سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

سلام امیدوارم حالتون خـــوب باشه در پناه حق

خیلی وقت بود وبم نمیومدم ولی از اول محرم

متن های واقعا عالی آماده کرده بودم تا آپ کنم

ولی بنا اتفاقاتی و سرگرم شدنم به طبل و ...

و مهم تر از همه مرگ عمو ی دومم میر فرج معنوی

(مسئول و معاون ثبت احوال و مسئول ارائه ی شناسنامه ی استان اردبیل)

نتونستم بیام کافی نت و با هزار مکافات از برنامه م

عقب نیوفتادم و خدارو شکر همه عالیه البته بغیر از

فیزیک پایه که اونم ایشالله درستش میکنم...!!

10روز اول محرم خونوادم مشهد بودن و منم بخاطر

دسته های طبل زنی و کنکورم نرفتم خونه ی مامان بزرگم اینا

بودم با داداش یاشارم 3شبانه روز نخوابیدیم و شب تاسوعا

بخاطر فرداش از ساعت2 شب رفتیم واسه گریم و تا

ساعت9صبح با زحمت تونستیم گریم رو تموم کنیم که

واقعا عالی بود و البته سخت...

اینروزا برای اولین بار تو زندگی م واسه خودم بدجور دلم سوخت

ازونجایی که کمی تا قسمتی مغرور تا تشریف دارم

خیلی کم ادعا میکنم که دلم سوخته و... ولی انصافا

دلم بدجور برا خودم سوخت... بیخیال خدا بزرگه

این متن پایینی رو دیشب نوشتم البته اون ارزش

و آرایه های ادبی رو نداره که تو کتابم قرارش بدم

چون احساسی هستش و یکم درد و دل مانند نوشته شده...

پس چون از منطق بدور هستش تو کتابم نمیذارمش...یا علی

 

یک امشب را با من سحر کن...!

 

تنهایی

 
تو اینجایی،کنارِ من؛کنارِ عطرِ گل هایت
تو اینجایی کنارِ خاطراتت
شنیدم خنده بر رخسارت پیداست...
شنیدم،آری باور نکردم
بدیدم خاطراتم محو پیداست
بدیدم،ولی احساس نکردم...!
تو از ما گفتی،گفتی عشق جنون است
عشق مارا چه باید؟! بی فروغ است
بانو تو نیستی و هرشب همین جا،همین موقع
دوستت دارم هایم در دل می سوزد
و خاکسترش شکسته ترم می کند
کاش امشبـم همچون شب های قبل در این کلبه
سکوتِ تنهایی ام را می شکستی...
دستانِ سردم را می گرفتی،سرت را به بازو های گرمم می گذاشتی
سرت را می گذاشتی و برایت قصه می گفتم
قصه ی رفتن و رفتن!! قصه ی موندن وسوختن...!
قصه از آرزو های نقش بر آب و محال!!
قصه از دیروز های پر از خیال...!
آهای بانو کجا رفتی؟؟ خوابت برد...!؟
آخ که یادم رفته بود،تو مدت هاست خوابیده ای...!
با صدای لالایی های همسایه هایت...!!!
ولی من هر شب همین موقع تورا بیدار خواهم کرد
تا که شنونده برای حرف های ناگفته ام باشی...
تا که کاغذی برای شعرهای نا نوشته ام باشی!!
که فریادی برای سکوتم باشی...!
کاش که امشب سحر نمی شد...کاش که تا ابد فردا نمیشد...
تا که تو باز احساسِ بی احساسگی را پیدا نمی کردی
کاش که فردا نمی شد...!!
تو هستی گرچه خیلی دور،تو هستی گرچه خیلی کم
تو هستی این یه تسکینه،تو هستی قلبم آرومه

تو هستی...

 

shayan17


نوشته شده در جمعه 92/9/1ساعت 7:42 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |


