تعصب، جنبهی هجوآمیز به خود میگیرد). خانوادهای در تلاش برای مدرنیزاسیون که تنها در سطح اتفاق میافتد. تصاویری از توالتفرنگی معیوب و هواکش کوچک و ناکارآمد بخشی از وانمود وضعیت کشورهای جهان سوم در حال تجربهی مدرنیزاسیون وارداتی است. همین وضعیت را در اقتصاد خانواده نیز میبینیم. سوپری کوچکی (اقتصاد داخلی) که رونقی ندارد و گاهی این برادر دخلش را میدزدد و گاهی آن برادر با تلاش برای زرنگبازی، مشتریانش را از دست میدهد. و بعد از آن فلافلی (اقتصاد مبتنی بر سرمایهگذاری خارجی) که با کمترین باج ندادن و ایستادن در مقابل سرمایهگذار، شبانه نابود خواهد شد. از من نپرس ... یا علی بی دین ترین مومن ها... "همه چی دروغه جز خرمشهر و مردای تیکه تیکه و زنای بی شوهر" یا حق یا مولا یه چند دقیقه هذیون های مذهبیم... یک و دو، دو و سه، سه و چهار ... قدم هایی که لحظه به لحظه شبانه روز برداشته میشن تا این که به 110 قدمی خدا برسم،نمیدونم شایدم خعلی وقته کارم از 110 گام به خدا گذشته، شاید رد شدم رفتم از همه ی ایده آل هام و اعتقاداتم از همه حسرت هام و عقده هام،اما هر جا باشم هر طور باشم برام مهم نیس فقط این برام ثابت شده که اینی نباید باشم که هستم ، شاید 29 ساله دردم درد فریدون فرخزاد هستش شاید دردم ریه درد ناصرخان حجازی یا خنگ بازی های استاد پناهی هستش، هر چی هستش میدونم که نه با پول رفع شد نه با عشق و آرامش، نه با ماشین و خونه، از چی میترسی؟ از داعش؟ از اسرائیل؟ از چی؟ من از دوستام میترسم رفیق، از اونایی که هستن اما ممکنه نباشن میترسم، از اعتقاداتم میترسم که شاید روزی به پوچی شون یقین پیدا کنم! گریه میکنم به دلایلی که نمیدونم... میخندم برای دلخوشیه دلخوشیم...! جالبه نه؟ بیا با هم دوتایی تو روزای تاریک به یه سری تناقض ها فکر کنیم.دقت کن نمیگم که عمل کنیم فقط فکر... هیچ تاحال اینارو امتحان کردی؟ : نماز خوندن بی وضو؟ در حالی که پریود هستین روزه بگیرین؟ نماز خوندن با گردن داشتنه غسل جنابت؟ با صدای شاهین نجفی تو گوش،تفسیر قرآن خوندن؟ بعد خود ارضایی دوش گرفتن و نماز خوندن؟ و و و ... ازین کارا که برا من خعلی تعجب آور و خنده دار بوووووووود و برا شما هست! اما بنده ی مخلص و فهم وحشتناک بالایی میخواد تا این حرفارو درک کنه ، درک کنه که اخلاص به پاکیه نفس دل آدمیه نه نجاست جسمانی، درک کنه دل بچه یتیم خعععععععلی گنده تر از کعبه ی الهی هستش و عرضه میخواد طواف کردنش... بچه یتیم 9 ساله ای که مامانشم مریضه و تو محله آراز علی اردبیل نقش جا ساز رو ایفا میکنه و سر محله میمونه تا معتاد ها و خریدار جنس ها به یه جیبش پول بذارن و از یه جیبش مواد وردارن و اینم این وسط از صاب کارش درصد بگیره...! صبر ایوب نع تحمل امام زمانی نع حکمت الهی میخواد که اینارو دید و لال موند و دق نکرد، گاهی مامانم که محرم اسرارمه بهم میگه: شایان تویی که اون همه اعمال نیک داری و خدمت کردی که فقط خودم و خودت و خدات و مریم میدونیم، چرا نماز نمیخونی یا بطور مرتب نمیخونی؟! من میخوام جوابشو بدم اما نمیشه داد،نه که نشه گفت ،شنفتنی نیس و بقول بهرام باید حسش کرد! هم من هم تو هم خونواده هامون تو قرآن و تفسیرش بار ها خوندیم که معرفت و شناخت لازمه ی عبادت هستش! حتی تو سوره ی حمد هم بیان شده که توحید نظری مقدم بر توحید عملی(عبادی) اما خداییش چندتامون به این عمل کردیم؟ ها؟ بار ها و بارها ویژگی های منافقین رو تو سوره بقره آیه ی 12 به بعد خوندیم اما خودمون برا راه افتادنه کارمون دو رو که سهله هزار چهره شدیم و برا 200 تا رتبه ی کنکور اینور اونور شدن زرتی رفتیم در به در ک*ن پاره کردیم و بسیج فعال شدیم!!! هه جالبه نه؟ همین افراد پاش بیوفته کل قرآن رو از عقب به جلو برعکس گروهی ضربدری عربی ش رو برام میخونن اما مفهوم یه جمله ش رو نمیدونن به صراحت قسم میخورم به ناموس زهرا به شرف علی قسم میخورم که یه جمله ش رو نمیدونن! اون وقت به اونی که بجای ترتیل، تفسیر میخونه میگن مرتد ! مگه میشه بدون معرفت به عبادت رسید؟ اونوقت میشی ربات یا مرده ی متحرک که هدفی نداره جز تقلید! خب همممممه بلدن تقلید کورکورانه رو حتی مامانبزرگ 60-70 ساله ی من که یه کلاس سواد نداره! خعلیا اینطور اومدن و رفتن و خعلی هم خوشبخت شدن و مایه دار و شیک! اما که چی بشه؟ مگه غیر اینه که بقول گارسیا مارکز: هر انسانی بعد مرگش حس کنه فقط یه موجودی با وجودش راحت نفس میکشیده، موفق و خوشبخت شده تو عمری پشت سر گذاشته! پس اگه حس کردی تنها یه قدم تنها یه نظر تنها یه روز از کسی جلو تر هستی ،وظیفته دستش رو بگیری و افکارشو فهمش رو ببری بالا، حتی اگه تو این راه ناخوناتو بکشن! خونوادتو از دس بدی! آبروتو از دس بدی! همه هست و نیستت رو از دست بدی! تو زنده ای و زنده خواهی ماند و لقبت شهید فهم شهید قلم شهید سخن...! یا علی instagram: shayanzz_calm.world بعد مدت ها متن طولانی نوشتم تصمیم بر این بود که دیگه هرگز مدل سابق ننویسم اما این متن از ارزشمند ترین متن هامه و ملزوم به نظرات تون...یا حق (سطحی نخونین) ایمان ِبی عشق اسارت در دیگران است دکتر شریعتی بنام خدای خوبی... گاهی انقدر نامردی میبینی که نمیشه سر و ته دردت رو تشخیص بدی و طبیعتا سکوت و ناله به خدا؛ازین قبیل دردا میشه به یکی از غروب های نارنجی رنگ این ماه که برا من اتفاق افتاد اشاره کرد؛مثل همیشه شهرمون سرد بود و مردد به اینکه کاپشن وردارم یا چتر یا تی شرت! آخه شهر کوهستانی هر آن ممکنه هواش عوض شه و هرچقدرم آماده باشی باز غافل گیرت میکنه... به هر زحمتی که بود برا هر نوع هوایی وسایل و لباس ورداشتم و به زور تو کوله پشتی آبی رنگم جا کردم؛کوله ی کهنه ای بود اما خب هنوز کارایی و زیباییه خودش رو داشت؛کاپشن بارانی سبز رنگ،چتر مشکی،نقشه راهنما،هدفون و موبایل،سبزیجات مورد علاقم و هویج،تی شرت سبز رنگم که مدتی دست چپم زخم شده بود و خونش روی تی شرت ریخته بود و از بس مامانم شسته بودش که مایل به بنفش شده بود...کل وسایلی بود که تو کوله پشتی آبی کهنه ام جمع کردم. منتظر اذان صبح موندم و بلافاصله بعد طلوع خورشید از خونه زدم بیرون،سر کوچه نرسیده بودم که یهو یادم افتاد نماز صبحم رو فراموش کردم بخونم،چون سجاده ام ته کوله پشتی آبی کهنه ام زیر وسایل قرار داشت ناچار به راه ادامه دادم، بدون اینکه بدونم کجا میرم یا با کی همراه میشم!! به رفیقم میلاد زنگ زدم و اونم خواب آلود جواب داد: چته چه مرگته این موقع صبح؟! تازه یادم افتاد که چه کار بدی کردم و بقیه هنوز خوابن و این من بودم که بی خواب شدم و برا خودم برنامه ریختم،تقصیر بقیه چیه!! گوشی رو قطع کردم و حین اینکه به حماقت خودم میخندیدم زیر آسمون نیلی و سحرگاهی به راهم ادامه دادم هر گام با کوله ای که سنگینی اش هنوز هیچی نشده اول مسیر به راست و چپ خمم میکرد... کمی گذشت و من به دنبال همراه و همسفر... یاد رضا افتادم که سربازه و پنهونی موبایل برده تو پادگان تا با نامزدش حرف بزنه،بهش زنگ زدم و خوشبختانه بیدار بود و گفت 37 شبه که تو سلول انفرادیه بدلیل ترک پستی که بخاطر آفتاب زدگی انجام داده بوده. باز هم شرم کردم پیشنهاد بدم باهام همسفر بشه و اینبارم قطع کردم نا امید و گیج ادامه دادم و ناگهان یاد رفیقم علی افتادم که گفته بود بخاطر خوبیات هر لحظه که حس کردی تنهایی کافیه به یادم باشی تا باهات تماس بگیرم! با اینکه برام خرافات میومد حرفای سابقش اما یه حس تو دلم آرومم کرد و خواستشو انجام دادم اما خبری نشد و یقین پیدا کردم که خرافاتی بیش نبوده. شروع کردم به گشت و گذار درون موبایلم و متوجه پیامی شدم که شب قبل برام فرستاده شده، متن پیام این بود: شایان مدت هاست که منتظرتم بریم بیرون برا گردش و بدون فهمیدنه نظرت منتظرتم پشت کوهی که بعد از کویر قرار گرفته... به دنبال نقشه بودم تا سمت مقصد گام وردارم و یاد لحظه ای افتادم که کنار جوی آب وقتی داشتم موبایلم رو از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام ورمیداشتم نقشه افتاده توی آب ... با کمال افسوس و ناامیدی به راه ادامه دادم... اینبار موبایلم زنگ خورد و دیدم میلاد هستش که از خواب بیدار شده،گفت منتظرتیم بیای بریم گردش و الزاما باید تی شرت بپوشی تا یکدست شیم چون جایی که میریم آروم و خوش آب و هواس و نیازی به وسایل سنگین همیشگیت نیس،با خنده ای معنادار تلفن رو قطع کردم...و ساعت میگذشت و کم کم مردمانی در مسیرم به چشم میخوردند مسیر به مسیر نشانی رو از عابران پرسیدم تا اینکه به کویری که رفیقم علی در یکی از شبها بهم وعده اش رو داده بود رسیدم، کویری به ظاهر زیبا و جذاب اما به تعبیر علی بسیار سوزان و بی رحم،یاد چتری افتادم که میتونست زیر آفتاب کمکم کنه برا نسوختن،از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام در آوردم و بازش کردم و روی سرم گرفتمش اما فراموش کرده بودم که رنگ مشکی گرم ترم میکنه و محیطم رو سوزناک تر... برا سبکی وسایلم چتر رو بستم و همونجا جا گذاشتم و با صورتی سوخته به راه ادامه دادم،چشام دیگه تار میدیدن و از درون داشتن میسوختن چند تایی هویج که به همراه داشتم رو از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام ورداشتم و خوردم و البته سبزی برا رفع تشنگی، پیرهن سفیدم رو از تنم درآوردم و تی شرت سبز مایل به بنفشم رو از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام پیدا کردم و پوشیدم...حس عجیبی بود نسیم داغ و گرمی که به پوست و موی دستام میخورد،حس بی طرفی اذیتم میکرد اینکه نه سردم بود نه گرمم!! اما صدای جوشش خاک کویر مدام حواسم رو پرت میکرد به ناچار علی رغم میل درونم به دنبال هدفونم گشتم و از درون کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام پیداش کردم،به قدری اذیت میشدم که حاضر شدم صدای طبیعت رو نشنوم و هدفون رو گذاشتم گوشم و وصل کردم به موبایلم و آهنگ همیشگی شروع کرد به خوندن،این بار حس متفاوتی داشتم به همون آهنگ همیشگی که کلمه به کلمه حرف به حرف حفظش بودم... ناخودآگاه چشمام تر شد به یاد دوستانم که خواب رو به من ترجیح دادن، به یاد رضا که بخاطر خودخواهیش و تن دوستیش و فرار از آفتاب حبس شده بود، به یاد پدرم که فکر میکرد هنوز توی اتاقم و روی تختم خوابم تا بیدار