سلام بالاخره یه سال هم گذشت و بعد از خاطرات

تلخ و شیرین این یه سال دوباره ماه محرم از راه

رسید واقعا از ته دل خوشحالم..مؤدب

و از روز سه شنبه قراره طبل زنی شروع بشه؛امسال

قرار بود واسه محله ی مادریم(قاسمیهدوست داشتن) که طبلش تو ایران

معروفه طبل بزنم ولی ازونجایی که محله ی قاسمیه یه ماه

مونده به محرم هرروز تمرین میکنن و منم کلاس داشتم بخاطر

کنکور نرفتم؛ولی ایشالله از سال بعد تو محله ی مادری طبل میزنم

ولی امسال طبق سال های گذشته به درخواست رفقام تو

محله حاج قهرمان  که این هم تو رتبه بندی محلات جزو محلات

اصیل اردبیل حساب میشه طبل بزنم؛نمیدونم با طبل اردبیل

آشنایی دارین یا نه کلا فرق میکنه با اون ذهنیتی که شما دارین

من تا حال طبل زنی مشهد،قم،تهران و... رو دیدم اکثرا

یه چماق به دست طبل میزنه و بقیه تو خیابون زنجیر سینه میزنن

ولی اینجا کلا فرق میکنه؛ طبل زنی با 2تا طبل بزرگ و 8الی10 تا طبل

کوچیک با 2تا شیپور و 2تا نی خیلی سخته واقعا سخته... بگذریم

راستی این نوحه ای که کدش رو ساختم واسه وبم تا جایی که من

اطلاع دارم از شعر های معروفِ عموی عزیزم مرحوم میرحجت معنوی اردبیلی

هستش که با صدای عبدالله داداشی خونده شده


آزادگی


.

.

.

خیلی فکر کردم که یه متنی آماده کنم واسه این ایام و خودم بنویسم.

ولی راستشو بخواین دستم به نوشتن نیومد...

چون بین اعتقاد و مذهب گیر کردم به قول حسین

پناهی: نمیدونم مالِ بوده یا نبوده،به گمونم باز

فلسفه م باد کرده...!!! خب من یه راهی پیش

روم گرفتم که به سختی میشه ازین راه به هدف

دلخواهم رسید ولی اگه برسم فوق العاده میشه

بخاطر همین گاهی اوقات مومن ترین مومنم و

بعضی اوقات انگار نه انگار که... بگذریم؛باز

برداشت بد ازم میکنین ؛ ولی واقعا حالا خودمونیما

شما کی باشین که درمورد میزان اعتقادات من نظر بدین

شما کی باشین که منو بی دین خطاب کنین؛خودش

خلق کرده خودش از درونم خبر داره خودشم

میدونه سرانجامم چی میشه و باز بقول حسین پناهی:

بخشیده خواهم شد به یقین،علف ها بی واسطه با خدا

سخن میگویند...!!! البته ببخشیدا کاملا صریح حرفمو

گفتم؛متاسفانه ما ایرانی ها و مخصوصا کسایی که

دو کلمه خوندن و یه چیزایی حالیشونه کاملا اهل شعار

هستیم؛از منه ناچیز گرفته تا فلان آیت...(بیخیال)

آخه مگه توئی که داری این نوشته رو میخونی دستگاه

اعتقاد سنج داری؟؟ پس طبق سوره ی بقره آیه ی 43

به بعد همانا کسانی که میدانند و باز گناه میکنند از

زیانکارانند و آیا کسی که میداند با کسی که نمیداند

برابر است؟؟... اهل برادر اخوی سید بازی نیستم ولی

خواستم با مدرک و استدلال حرفمو بزنم میدونم طبق معمول

ممکنه واکنش هایی هم به همراه داشته باشه ولی خداییش

ما همگی عالم بی عمل نیستیم؟؟ تو میگی ازون فلان کس

خوشم نمیاد چون با فلان جنس مخالف فلان کار رو کرده

ولی به ولله به مولا اگه اون فرصت برای تو پیش بیاد

بدتر از اون میشی؛تو میگی فلان کس دروغگوئه و خالی

بنده و ... تو چند درصد راستگویی؟؟ آخه نوکرتم اون طرف

هرچی باشه هرکی باشه انقدر دلش صافه که توئه مثلا زرنگ

درموردش میدونی و کارای پنهونش رو جار میزنی....