شم و دانشگاه برم، به یاد مادرم که فکر میکرد سجاده ام پهن هستش و تنها بیداری ام بخاطر اون بوده،به یاد دختر مورد علاقه ام که خواب بود و داشت خواب خوشبختی و ماه عسل و کودکمون رو میدید!! با گونه های خیس زیر آفتاب سوزان مشغول همین فکر ها بودم که ناگهان کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام بند پاره کرد و افتاد زیر پاهام،خم شدم و از جا دستی بالاییش گرفتم و باز ادامه دادم... به کوهستانی رسیدم که به گمونم علی منتظرم بود،کمی نگذشته بود که اسیر طوفانی خوفناک و سرد و پر از گرد و غبار شدم و مانع دید واضحم میشد،کاپشن سبز بارانی ام رو از کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام بیرون کشیدم تا بپوشم که دیدم کلا بی وزن شده،تازه متوجه شدم که کوله پشتی آبی رنگ کهنه دیگه به تنهایی ارزش همراهی ام رو نداره چون دیگه چیزی توش نداره!! اون رو زیر خاک کوهستان دفن کردم تا وقتی برمیگردم به دردم بخوره،کاپشن سبز بارانی ام رو تنم کردم و محکم تر از قبل ادامه دادم،از دور درختانی دیدم و تعجب کردم بعد از کویری سوزناک و کوهستانی سرد ...نخل؟ مگر ممکنه؟ نخلستانی بود زیبا و پر محصول، هدفونم رو از گوشم ورداشتم به هوای شنیدنه صدای طبیعت،صدای ناله ای شنیدم که باد سبب نارسایی اون میشد، نزدیک شدم و از حدود 110 متری چاهی رو دیدم که مردی به ظاهر تنومند سر در آن کرده بود و گریه و ناله میکرد،نزدیک تر که میشدم صدا هم نارسا میشد دوئیدم تا کمکش کنم از پشت سر بغلش کردم و کشیدمش بیرون از چاه تا ببینم چه کسیه؟و با عجیب ترین صحنه ی عمرم مواجه شدم، رفیقم علی بود که قبل از رسیدنم مرده بود، با ناله و گریه التماسش کردم خواهش کردم چشمانش رو باز کنه چون بعد مدتها و سال ها پیداش کرده بودم تا همقدمم بشه،اما دیگه چشماشو بسته بود و تن بی حرکتش در آغوشم،با گونه های خیس تن و لباسش رو گشتم تا ببینم برام یادداشت یا نوشته ای گذاشته یا نه، فرق سرش رو دیدم که با یک ضربه شمشیر درون چاه باز شده بود!! چاه و شمشیر...؟ تناقض باورنکردنی برام بود و به پشت بدنش نگاه کردم که جای 72 نیزه بود... حکایت عجیبی بود عزیزترین رفیقم و این چاه! سرم رو درون اون چاه کردم و چیزی جز آب و تاریکی ندیدم، بیچاره علی معلوم نیس تو این چاه چی میدید که اونطور ناله میکرد؟ اون که ثروت داشت و مشکلی نداش... و مدام این فکرا که علی چش بود،ضربه ها از کجا اومده بود،علی رو روی کولم انداختم چون دیگه کوله پشتی آبی رنگ کهنه ای نبود که مانع راه رفتنم بشه، ناگهان به موبایلم نگاه کردم و دیدم طبق معمول از رو عادت ادامه ی پیام رو نخوندم و ناقص رها کردم... نوشته بود :24شب هستش که عاجزانه منتظرتم روی بلندترین نقطه ی کوهستان، و افسوس ازینکه من 25 مین شب با گونه های خیس علی رو بر دوش داشتم... علی رو قله ی کوهستان دفن کردم و با پاهای عاجز و گونه های خیس و چشمانی بینا تر شده از اشک، سمت شهر و محله و کوچه و خونه م اومدم، بدون کوله پشتی آبی رنگ کهنه ام...! INSTAGRAM: shayanzz_calm.world سلام کسایی که حرفای هم رو به راحتی میفهمیم... آخ که چــــقـــــدر لذت بخشه حس اینکه دوباره میتونی بنویسی و دوباره دلتو بپاشی رو ورق و خالی شی، من که تو این 4 سال همیشه تو جامعه با اینکه راجب همه چی پر بودم اما سکوت کردم و دل و ذهنمو فقط تو وبم خالی میکردم حالا دیگه این نعمتم از خودم گرفتم و دلیلش رو میشه تو "پیروان علی و رنجهایش" اثر دکتر شریعتی به راحتی پیدا و درک کرد... این افراد مدام بین دو کلمه اسیرن و مردد : 1- خودم 2- دیگران . و مدام در راز و نیاز های محرمانه شون به خدا میگن: خدایا دارم نابود میشم دارم له میشم ازین فشار درک و فهم و چشم بصیرت (چشم روح) خدایا یا منم مثل اطرافیانم کوته فکرم کن تا عذاب متفاوت بودن رو به دوش نکشم، یا اطرافیان هم به درک و فکر من برسن اصلا حداقل درکم رو درک کنن...! افسوس که مجبور میشی خودتو منطبق کنی با اطرافت مجبوری واسه دلخوشیه عشقت و عزیزترینت فهمت رو کتمان کنی، بخاطر آسایش عشقت، رو عقاید و افکارت مردد شی و انجامشون ندی... دیگران محکوم و متهم به درک تو نیستن،تقصیر تو هم نیس بلکه تقدیر توئه که ببینی ندیدن هارو،بشنوی نشنیدن هارو، مست کنی با نخوردن ها، تو فکر بری و سکوت کنی اوج شادی ها، بخندی با سنگین ترین بغض ها، نه اشتباه نشه مثل موجوداتی که روزانه مانند من میخوابند و میخورند و زاییده میشوند و میزایند و میخندند و میگریند ... دردم درد دل و لاو و دیسلاو نیس، حرفم حرف نونم نیس، حرفم از شعوریه که وقتی به ناکجا آباد رسید دیگه مثل الکترونی که یونیده شده محاله به لایه ی هفتمش برگرده و رو مدار منظم بچرخه؛ این باعث میشه که نخوای خودتو به کسی اثبات کنی نخوای به ته و اساس چیزی برسی و فقط اینو میگی که خب هر چی که هست به من چه؟! من وظیفمه جلوش کم نیارم؛ خدامو پاسداری کنم... 1- ببخشید 3 ماه نبودم یا علی به نام خدای توی اشعارِ صادق سلام اول سراغ کمونیست ها آمدند، سکوت کردم چون کمونیست نبودم. بعد سراغ سوسیالیست ها آمدند،سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم...بعد سراغ یهودی ها آمدند سکوت کردم چون یهودی نبودم... "مارتین نیمولر" INSTAGRAM : shayanzz_calm.world یا علی به نام خدای توی اشعار صادق سلام عیدتون مبارک و لباتون خندون و دلاتون پر از دلخوشی؛ خوب هستین؟ کم پیدا شدم نه؟ خب متاهلی همینه دیگه بالام جان. والله الان که متن آپ شده و شما دارین میخونین من تو راهم و متن رو 29اسفند نیم ساعت قبل از اجرای احسان جون نوشتم و تنظیم کردم تا 1فروردین آپ شه؛ سال پر فراز و نشیبی بود اما یه چیزش ثابت بود اونم شخصیت و اعمال و رفتارم؛آخه هرسال من چند شخصیتی میشدم و گاهی بهترین و گاهی بدترین اما امسال ثابت بودم و این یعنی به عهدم با خدا خیانت نکردم... سال93 با تنهایی و سال رو تحویل کردن با آهنگ "دلخوشی از حصین" تو تنهایی مطلق شروع شد(خونواده مکه بودن و منم که بخاطر کنکور انصراف داده بودم و عید تنهای تنهای تنها با کلی کتاب و تست) کنکورم رسید و خعلی عالی نبود اما خب از خعلیا سر تر و بهتر شدم؛ با مریمم آشنا شدم و پاهام مشکل پیدا کرد و دانشگاه شروع شد ؛ با خانومم خواستگاری و حرفای قول و قرار عقد زده شد؛میگرن سرم مشکل پیدا کرد و تا آستانه ی سرطان مغز استخوان رفتم اما جواب سیتی اسکنم نشون داد که فقط میگرن شدیده؛ اینا اتفاقات مهم سال بود که خوب یا بد اتفاق افتادن و طبق معمول شکر... با مریمم به مسیر و مدار مشخصم ادامه میدم با کلی برنامه و راه های نرفته. طبق هر سال چند تا دعا برای سال94: خدایا حتی همه ی اینا مستجاب هم نشه باز شکر و شکر و هزار مرتبه شکر؛ خدایا همیشه طوری دل و خودمو آماده کردم تا همه چیزم رو هرلحظه بخوای بدم و ازم بگیری حتی عزیزترینام رو ؛ خدایا رعب و ترس ازت و عشق و امید بهت رو ازم نگیر یا علی (لطفا کامل بخونین و با2سطر خوندن برداشت کلی نکنین) با تو انـــــگار هـــــــمه چی مطلـــوبه سلام با کلی خبرای خــــــوب؛ همونطور که تو پست قبلی عرض کردم اتفاقای خاص و غریب الوقوعی اتفاق افتاده که خودم هنوز تو هنگم اما هر چیه حس فوق العاده ایه؛من همونطور که پیش خودم قسم خوردم و قول دادم بعد کنکور دیگه راجب خودم و مطالب شخصی ننویسم اما خب چون اتفاق خعلی مهمی بود مجبور شدم براتون بنویسم... همونطور که اکثرتون میدونین من مدت ها یکی رو میخواستم خیلی هم میخواستمش اما نشد که بشه! بیخیال دیگه برام نیم درصدم مهم نیس چون به حد کافی وفاداریمو به عالم و آدم اثبات کردم اما بازم نشد که بشه! راستش در طول سال کنکور یه بانویی رو زیر نظر داشتم و همه جوره زیر ذره بین بود اما هیشکی نمیدونست و نذاشتم احدی بدونه چون دیوار کرکس و شغال داشت و هر کرکس هم هزاران بی شرف بازی! همونطور که حواسم به کنکور و درسم بود اما خودم شیش دونگ زوم بودم رو رفتارش و تو آموزشگاه همه جوره چشمم بهش بود اما چون قصد و نیتم خیر بود پا پیش نذاشتم و پیشنهاد ندادم اما به پاکیش و درستیش ایمان داشتم؛ مووووووند تا کنکورم و یه هفته بعد کنکور وقتی با گذشته ام و افراد گذشته تو روزای ماه رمضون اتمام حجت کردمو فهمیدم باید گذشته ام رو بکوبم و از نو بسازم؛ 21تیرماه بالاخره دل رو زدم به دریا و احساس و حرف دلم رو به ایشون گفتم و گفتم که 1ساله زومم روش! اما چون اصلا مااال و اهل دوستی نبود نخواستم پاکیش رو ازش بگیرم و ازونجایی هم که بهمن ماه 92توبه کرده بودم خیلی کارامو و عهد بسته بودم فقط برا ازدواج کسی رو تو زندگیم راه بدم ولاغیر! خلاصه رابطه کمکم شدید شد و با کلی تجربه با کلی گندی که قبلا بالا آورده بودم رفتار کردم و جز مامانم کسی از رابطه باخبر نبود ؛ همه جا ارومیه رو نوشته بودم و ارومیه گفته بودم اما همه فرمالیته بود فقط برا حاشیه ی امنیت مریم! همه جوره هواشو داشتم و تا وسطای مهر که حس کردم خیلی دوسش دارم اما هنوز پام تو گذشته ام گیره و خیانته اگه با وجود عشق شدید مریم بهم به گذشته فک کنم! بهش رک گفتم که وااااقعا دارم عذاب میکشم و کشیدم کنار؛ بعد 20 روز محرم شروع شد و من پاشدم مثل هرسال برم مسجد برا طبل زنی که یهو هعی خوردم زمین و پاشدم هعی خوردم زمین و یهو پاهام عین بیمارای ام اسی سست شد و بعد2روز مریم شنیده بود پاهامو که زانوهام هر دو بی حس شده و نمیتونم راه برم؛ که پی ام داد و کنجد و ژله و کلی دسر درست کرد و برام آورد تا مینیکس و رباط زانوهام باز محکم شن؛ نذر کرد بازم خوب شم و اگه باهاش نموندمم باشه فقط خوب شم!! عاشورا خواستم برم طبل زنی و با همه وجود خواستم در راه حسین سر پا وایستم اما نشد که نشد! اومد و کمکم کرد و تاتی تاتی راه رفتم زیر بارش برف و سرما همه جوره هوامو داشت پاهام خلاص کردن و جلو تالار نگین (سی متری) با مخ رفتم تو جوب و باز کمکم کرد یار سختیام بود در حالی که من مریم رو قربانیه خاطرات تلخ گذشته ام کرده بودم و وقتی میگفت: شایان عاشقتم؛ خنده ام میگرفت و مسخره میکردم چون هیشکی رو دیگه قبول نداشتم! اما با چنگ و دندون ازم مراقبت کرد و توی اوج بی محلی های من 11-12 تا خواستگار رو رد کرد درحالی که خداییش 1-2 تا از خواستگارا یه سر و گردن که سهله یه هیکل ازم سرتر بودن! اما همه رو رد کرد؛ با