حالا ببین تو چه هفت خطی هستی که راجبت هیشکی نمیدونه

و اگه کسی هم بخواد راجبت حقیقت رو بگه دروغگو خطاب میشه

واقعا عنوان بهترین جمله ی تاریخ شایسته ی این جمله هستش:

اگر دین ندارین لااقل آزاده باشید... از امام حسین

آخه دین داری به قیمت چی؟؟ به قیمت از کول و شونه های دیگرون

بالا رفتن؟؟ واسم جالبه کسایی منو دروغگو خطاب میکنن

که تو چند سال اخیر بیشترین دروغ رو ازشون شنیدم

دروغ هایی که انقدر آزار دهنده هستش که یقینا به دلیل بی ادبی

فیلتر میشم اگه تو وب بنویسم... دروغ هایی که از آدمای به ظاهر

بچه مثبت گونه ی اطرافم شنیدم؛ولی من هرچی باشم حتی لایق

اون حرفایی که یه عده پشت سرم میزنن هم باشم؛باز یه جو شرف غیرت

دارم که با آبروی کسی بازی نکنم(حتی با حرفای راست خودم) حالا

برامم مهم نیست این حرفارو کسسی باور میکنه یا نه چون صاحب

آبرو من نیستم و اون بالاییه؛ خودش آبرو داده خودشم حفظش میکنه

حتی مقابل لشکریانی به ظاهر دین دار ...


آزادگی...


ولی بقول اون میرزا تو فیلم رسوایی:

آبرو مثل تشتی میمونه،هرچی از نردبام بالاتر بره موقع افتادن صداش بیشتره و رسواش میکنه

پس راضی م به رضای او و قانعم به نعم او و صادقم به سخن او

و من در موقع این ها فقط و فقط خودمو بی خیالی زدم و عین

خنگ ها هی سوتی میدم و هی خودم رو لو میدم ولی به خدا

اینا همه ش آوانس هستش واسه یه عده؛ و من 5ماه پیش زیر بارون

تو تراس خونه قسم خوردم درمورد هر حرفی سکوت کنم و فعلا

واکنش نشون ندم حتی همه و خونوادمم اون حرفارو باور کنن...

سکوت میکنم البته تا یه زمان خاص که کار ها دارم... ولی این

سکوت فعلا داره تو درون بنده میگدازه تا کارها بکنه و مامانم

همیشه میگه :شایان همیشه مقابل بدی ها واکنش نشون نمیده و

از خون سردی ش حرصم میگیره و هیچ کاری نمیکنه واسه دفاع از خودش

ولی همیشه بعد از هر مدت آرامی ش یه فورانی به راه میندازه

که حتی از آبرو هم نمیترسه و خیلی بزرگتر از سنش کارها میکنه

و همیشه با هیشکی کاری نداره؛ولی اگه کسی دم ش رو لگد کنه

سرش رو له میکنه...!!!

و در آخر امیدوارم آزاده باشین؛کاری به دین تون ندارم کاری به

اعتقاداتتون ندارم حتی بدترین گناه رو هم بکنین تو این ایام باز

آزاده باشین... امیدوارم از حرفام به نتیجه مطلوب برسین...یا حق

 


نوشته شده در دوشنبه 92/8/13ساعت 12:40 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

سلام امیدوارم حالتون خوب و لبتون خندون
باشه...ایشالله؛هفته ی گذشته علی رغم آماده
کردن متن تازه به دلیل شخصی نتونستم برم
کافی نت و تا 7صبح بیدار بودم و بخاطر
همین شنبه مدرسه هم نرفتم و گیج میزدم...
بگذریم...اولا پسا پس عید قربان رو تبریک
میگم و بعدشم که تولد رضا یزدانــــــی و
مازیار فلاحی (عشقمدوست داشتن) رو به طرفدانشـــون
تبریک میگم...
متن این هفته م تعلق داره به شیر های در
زنجیر و زندانی های بی گناه به دلیل اینکه
در هفته ای که گذشتیم تولد داداش بابک م
(دایی م) بودش که برای هزارمین بار شب
تولدش دلم گرفته بود و براش شعر و متن
نوشتم و دعا میکنم هیچکس بیگناهانه تو
زنجیر یه عده بی شرف اسیر نشن خیلی سخته
فریاد بزنی و صداتو کسی نشنوه و تو
رودخونه ای شنا کنی واسه نجات ماهی ها
غافل ازین که رودخونه خودش صیّاد هستش...!


 (راستی آهنگمم به صورت ویژه برای 

شبایی که با عکس داداشم ور میرفتم

و تو گوشی هی قالب میدادمش  و

فتوشاپش میکردم تا دلم خوش بشه...)

 

زندانی

 

 تقدیم به داداش بابکم و همه ی زندونی های ابد...

 

رفیقم بودی،کسم بودی...
برادر،یاورم بودی!
تو ساختی تا نسوزم؛تو سوختی تا نبازم
تو رفتی؛پا شکستم... تو دیدی،چشم بستم
تو ازعشق گفتی،گفتم دروغ است
همه اش خواب و خیال و بی فروغ است
تو از پروانگی گفتی،گفتم سراب است
پیلگی بِه زین خطاب است
آه ای برادر...
آه که جسمِ تو در بند...
قلبِ من در بند...
روحِ تو در غم، فکرِ من در غم
برادر،تو از نبود و من از بودنه آزادی رنجیدم
...هرچه باشد تو میدانی
این بندِ ابد تا ابد ناگسستنی ست
...چه رها باشی چه در قفس
من چه کنم که نمی دانم از کجا آمدم و به کجا میرم
این خزان نیز همچون سه پاییز گذشته آمده ام نزدت
تا که دوباره بگویم و ببویم و بجویم عمرِ رفته ات را
آری برادر365غروب گذشت و غروبِ عمرِ تو پایان نرسید
با همه ی داشته ها و نداشته هایم آمده ام که بگویم:
سی و دومین خزانِ عمرت مبارکیعنی چی؟

 

شیران در قفس

 

"میدونم که داداشی هیچوقت وبم نمیآی

ولی دلم رو به این خط خطی ها خوش

میکنم... به امید خبر آزادی ت..." شایان


نوشته شده در پنج شنبه 92/7/25ساعت 8:19 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

سلام برو بچ چطورین؟؟لحظه شماری میکردم

پنجشنبه بیاد و واسه یه ساعتم که شده از

خونه بزنم بیرون و وبم رو تو کافی نت آپ کنم

و دقیقا ازون جایی که پنجشنبه ها از ساعت6

تا7 وعده ی دیدنه یار هستش(بقول مازیــار دوست داشتن)

بخاطر همین امروز از صبح شنگول بودم و طبق

معمول ساعت6عصر ماشین رو ورمیداشتم

و میرفتم دنبال یار...!شوخیولی بنا به اشکالات فنی

در سیستم شرایط یار نتونستم ببینمش و یه

کوچولو ضایع تشریف بردمچشمکو اومدم کافی نت

ماشالله از بس اینجا(کافی نت) سیگار کشیدن

همه جا مه و دود هستش و شبیه گردنه ی حیران

و جاده ی اردبیل-آستارا شده!!!عصبانی شدم! و آقایون دارن

کانتر بازی میکنن أه أه متنفرم از گیم نت ها و

کانتر... اگه بخاطر کنکور و شرایطم نبود عمرا

پامو به کافی نت میذاشتم...تهوع‌آور

.

.

.

این شعر نو رو چند شب پیش دلم گرفته بود

و طبق معمول شب ساعت1بعد از گوش دادن

به رادیو جوان(اینجا شب نیست) شروع کردم

به نوشتن نمیدونم چطوری نوشتم و ...!

آخه اولین شعر نو ای هستش که علاوه بر کتابم

مینویسم؛و این روزا خداییش بـــــوق میخورم

از بس درس میخونم و بعدشم که به سبکی که

میخوام اثبات کنم فکر میکنم و طرح میریزم...

آخه من شخصیتم سانتیمانتالیسم هستش

ولی قلمم دقیقا برعکس یعنی سوریالیسم.

سانتیمانتال یعنی پوچ گرایی از لحاظ هدف و

پای بندی به مذهب در عین سیاسی بودن

که معروف ترینه این سبک دکتر شریعتی هستش

ولی سوریالیسم یعنی نفی دین و ایمان توی

هدف نوشته که معروف ترینش صادق هدایت هستش

و منم به کمک استاد راهنما هام به این تلاش

میکنم که وجه اشتراک این دوتا سبک رو جمع کنم

و یه سبکی درست کنم که شامل هر دو باشه

البته فعلا روزانه فقط 1ساعت در این مورد مطالعه

میکنم ولی بعد از کنکور خبرای خوشی دارم

به امید خدا...

.

.

.

و اینم بگم که این شعر مخاطب خاصی نداره

و طبق سبک سوریالیسمی مخاطب مجازی داره

که استعاره از تمامی رویاها و بانو ها هستش

 

بانو

 

سلام بانو...
حالِ من خوب است
گونه هایم خیس،پاهایم سست
امّا دلی روشن...
بانو،به شکستگیِ بال هایم نَنِگر
به بال بال زدنای در قفسم نَنِگر
به دلِ در زنجیرم نَنِگر
به قلم دار های قلم شده ام نَنِگر
بانو،آهای بانو...
با تو أم،دنبالِ که میگردی؟!
بانو من دچارِ دردم دچارِِِ آُسم
مرا هوای تو بس است انگار...
من دچارت شده ام
دچارِ کسی که نمی شناسمش
به دلیلی که نمی دانمش...!
دچارِ تویی که هنوز در من به دنیا نیامده،
من تو را بو کشیدم...
در سختی در رنج...
در تنهایی های شلوغی و
در دشمنی های دوستانه...!