مامانم مشورت کردم و گفت واقعا میخوادت و یه اشتباه رو دوبار تکرار نکن و قدرشو بدون؛ تصمیم گرفتم هفته ای3-4 بار ببرمش بیرون و بگردونمش با وجود اینکه زانوم زجرم میداد موقع کلاج گرفتن و دنده عوض کردن اما میخواستم از دلش در بیارم! کلی خوبی کردم و دیگه قدرشو دونستم و باهم زیر برف تو سرمای منفی10درجه رو نیمکت عهد بستیم همه جوره پشت هم باشیم؛ با مامانش حرفیدم و مامانامون حرفیدن عشق مون واقعا جدی شد اما باز رسمی نشده بود با وجود دانشگاهم باز براش وقت میذارم و لابه لای رفت و آمد استاد ها بهش میزنگم چون جز من کسی رو نداره دختری که به جرات بیشتر از مامانم بهش ایمان و اعتماد دارم (این جمله اولین باره به دهنم میاد چون همه میدونن مامانم برام مقدسه اما مریم به جرات ازونم سرتر) واسه ولنتاین براش یه نیم ست نقره و تیتانیوم خعلی ارزشمند گرفتم که واقعا واسه منی که واسه احدی تومنی خرج نکرده بودم تاحال و باج و سواری نداده بودم بعید بود اما واسه دختری که لیاقتمو داره جونمم میدم بی تعارف؛ واسه ولنتاین کلی برام خرید کرد که رنگش انتخاب مادر زن عزیزم بود و مدلش انتخاب خانومم یه سویی شرت عالی و شیک رنگ مورد علاقم(آبی نفتی) به همراه کلی تدارکات که واقعا برام سنگ تموم گذاشت؛ ولنتاین فوق العاده بود اولین ولنتاینی که برام معشوقه داشت بردمش رستوران آنا (رستوران ایتالیایی) که واقعا جای دنج و عالی بود؛ همونطور که قبلا هم تو پستای قبلی گفتم: برا کسی که بهم وفادار بمونه و پام بمونه نوکریشو میکنم همه غرور و غد بودنم رو له میکنم و آیندش رو میسازم ؛ خونواده هامون با هم رفت آمد میکنن و همه راضی ان و آقا یوسف (پدر زن عزیز) 20-30 روزه داره درباره ام تحقیق میکنه ؛ دیروز عصر خواستگاری و حرفای بزرگترا بود که خداروشکر قبول شد و همه چی آروم و عالی تو مدار و مسیر مشخص جلو میره؛ یا بعد عید یا بعد کنکور صیغه محرمیت خونده میشه؛ شاید براتون سوال باشه که گرگ بارون دیده و اون همه حرفا کشک بود؟! خدا شاهده همه حرفا صادقانه بود اما براااااای کسی که وفادار باشه و نمکدون رو نشکونه جونمم میدم! ایشالله شرمنده ی بابا یوسف و مامان اعظم نشم و از امانتشون تا آخرین نفسم مراقبت کنم... مریم عاشقتم و ایشالله همسر خوبی برات باشم تا لحظه ای دلت نلرزه و به خییییییییلیا خعععلی چیزا ثابت شه؛ و از همه چیزم دست کشیدم و طبق قول که به تو استاد داده بودم با شروع دانشگاه و رسمی شدنه عشق مون بیخیال نوشتن و چیزای حاشیه ای شدم چون ازین به بعد تنها نیستم و دو نفرم و مسئولیت 3تا چیز باهامه خودم و خودش و عشقمون؛ عشق محکم و رسمی... و دیگه هیچی برام مهم نیس جز درسای دانشگاه و استخدامی برا نیروگاه اتمی بوشهر و خوشبخت کردنه شیرینی خورده ام و نامزدم به یاد اولین بوسه از لبات و گریه ات تو بغلم: رسما و شرعا و عرفا و قانونا عاشقتم آرامشم... بابت همه سختــــــیام که آخرش این شد شکر واسه تک تک گریه های تنهاییم تو یلداترین شبها... شــــــکر داداشی نه حوصله ی نصیحت دارم نه سردرمیاره کسی از کارم امـــــا دیدی که میبره اونی کـــــــــه مــــــیـــــمونـــه عــقـــــب آخـــــــــــــــــــــــــــــــرش M.SH.17 یا علی
نمایی از فیلم «ابد و یک روز» ساخته سعید روستایی: فیلمفارسی یا سینمای اجتماعی؟
خانوادهای بدون پدر (یادآور همین وضعیت در «مادر» و مردن صاحب آپارتمان در «اجارهنشینها») محل دعواها و بحثهای بیپایان است. سمیه دختر کوچکتر خانواده، مسئول آشتی دادن همه و سر پا ایستادن خانه است (تلاشگر اجتماعی و تا اندازهای روشنفکر). برادرها هر روز به دعوا و درگیری مشغولند و خانواده را دچار تشنج و ناآرامی میکنند (قشرهای مختلف تودهی جامعه و شاید حتی نماد احزاب سیاسی). لیلا، منتقد وضعیت حاضر و رؤیاپرور است اما رسماً جز آزار و نقد خواهر تلاشگر و غر زدن کاری نمیکند. مادر به فکر خانواده است اما کمکهایش ناآگاهانه و مخرب است و تنها آرزوی مرگ و رهایی را دارد. دو خواهر بزرگتر، خانواده را به امید خوشبختی ترک کردهاند اما تنها ادای خوشبختی را درمیآورند و میراثدار جهل و بدبختی در خانهای دیگر هستند (اشارهای تلویحی به وضعیت ایرانیان پس از مهاجرت). و برادر کوچکتر (نسل آینده) فرد باهوشی است که تنها امید سمیه در خانه، او و آیندهی اوست. او که با وجود نبوغ و سالم بودنش، به طور پیوسته مورد سوءاستفادهی برادران قرار میگیرد. حتی در مدرسه نیز به خاطر دانشآموز تنبلی که دیر آمده، محکوم به نشستن سر کلاس، بعد از امتحان است و به جرم تقلب همهی دانشآموزان از او، این اوست که مورد بازخواست و تهدید معلم قرار میگیرد.
و در انتهای فیلم، برادر معتاد و ناهنجار به جرم فروش مواد و اعتیاد از خانواده طرد نمیشود. بلکه جرم واقعی او افشای حقیقت و ایستادن در مقابل بخش دیگری از توده (یا در معنایی دیگر نظام قدرت) برای فروخته نشدن خواهر است. جرمی که در خانوادهای که بر اساس دروغ و پنهانکاری شکل گرفته هرگز قابل بخشش نیست! و سمیّه وارد خانهای میشود که تا ابد و یک روز به زندگی و شکنجه شدن در آن محکوم است. زندانی خودخواسته برای نجات نسل آینده.
نپرس... این شد اسم حرفایی که تو این چند ماه توی دل کهنه شدن و برعکس همیشه پخته و باوقار و نرم داره رو صفحه ی وبی که دیگه 5 ساله شده ، براتون جاری میشه از اسم متن معلومه که این روزا به چه ذهنیتی رسیدم ! منی که آرزو داشتم اقیانوس بشم اما به مردابی شدن شاکر شدم (نه قانع) ! وارد جامعه شدم و متنفر تر کنار کشیدم و شدم درنده تر از قبل و دلسوز تر از قبل ! وارد جامعه شدم مرد شدم دوماد شدم و همسر شدم و دیدم که توی جاهلیت مدرن دارم گام ورمیدارم !
به خودم اومدم و دیدم گوشی و لپ تاپ و تلویزیون و رخت خواب و دخمه ای که واسه خودم ساختم حکم نخلستانی رو داره که 1400 ساله اسرار چاهش معلوم نشده !
مثل همیشه خسته نیستم مثل همیشه حتی هزاران بار حاضرم از صفر شروع کنم اما گاهی این دو راهی نابودت میکنه که با جمع باشم بخاطر دلخوشیاشون یا تو خلوتم بخاطر آرامشم ... گاهی خشکت میزنه که جواب همسرمو چی بدم وقتی صبح میپرسه که چرا دیشب ساعت4 خوابیدی ؛ تو مات و مبهوت جوابی نداری که بدی ؛ به ظاهر عذر خواهی میکنی تا بخاطر بی خوابی و سلامتیت نگران نشه ! اما این تویی یکم قد کشیده تر یکم با ریش و سبیل تر از وقتی که بابا مامانت میگفت بخواب دیگه ساعت 5 صبح شد و 2 ساعت دیگه سرویس مدرسه ت میاد !
این حرفا به ظاهر درد و دل هستش اما "دل" ؟؟ دلی که قربانیه عقل شد؟؟ دلی از رو کنجکاوی حاضر بود هممممممممه چیز رو تجربه کنه و با خدا در موردش بحرفه حتی تجربه ی ضیافتی مثل "مرگ" اما تو بازی رو شروع نکرده تسلیمی و بازنده ای به یک وجدان پیروز ؛ وجدانی که مدام گوش زد میکنه تک قهرمان دنیای همسرتی ؛ وجدانی که بهت مدام فریاد میزنه تک چراغ عمر پدر مادرتی ؛ وجدانی که میدونه یک دقیقه توی فکر بره با یک لیوان آب خواهرای خردسال دوقلوش مواجه میشه ! آره من زنده ام ، زنده موندم بخاطر اینکه عزیزام میخوان زنده باشم ؛ هر موقع هم که نخواستنم ؛ تسلیم ترین تسلیمه رفیقمم :) ... ! قبلا میگفتن انگیزت چیه واسه از نو شروع کردن ها ؛ میگفتم واسه کوریه چشم دشمنام ؛ اما الان کلا ذهنیتم عوض شده ؛ مگه دشمن کی باشه که من از صبح تا شب بخاطرش واسه خونوادم بدوئم و سختی بکشم و استرس و سر درد؟! من تنها و تنها و تنها واسه عزیزام زندم عشقی که نمیشه با محبت و مهربانی و خوبی ثابت کرد و تنها میتونی با بودنت مُهر و مومش کنی با شرفت! قسم به علی که هر چی دارم از خدای اونه و هر چی ندارم از خودم ! :)
دقت کردی من و تو و عوام به یه سری چیزا آلرژی پیدا کردیم؟ به بعضی بحثا اتفاقات که برای ما داستان و قصه هستن اما برای خعلیا زندگی،حسرته، دلیل بودنه، شرافته، دیانته و...! بذار یکم پیش پا افتاده تر باهم بحرفیم، تا حال فکر کردی که چرا سر کلاس های دانشگاه، ریاضی و فیزیک و شیمی 40-50 نفر شرکت میکنن و کلاس دفاع مقدس فقط و فقط 13 نفر ! تا حال فکر کردی به بچه شهید یا ترحم میکنیم یا میکوبیمش ؟ مدتیه شکاک شدم ، تردید به هر چیزی ، امامت ، نبوت ، تاریخ معاصر، پهلوی،پاپک خرمدین،دفن دسته جمعی ایلامیان توسط آشوری ها،ساخت قصری به نام تخت جمشید بر روی اجساد ایلامیان ترک زبان در نزدیکیای شیراز و بطور نیمه کار رها کردن و یه عمر چرت و پرتای دروغ شنیدن در موردش، قاجار ، کوروش، و و و... هر چی که راجبش مطالعه کردم ساختارای خیالم رو به هم ریخت ، شک به همه چی به همه کس ،نه به بود و نبودشون شک به چگونه بودنشون شک به مسیرشون، حتی مولا علی که برام خدای رو زمین بوده و هست، از روی سنت و اعتقاد جلوی شک هام مقاومت کردم و باز بنده ی مخلص علی موندم سوختم نابود شدم اما محکم موندم ایستاده نشسته در خواب همیشه ! سر این شک ها مرتد خطاب شدم اما با غرور محکم بگم که شکاکم، حتی به پیرهن مشکی تو تنم توی محرم، شکاکم به درسی که الان میخونم ، شک دارم به آرزوهایی که برای همسرم دارم، شک به بودم شک به نبودم ، به قانون نسبیت، به محدود نبودن به زمان و مکان، به مرگ قبل از مردن، به تولد و قانون وازایش قبل از به دنیا اومدن ، نه اشتباه نشه تکذیب و تاییدی در کار نیس؛ فقط شک فقط سوال ! شک دارم به حجابی که ناموسمو وادار میکنم به رعایتش، به یه آیه ی عربی که دختری که حاضر بود برام بمیره رو برام محرم کرد!! خستم از ظاهر سازی و تایید چیزایی که بهشون تردید داری تنها بخاطر اینکه متفاوت خوانده نشی، عجیب غریب دیده نشی، چون اگه عجیب غریب شناخته شی از دو حالت خارج نیس یا مسخره ات میکنن بخاطر عدم درک یا کورکورانه تاییدت میکنن چون کلاس داره !!! تو این یه ماه روی نوشتن و نگارش کتابی به نام "دفاع از حق" با دوستان دانشگاهی بطور گروهی کار میکردیم ، شرح دفاع مقدس از زبانی دیگر، برای همین عجیب ترین مصاحبه ها رو با جانبازان منزوی تو خونه کردیم ، متفاوت ترین خاطرات، سنگین ترین بغض ها؛ کاری ندارم بخاطر اسلام رفتن جنگ و فلان و فلان روضه هایی که از بچگی تو گوشامون خوندن و زده شدیم...! اما به صراحت میگم بعد مطالعه و مطالعه به این رسیدم که کل تاریخ دروغه کل بود و نبودن ها، تنها چیزی که یقین دارم بهش دفاع از حق هستش، با ذهنی آشفته و پر از اشعار شاهین نجفی،تفسیر قرآن از آقای قرائتی، اشعار شاملو، بهرام نورایی، صادق واحدی،اشعار حسین پناهی،علی سورنا، کتابای مطهری و شریعتی و و و... وقتی صدای جانباز گوشه گیر و منزوی رو میشنوی کل تنت میلرزه وقتی میدونی که 2روز تو حفره ای گیر افتادن و مجبور بودن بی آب و غذا اونجا پناه بگیرن و 48 ساعت با خوردنه ادرار خودشون رفع تشنگی کردن! وقتی یکی دیگه از