 

shayan


نوشته شده در پنج شنبه 92/7/11ساعت 7:47 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

فانوسی در شب

 

من، تنها...

در فانوسِ دریا،هیچکس را مهمان نمی پذیرم...

از دوران کودکی،خود را بزرگ کرده ام،

میان موجها و ماهی ها، و فانوس خراب است...

از همین است که کشتی ها،

همیشه غرق میشوند...

ولی من فانوس را برداشتم،

و بر غبار شیشه شکسته اش بوسه زدم

در برکه فرو رفتم و گریستم

آرام و بی صدا...

فانوس را بر درخت کنار برکه آویختم و رفتم...

تنها فانوس کلبه ام

به معبدِ حشرات مبدّل شده

و تا دروازه صبح چند قدم بیشتر نمانده...

خواهیم دید:

که آیا این طواف کنندگان

سادگی و سکوت فانوس را

در پای روشنی روز قربانی میکنند یا نه؟

اگر سهمی از رفتار از رفتار های

آدمیزاد برده باشند در انتخاب خود

"صَرفه" را نا دیده نمیگیرند...

اما نه.

اگر چنان بود، پروانه بالهای ظریفش را

با شعله نمی شست...!!! 

 

shayan17


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/24ساعت 2:44 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

آذربایجانم نفس بکش اگر چه میدونم هوا سَمّیـه!!!دلم شکست

 

آذربایجان باشون ساغ اولسون

 

محکوم آذربایجان...معصوم آذربایجان...بی کس آذربایجانیعنی چی؟

تنها آذربایجان..

 

.بلرز بترس ولی نفس بکش

 

قوی آذربایجان...امیدوار آذربایجــــــــان...آفرین

اســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــتوار آذربـــــــــــــــایــــجـــــانآفرین


آذربایجان

.

.

.

21 مرداد روزی که چراغ خونه ی امیدمون خاموش شــــد

چراغی که تنها امید ما بود ولی ما باز هم نباختـــــیــــــم

و حتی بدونه چراغ بدونه دلخوشی خونه مون رو ساختیم

و به امید فردا ها موقع هر طلوع آفتاب به مشرق چشـم

دوختیم بلکه حرارت آفتاب چــراغی برای ما فراهم کنه...

اینبار چراغی ابدی که با هیـــچ لرزه ای خاموش نشـه... 

من و تو امروز بایستی با چشـــــــمانی خیس و گریــــان

بخندیم چرا که گریه برای از دست دادنه پدرانـــــــمون و 

مادرانمون و خنده برای اینکه هنوزم سر پاییم هنـــــــوزم

میجنگیم برای طلوع فردا ها... یکی مون با تفنگ یکی با

ورزش یکی با استادی و معلمی و من هم با نوشتن...

و سلاح منم این قلم هستش سلاحی که خطرناکتر از

تفنگ هستش!! آره بخندیم چون 365 روز استـــواری...

365 بار خوابیدن در سرمای منـــفی بیست درجه(20-)

365 خوابیدن بدونه غذا بدونه گاز در سرمای وحشتناک

اردبیل و اهر و ...آره ما گذروندیم؛پس من و تو میتونیــم

چون هنوز سرپاییم و اگر من خواهرم زیر آوار مـــــــرد...

اگر پدرم و مادرم جان دادند ملالی نیس... چون مــــن 

دیگه خورشید رو شناختم پس حتی تحمل حرارتـــش رو

هم دارم... پس من میجنگم امروز برای فردا ها...بلبلبلو 

 

بابا یه گوشه ی خلوت داره درد هاشو میشمره...

 

پدر و پسر

 

مادرانه من و تو...


مادری زیر آوار

 

و صداو سیمای مملکتم...


حمایت از مردم سوریه!!!

 

و پخش برنامه ی خنده بازار بلافاصله بعد از زلزه...(کاش اهل غزّه بودیم!!!)


خنده بازار!!

 

خواهر و پدران من و تو...