جانباز ها برات تعریف میکنن که وقتی یکی از شهر های عراق رو تسخیر کردیم و یه تانک ازشون گرفتیم دهنه ی بالاییه تانک رو که باز کردیم داخلش شیم دیدیم یه دختر فورا لخت شد و رفت رو تشک داخل تانک آماده شده، ما که سرش داد کشیدیم و دید ایرانی هستیم و زد زیر گریه و هق و هق و فارسی ناله میکرد! فهمیدیم که 9 ماه پیش توسط نیروهای عراقی اسیر گرفته شده از ایران و تهدید کردنش که باید صدای پوتین نیروهارو که بالای تانک شنید باید فورا برای سرویس دهی آماده شه وگرنه خونوادشو هلاک میکنن! دوس ندارم فیلم هندی کنمش ولی امامزاده های من اینا هستن ، امامزاده ی من منطقه طلاییه هستش که کل گروهان توسط صدام زیر کانال اروند رود زنده زنده جون دادن و خفه شدن چندین هزار نفر و جنازه شون تو خلیج فارس 30 ساله میگرده و میگرده و میگرده ! چه گل پسرایی که رفتن، چه شغالایی جاشون اومدن، یه مردایی منزوی و گوشه گیر شدن و چه آشغالایی کاندیدا شدن؛دومادایی که شب حجله رو ندیدن! مادرایی که دل و جون و جوونی دادن و استخون و پلاک تحویل گرفتن! ظلمه این فرشته هارو به یه شخص یا یه اعتقاد ربط بدیم ؛ ظلمه با اسمشون ریاست شه! ظلمه همسراشون از نزدیک ترین فامیل ها پیشنهاد های شرمانه دریافت کنن! بچه هاشون از رو ترحم حس حقارت کنن،شادمهر ها و محسن یگانه ها و یاسر بینام ها سال ها پنهون کنن که با پلاک پدر بزرگ شدن! اسطوره و قهرمان (چه دینی و چه غیر دینی) بخاطر حق و بالا بردن شعور فهمت جنبش کردن تا بعد ها به خودمون بیایم ، اما همین منزوی های آسمی گوشه ی خونه رفتن تا من زنا زاده به دنیا نیام! تا خواهرت با صدای پوتین تو تانک تنش نلرزه، حق حقه ربطی نداره برای اسلام یا زرتشت یا هر چیزی که شما بهش اعتقاد دارین و من ندارم! انسانیت حقانیت بی آزاری بهترین دینه با هر نژاد و پرچم و فکر و اندیشه ای...
سلام خوبین؟ تفکرات و شناخت تون در مورد حسین و اولاد حسین و اصحاب حسین انشالله قبول باشه / اسم این نوشدارو رو / رد پا / گذاشتم... گام هایی که 2سال پیش برای اثبات خودم ورداشته میشدن بعد ها برای انتقام از یه عده ی معلوم الحال حتی با وجود فلج شدنه 2ماهه ام و الان هم برای آرامش همسرم، همسری که 1سال پیش به عقد روحم درومده بود و 9 مهر ماه 94 رسما و شرعا به عقد دائم جسمم درومد، حس جالبیه حس بی آرزو بودن حس سیری... در عین جالبی بسیار خطرناک چرا که صادق هدایت دقیقا بخاطر بی آرزویی و بی هدفی دست به خودکشی زد، نه حس دیسلاو دارم نه حس الکی خوش بودن ، خوشم اما با لبخند های سنگین نه با قهقهه،موزیکای پلی شده تو ماشینم همیشه یه سطحن یعنی نه شاد نه غم و برا هر زمانی خوبه برا همین اینروزا متهم به نوحه گوش ندادن میشم از سوی دیگران! اما من همینم همونطور که میشه شخصیت هر شخصی رو از آهنگای موبایلش شناخت منم همینم نه بیشتر نه کمتر... شخصیت تشکیل شده از آهنگای بهرام و صادق/ یعنی امید در اووووج ناامیدی، عادت نداشتم اما به خعلی چیزا عادت کردم ، به خودسانسوری علاقه ای نداشتم اما خودسانسور شدم ، خودخواه نبودم اما خودخواه شدم بخاطر آرامشه آرامشم ، شبا ساعت4-5 میخوابیدم و همش دست نوشت های پنهونی و اشعار پنهونی و کتاب های پنهونی،ینی 5 ساعت بعد شب بخیر گفتن به خانومم / بین عقل و دلم اسیر بودم که خودم یا دیگران... اما من شعورم رو به جای عقلم فدای دلم کردم ، همیشه مردهایی رو که با من هم مرام بودن رو میدیدم که خودخواه شدن و عین گااااااااو صداشون حرف نان و شکم شونه و حقیقت رو ذبح شرعی مصلحت شون کردن! نفرین شون میکردم که چرا میدونن و ساکتن اما خودم الان اسیر مصلحت شدم اسیر سیستمی شدم که نمیدونم قدم هام داره بهش لذت میده یا ذلت ؟! بین تناقض ها ناچاری بکشی کنار بالاخره هررررچقدر هم ادعا داشته باشی پاش بیوفته هدف که سهله کل دنیاتو فدای آرامش و یه قطره اشک موجودی میکنی که تورو قوی ترین موجود کل کائناتش میدونه و هر چی سرش بیاد بهت تکیه میکنه و فکر میکنه تو مشکلشو میتونی حل کنی حتی بهتر از پدری که 18سال عین کوه محکم بوده براش و هواشو داشته، اینطور میشه که بیخیال اصلاح جامعه میشی و برعکس دن کیشوت (اثر سروانتس) دیگه فکر نمیکنی که کل دنیا و ضعفا منتظرن تا با اسبت (روسینانت) بری از دست ظالمان نجاتشون بدی، اصن دیگه به فکرا و اهداف قبلت میخندی نه از روی تمسخر و کوچکی شون، تنها بخاطر عدم وجود یه کلمه : امید ! به جایی میرسی که تویی و خودت ، تنها خودتی که میتونی حالتو خوب کنی، تنها خودتی که میتونی خوشبختیت رو جشن بگیری با بوسیدن پیشونیه آرامشت و خیره شدن به چشماش، و تنها و تنها و تنها خدمتی که میتونی به هدف سابقت بکنی اینه که موسسه ی خیریه کودکان : نیکان . رو پایه ریزی و افتتاح کنی تا بجای اصلاح مردمان بی عشق و معرفت وطنت، به فکر رشد درست و پاک بچه های شون از نقطه صفر باشی و با سانت به سانت قد کشیدنشون نفس های راحت و عمیق بکشی، هدف یعنی همین و همین ، یعنی عمل نه شعار، یعنی عشق کاشتن نه انتقام، با دلی که فراموش که نههههههههه اما درک کرده بدی های سابق رو، نمیشه علی شد اما میشه نوکر و خدمت گذار مسیر و مرامش بود ، بخاطر آرامشت نمیشه حق گو شد اما میشه حق طلب بود ... ردپاهایی پشت سر جا گذاشتم و ردپاهایی پیش روم هست هر چند بخاطر شناخت محدود رفته رفته ردپاها از جلوم کمرنگ میشن اما با عشق و معرفت عمیق به صاحب ردپاها میشه چشم بسته از زیر زمین به معراج رفت و از تاریکی به نور رسید کافیه فقط به صاحب ردپا عشق و معرفت دلی داشته باشی...