آوار

 

و دست و پای من و تو که 365 غروب آفتاب رو گرسنه خوابیدیم...


من و تو

 

و در آخر عکسی که یک سال هست با دیدنش گریه م میگیره...وااااای...وااااای...وااااای...

 بدون شرح... بهترین عکسی که تا حال تو این وب گذاشتم...یعنی چی؟

 

نوزادی زیر آوار

 

shayan17


نوشته شده در دوشنبه 92/5/21ساعت 4:3 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

شب های احیا و شـهادت علی رو تسلیت مـیگم

این متنم در مورد علـی از ابـعـاد مختلف هستــش

ممنون میشم بعد از خوندن،دقایـقی روی منـظورم

ازین پست فکر کنین.همین واسه من بسه.ممنون

 

علی

 

علی... واژه ی 3 حرفی که صد ها سال هستش در درک آن موندیم...

من و تو عادت کردیم به گریه و زاری توی احیا و قرآن گذاشتن رو سرمون و گریه برای

استغفار و شهادت علی؛ولی از علی چی میدونی؟؟؟علی امام بود...؟نه... علــــی

امیر بود...؟نه...علی کاتب قرآن بود...؟نه...و هزاران نه دیگر...علی خودش بــــــــود

علی که از بچگی فقط ضربت خوردنش رو دیدیم نه بخشیدنه قاتلش توسط خـودش

رو؛جنگ هاشو دیدیم نه رها کردن هاش رو؛ریاستش رو دیدیم نه سکــــوتــــــــــش 

بعد از نرسیدنه حکومت بهش رو؛نه من ازونایی نیستم که کورکورانه واسه علـــــی 

گریه کنم چون علی واسه من قدّیس یا خدایان یونان و مصر یا بت نیستش...

علی برای من فقط و فقط علی هستش؛ نه (ع) نه حضرت نه امام چون از 5 سالگی

تا امروز حتی یک بار هم به علی امام یا حضرت نگفتم و توی نوشته هام (ع) نیاوردم

شاید به ظاهر کافر خطاب شدم شاید شیطان پرست و منحرف تبلیغ شـدم بیـــــن

اطرافیانم ولی من به یه درکی از علی رسیدم که فلان آیت الله بعد از چندیـن سال

درس الهیات بهش نرسیده؛ نه ادعای شرع و دین ندارم ولی ادعای درک علــی رو

من زمانی وقتی 10-11سال داشتم بدجور شیفته ی علی بودم دست خودم نبود...

خدا م علی بود پیغمبرم علی بود پدرم علی بود بود و نبودم علی تا اینکه دی ماه85

برای اولین بار رفتم کربلا و نجف یه جورایی برام خواب و رویا میومد که تو حرم علــی

دارم قدم میزنم تا اینکه روز 17 دی ماه 85 یه اتفاقی برام افتاد که 7 سال هستش

که عین خوره داره درونمو میخوره و از دست من کاری بر نمیاد...اتفاقی که هنـــوزم

بعد از 7 سال باورم نمیشه اونی که اون طور شده من بودم؛آخه چرا من؛منی که

اون موقع ها با وجوده 11سالگی م رپ و سروش هیچکس گوش میدادم و اصلا به

پای منبری ها گوش نمیدادم و درسته که نمازمو میخوندم ولی برادری نبودم آخه

چرا واسه من اون اتفاق افتاد...نمیدونم شاید روزی به جواب سوال هام رسیدم...

شااااااااااید...! اگه من منم اگه سر پام اگه هنوز خودمو گم نکردم اون سعادتیه که

17 دی برام رخ داد درسته که قدرشو ندونستم و به بدترین شکل ازش مراقبت

کردم ولی به امید وصال دوباره به اون روز 7 سال شماره ی 17 تیم باشگاهی م رو

پوشیدم؛ نام کاربری م رو همه جا شایان 17 زدم ؛ هرجا عدد 17 رو دیدم اسم علی

رو بردم...چرا؟؟!! چرا منی که این همه اعتقاداتم نسبت به مامانم ضعیف هستش

این اتفاق برام افتاد... نمیدونم...ولی به قول مختار:عشق علی هست که به آزاده

ها قدرت و توان جنگیدن و نوشتن میده توی هر قشر و ملت این عشق علی هستش

که به عدالت خواهان قدرت سر پا ایستادن میده...به امید وصال به اهداف علی...

آخه یه پسر 17-18 ساله چقدر میتونه دشمن داشته باشه وبا وجود این دشمنا

بازبگه من هستم...من میجنگم؛ خب دل بزرگی میخواد یا هم اعتقادات قوی که من

وقتی دیدم اعتقاداتم به استحکامیه مامانم نیس؛سعی کردم دلم رو گنده کنم و

موفق هم شدم دلیل خرد نشدنم تا این لحظه هم همینه...

 

نجف اشرف


عشقِ علی هستش که دشمنانت رو خوار و ذلیل میکنه

عشق علی هستش که مردمم مثل دریاچه ی ارومیه خشک شدن ولی هنوز نمردن

بابا به پیر به پیغمبر علی تک بعدی نیس؛علی جسمی هستش در ابعاد و روح مختلف

علی عاشق بود؛نه عاشق دین خودش نه عاشق پیغمبر خودش بلکه عاشق بود

عاشق باور های خودش عاشق افکار خودش...عاشق هدفی که تو ذهن داشت

هدفی که حتی 1400سال بعد ازعلی در خون و رگ بعضی از مردم وطنــم جریان

داره. و این همون عشق هستش عشقی که معشوقه ش هزاران هزار قربانی داده

و آروم نگرفته؛عشقی که شاید منم قربانیش بشم و شاید تو. عشقی که بــــــــا

بی دینی اشتباه گرفته میشه؛عشقی که بخاطرش از سر کلاس درس دین و زندگی

اخراج میشی عشقی که بخاطرش مامانت بهت میگه کافر...آره این عشقه

و رسیدن به این عشق زمانی محقق میشه که از همه و همه ببری... با همه باشی

ولی تنها...پیدا باشی ولی پنهان... عاشق باشی ولی فارغ... این یعنی عشق

عشق معبودی به نام علی...آره به نظر من علی امام نیس چون مرتبه ی امامت

واسه ی علی خیلی پایین تر از شــــــــــأن علی هســــــتش...

 

 اخلاق و حکمت علی

 

 

به امیدِ رسیدن و وصال واقعی به عشق علی 


نوشته شده در جمعه 92/5/4ساعت 8:57 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

دل خرد شده...

 

نمیتونی پشیمون باشـی ازرفتن

خودت خواستی بری چیزی نگفتم من

اگه میگـی بریدی ، من سرم میشه

قسم خوردن نداره باورم میشه

بیا پیدا کنیم با هم خدامونو

خودش باید ببخشه هردوتامونو

واست هیچ راه برگشتی نمیمونی

اگه میخوای بری امشب ازین خونه

منو تو لحظه ی رفتن تمـاشا کن

برو خوشبختیه دنیاتو پـیـدا کن

تو قدرلحظه هامونوندونستی

میخواستی عاشقم باشی نتونـســــتـی...

آره بیا پیداکنیم باهم خدامونو

فقط خودش شااااااااااااااااید ببخشه هردوتامونو...یعنی چی؟

 

shayan17گل تقدیم شما


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/2ساعت 12:3 صبح توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

 همونطور که اطلاع دارین اسم"سارا" از واژه ی ترکی و آذری "سارای"

 گرفته شده؛توی افسانه ها و تاریخچه ی آذربایجاندوست داشتن یه دختر به نــــــام

 سارای بوده که وقتی اطرافیانش به زور اونو در اختیار یه مرد بـــــذارن

 به خاطر آبروش و هویتش خودشو انداخت به رودخونه  ارسدوست داشتن و درجا

 غرق شد،ازون موقع اسم دخترای با اصل و نسب و پاک رو   اسمشونو

 سارای  میذارن که به مرور زمان این اسم تبدیل  به  "سارا" شــد و  در

 سراسر ایران این اسم  گذاشته شد ولی  افسوس  که  اکثـــــــر  افراد

 این  قضیه رو نمیدونن ؛ و پست منم با  استفاده و اشاره به این مـــورد

 بیان شده و اینو هم بگم  که ازین  اسم  و خطاب  دادن  شخص خاصی

 در  ذهنم  نیستش  و  بلکه  این سارا  نماد همه ی دخترای مملکتــــــم

 هستش و مثــل همه ی پست هام میخوام از جزء به کل برسم...انشاللهگل تقدیم شما

.

.

.

از سارای تــــــــا سارا...

 

صد جوان را بر موی دار دارد

 

آیا شــــــنیده ای تو ،سارا انار دارد؟!

از شهرِ فقر و ظلمت قصدِ فرار دارد؟! 