یا علی
چه لذت ازین بالاتر که شهید مرام علی شدن...
و عشق بی ایمان ؛اسارت در خود است
حتی اگه با سرعت 200 km/w موقع برگشت از دانشگاه به خونه تو 1 اردیبهشت94 ماشین رو چپ کنی و 4 دور بچرخی، و رو هوا فرمان ماشین رو ول کنی و فقط اینو بگی: خدایا به عزیزام صبر بده خدایا من که تسلیمتم و رفتم به مامانم و عشقم و پدرم و خواهرام صبر بده؛ حتی تو بیمارستان 2تا دستت از کتف فلج شه و کار نکنه بخاطر شوک وارده؛ اما باز شکر کنی ،شکر و شکر و شکر کنی که شکر بازم هوامو داشتی و شرمندم کردی رفیق و محکم تر از قبل پاشی و محکم به مسیر و مرامت ادامه بدی خالصانه تر و عاشقانه تر... سخته خالصانه عاشق بی قید و شرطش بشی نه ترسوی جهنمش و مشتری بهشتش اما لذتی داره که محاله قبل از اخلاص بهش رسید و همین عدم اخلاص باعث میشه با کوچیک ترین مشکل بنالی و گریه کنی و به خدات گلایه کنی و اووووووج بدبختی و نابودی رو شکست عشقی بدونی یا دیر خریدن موتور یا مانتو یا لباس تکراری برا مهمونی!!!!!!! (عکس تصادف رو نذاشتم توضیح اضافه هم ندادم چون دیگه ماشین هم درست شده و خودمم خوبم و نمیخوام مدام توضیح بدم و کلا تو مرحله ی فراموشیشم)
2- پیشاپیش احیا و شب وفات مولا رو تسلیت میگم امید وارم قدر اون شب رو بدونین
3- اینستاگرامم : shayanzz_calm.world
سراغِ خودم که آمدند دیگر کسی نبود که به اعتراض برآید.
امسال عید خدا بخواد این شهر ها رو خواهیم رفت: انزلی-رشت-نوشهر-نمک آبرود-(یکی از شهر های گلستان دقیق اسمشو نمیدونم)- مشهد مقدس و 6فروردین ایشالله برمیگردیم اردبیل تا خونواده برن ترکیه(آخه من و دایی بابکم ممنوع الخروجیم و من میمونم خونه و اون بخاطر پایان مرخصیش برمیگرده تو اون خراب شده ی لعنتی). 3ساله مشهد نرفتم و کلی بغض و عقده تو دلم جمع شده خب خونواده در طول این3سال3بار رفتن اما من بخاطر درس نرفتم!! ایشالله عیدهای بعدی مریمم کنارمه تا با خیال راحت گام وردارم... حس فوق العاده ایه وقتی به یه دختر حس مالکیت داری حسی که به 100تا دوس دختر نمیتونی داشته باشی؛ اوج خوشبختی یعنی این جمله: مال منه یار منه آخریــــن پناه و سنگر منه هرکی تنهام بذاره سنگ صبور منه. اینا حس قلبیه نه تظاهر برای حرص دادن به یه عده... چون اون یه عده لیاقت و ارزش اینو ندارن که از وقتم و آرامشم کنار دلخوشیم بزنم و برا رو کم کنیشون بنویسم. شکر واسه همه چی شکر. راستش کلی متن آماده کردم برا پست عید اما یاد حرف بهرام افتادم: خرج کلمه واسه کی؟ این ملت؟ هه وقتی بگم و نگم هیچ فرقی نداره!!!
دیگه هیشکی برام مهم نیس تا برای نجاتشم بنویسم و خودمو جر بدم! و تنها امید و هدفم تو این مسیر تاسیس موسسه خیریه کودکان "نیکان" هستش کمک نامزدم. دیگه آدم سابق نیستم با دیدن یه معتاد یا فاحشه داغون شم؛خب به من چه؟؟ وقتی کاری ازم برنمیاد نهی از منکر کنم ؛خب پس به من چه؟! بنابراین تنها راه حل ایجاد موسسه خیریه برای کودکان هستش تا به بیراهه نرن همون پیشگیری یا همون امر به معروف خودمون.
حرف خاصی ندارم و فقط خواستم از رو ادب و احترام عیدتون رو تبریک بگم
1-خدایا مرام و معرفت و ایمان قلبیم بهت و یاد خودت رو ازم نگیر
2-خدایا سال خوبی باشه برا وطنم و پیشرفت هم نباشه عقبگرد نره
3-خدایا سایه ی پدر مادرم و پدر مادر جدیدم رو از سرم کم نکن
4-خدایا بهم کمک کن قدر فرشته ای رو که بهم سپردی رو بدونم
5-خدایا یاریم کن معدل الف بیارم و بیش از پیش به قدرتت پی ببرم
6-خدایا شکر واسه دشمنام چون قدرت تورو بهم اثبات کردن با ذلیل شدنشون
7-خدایا غرور و عزت نفسم رو ازم نگیر و محتاج هیچ احدی نکن
8-خدایا حق تویی قادر تویی همه ی خوبیا تویی،ناحق هارو ازم بگیر
9-خدایا تن و جسمم ذره ای برام مهم نیس اما بخاطر آرزو های مریمم مثل مرتضی پاشایی که شرمنده ی دل مریمش شد، شرمنده ی دل پاک مریمم نشم
ببین چقـدر مـــــرام و معرفت خــــوبه
هرچـقـــدر گذشــــــتــــه ها بد بــوده
ولی باز نیس مثه ما توی این محدوده
میخواستم ولنتاین آپ کنم اما دس نگه داشتم بعد خواستگاری دیروز بیام و رسما اعلام کنم...
Design By : Pichak |