                                         امروز دیده ام من دستانِ کوچکش را

                                         یک دزد گیرِ ماشــــین در آن قرار دارد


در دست دیگرِ او یک گوشی موبایل است

جای عروســـــــــــــکِ آن را در اختیار دارد


                                        بیتا نهاده سارا نام و نشــــانِ خود را

                                        مست از صدای گیتار ،خوابِ بهار دارد


سیگار می کشد او با ناز و اشوه امروز

از خانه ی پدر هم قصــــــــــــدِ فرار دارد


                                       دیروز عروسکش بود یک تکّه چوبِ ساده

                                       بین دستهای او ، یک ســــــگ قرار دارد 


لب های خشکش دیروز رنگین ز خون لرزان

لب های خیسش امروز رنــــــــگِ انار دارد


                                       در آسمانِ چادر گم بود گیســــــوانش

                                        امروز صد جوان را بر مــــــوی دار دارد


                       آیا شنیده ای تو، زنگ موبایل او را

                       شــاید که با جوانی سارا قرار دارد

 

 

shayan17گل تقدیم شما

 

نظر یادتون نره اگه خوشتون اومد و نظرتون برام مهمه


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/26ساعت 4:29 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

سلام همونطور که میدونین من درحال جمع آوری مطالب برای کتابم"سراب واقعی" 

هستم و یه بخشی هم برای نوشته های عاطفی و فلسفی م اختصـــــاص دادم

تا پری روز توی این بخش عاطفی کتابم چیزی ننوشته بودم چون احساس میکردم 

هنوز به اون درک نرسیدم که در این باب بنویسم؛ولی بنا به اتفاقاتی که چند روزه

برام افتاد دیگه دیدم توی کتابم ننویسم کم لطفی کردم؛ این متن زیر اولین متــــن

عاطفیه کتابم هستش و دکلمه ش روهم با صدای خودم ضبط کردم که چیز خوبی

از آب درومده چند روز دیگه میذارم توی فیس نما و این وبم... امیدوارم خوشتــــون

بیاد از متن پایینی م و طبق معمول آرزومندم مفید واقع بشه...

.

.

.

به نام خدای او...

می نویسم برای هیچکس...
هیچکسی که به من کس بودن را یاد داد...
آری من خود را نمیشناختم و حال نیز نمیشناسم...
زیرا خدای خویش را نشناخته ام...
عمری دم از آزادی زدم ولی خود،اسیر هوس های خویش بودم
من تورا نشناختم زیرا در درون خود گمگشته ای داشتم...
تا رفتی من به آمدنت عادت کردم...
تا دستی نبود من محتاج دستانت شدم...
آری مینویسم تا بدانی و بدانم که از هم هیچ نمیدانیم...
آن هنگام که بر زبانت واژه ی تلخ خداحافظ تا ابد را آوردی
زبانت با عقلت همسو بود؛اما امان از چشمانت...
چشمانی که داشت با سکوتی رسا تر از فریاد حقیقتی را سر میداد
و دلی که در بین بحبوحه ی این صدا ها فقط و فقط سکوت
اختیار میکرد... من تک تکِ این فریاد هارا،سکوت هارا،
نمی دانم هارا، برو هارا درک کردم؛آری فهمیدمت...
بدین سان رهایت ساختم تا زندانی قفس من نگردی...
زیرا من زندانیه ندانم کاری های خویش گشتم اما
نمیخواهم تو دیگر همسانِ من بسوزی و بسازی و همچون من
سکوت کنی... آری برو...تنها دلخوشی و تکیه گاه رویاهایم برو
من دیگر رویایی ندارم که تکیه گاهی هم بخواهد...
نه من ناامید نیستم ولی متقابلا امیدی هم ندارم...
درست است که شخصیتم را با ذره ذره وجودم ساختم اما
در این بین پرچمم را گم کردم؛ من تمام عمر به امیدِ این
پرچم ، از همه دل کندم زیرا لازمه ی لایق بودنه به وصالِ این
پرچم دل کندن از تک تکِ دلخوشی هاست و بایستی دلِ خویش را
به زنجیر کشید تا مانع رسیدن به این پرچم نشود...
اما بیچاره دل؛ که از بدو تولدِ این بیداری؛ مدام با
خود تکرار میکند که : این نیز بگذرد...!

 

 


shayan17


نوشته شده در چهارشنبه 92/3/22ساعت 6:42 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak